پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
سوار بودن ؛ غالب بودن برچیزی. ( آنندراج ) . مسلط بودن. غالب بودن : من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است آنکه بود بر سخن سوار ...
سوار دولت ؛ کنایه از صاحب دولت. ( آنندراج ) : فزودم آبرو تا ساکن ویرانه خویشم سوار دولتم تا چون نگین در خانه خویشم. محسن تأثیر ( از آنندراج ) .
سواد الوجه فی الدارین ؛ ( اصطلاح صوفیه ) فناء فی اﷲ است. آنچنانکه برای شخص وجودی باقی نماند نه ظاهراً و نه باطناً نه در دنیاو نه در آخرت و آن فقر حقی ...
بهشتی سواد ؛ مقصود کشور تبت است : عجب ماند شه زآن بهشتی سواد که چون آورد خنده بی مراد. ؟
مشکین سواد ؛ مقصود هندوستان است : نبشت آن سخنها که بودش مراد ز پیروزی مرز مشکین سواد. نظامی.
سواحل العاج ؛ پیلسته کنار . ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سواحل الذهب ؛ زر کنار . ( یادداشت بخط مؤلف ) .
یکسو نهادن ؛ رها کردن. ترک گفتن. کنارگذاشتن : گفتار زیانست ولیکن نه مر آن را تا سود به یکسو نهی از بهر زیان را. ناصرخسرو.
سواحل العبید ؛ بنده کنار . ( یادداشت بخط مؤلف ) .
یکسو شدن ؛ بکنار شدن. بر کنارشدن. عزل شدن : چون بیفرمان ما هجرت کرد از خدمت یکسو شد. ( قصص الانبیاء ص 133 ) . - || یکسره شدن. فیصل یافتن. تمام گشتن ...
یکسو فکندن ؛ رها کردن. دور انداختن : یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی. خاقانی.
به یکسو گشتن ؛ یکسره شدن. فیصل یافتن : با سر زلفش نگشته کار به یکسو خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد. سوزنی ( دیوان چ شاه حسینی ص 369 ) .
درون سو و بیرون سو ؛ داخل و خارج.
یکسو بودن ؛ ضد مخالف. سوی دیگر بودن : داند همه چیزی جزاز آن چیز که راهش یکسو بود از ملت پیغمبر مختار. فرخی.
به یکسو شدن ؛ جدا شدن به کناری رفتن. بیرون شدن : بیا تا بدانش به یکسو شویم ز لشکر وگر چند ازین لشکریم. ناصرخسرو.
سنه ماضیه ؛ سال گذشته. ( فرهنگستان ) ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سنه موت الفقهاء ؛ سال 94 از هجرت است در این سال عده کثیری از عالمین به احکام و قرآن بمردند. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سنةالحمار ؛ اعراب هر صد سال را سنةالحمار گویند. ( حبیب السیر جزء 2 ج 2 ص 70 سطر 8 ) .
سنه شمسیه ؛ مدت سیصد و شصت و چهار روز و ربع روز. ( از بحر الجواهر ) .
سنه قمریه ؛ مدت سیصد و پنجاه و چهار روز. ( از بحر الجواهر ) .
اهل سنن ؛ پیروان سنت : نوازنده اهل علم و ادب فزاینده قدر اهل سنن. فرخی.
ناخوشی سنگین ؛ مرض شدید. ناخوشی شدید.
نرخ سنگین ؛ قیمت گران.
گوش سنگین ؛ گوش کسی که آواز آهسته نشنود. گران گوش. سامعه ثقیل.
مرض سنگین ؛ مرض شدید و سخت.
مهمانی سنگین ؛ مهمانی پرخرج.
طبع سنگین ؛ مقابل طبع روان : مرا از طبع سنگین آنچه زاید صدای اصطکاک آن سفال است. انوری ( از آنندراج ) .
عروسی سنگین ؛ عروسی بسیار خرج سنگین.
غم سنگین ؛ غم سخت و شدید.
قافله سنگین ؛ قافله از سنگ. - || قافله ممتد و طولانی : در سرانجام سفر باش که در لوح مزار خیمه بیرون زد و خوش قافله سنگین است. اسماعیل ایما ( از آن ...
سنگین شدن چشم ؛ غلبه کردن خواب بر آن.
سنگین شدن زن ؛ بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن بزادن.
سنگین شدن مریض ؛ سخت شدن مرض او.
سنگین شدن آبستن ؛ نزدیک شدن وضع حمل.
سنگین شدن بیماری ؛ سخت شدن بیماری. اغما و ضعف ممتد : روایت کرده اند که چون رسول را بیماری سخت تر شد و سنگین افتاد، ابوبکر پیش رسول آمد. ( قصص الانبیا ...
دسته سنگین ؛ پرجمعیت.
دست سنگین ؛ آنکه زخم دست او سخت درد آرد.
سندس رومی ؛ نوعی از سندس است که از روم می آورند : سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بربیدبنان افشانند. منوچهری. ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح سند ...
سندان کین ؛ کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است : دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی.
مثل سندان ؛ سخت ِ سخت : از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس.
سردسندان ؛ تعبیری است مثلی ، تسلیم ازناچاری. ( یادداشت دهخدا ) .
سندان را مشت زدن ؛ کار لغو و بی حاصل کردن : پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی.
بسنجیده ؛ سخته. موزون. جاافتاده. پخته : بسنجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان. فرخی.
معنی سنجیده ؛ از روی اندیشه : معنی سنجیده را اوقات باید صرف کرد گر بهایی دارد این یوسف ز نقد فرصت است. محسن تأثیر ( ازآنندراج ) . گر سخن گستر ندار ...
سنجیدن خرد و جان ؛ برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان : خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشه سخته کی گنجد او. فردوسی.
سنجیدن سخن ؛ سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار : بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و دره ...
سنجد هندی ؛ ثمر مولوسری است. ( فهرست مخزن الادویه ) .
سنجد گرگان ؛ عناب. ( از فرهنگ فارسی معین ) : سنجد گرگان بدو نیمه شده نقطه بسرمه بر یک یک زده. رودکی.
سنجد گرگانی ؛ جیلان. غبیرا. چیلان. ( صحاح الفرس ) . پستانک. پستنک.
سنجد کرجی ؛ بلغت اصفهانی بار درخت نیم است.