پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
بسیارگو ؛ آنکه بسیار گوید و پرگو. ( آنندراج ) . پرحرف و بسگو. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به بسیارگوی شود : چون میزبان بسیارگو، به تک و پو مرا درنیافته ...
بسیارگوش ؛ کثیرالزوایا. ( یادداشت مؤلف ) .
بسیار گردانیدن ؛ تکثیر. بسیار کردن. ( ترجمان القرآن ) .
بسیارگفت ؛ پرحرف. بسیارگوی. پرگو : گفت برو، ای آزادمرد بسیارگفت. ( تاریخ بخارا ) .
بسیار گفتن ؛ اطناب. ( زوزنی ) . اهذار. ( تاج المصادر بیهقی ) . اسهاب. ( زوزنی ) . اکثار. ( زوزنی ) . پرگوی : که بسیار گفتن نیاید بکار. فردوسی ( از ا ...
بسیار گشتن ؛ زیاده گردیدن. فراوان چرخ زدن. افزون حرکت کردن : ز جوی خورابه ، چه کمتر بگوی چو بسیار گردد بیک باره اوی. عنصری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 338 ...
بسیارکن ؛ فعال. آنکه بسیار کار و کوشش کند : نه بسیارکن شو، نه بسیارخوار کز آن سستی آید. وزین ناگوار. نظامی.
بسیارکشت ؛ فراوان کشت. پرحاصل. سرزمینی که در آن کشت و ورز فراوان کنند : رامن ، شهرکیست کم مردم و بسیارکشت. ( حدود العالم ) . لیشتر، شهرکیست با هوای د ...
بسیار کشتن ؛ اتخان. تقتیل. ( ترجمان القرآن ) . تذبیح. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ) .
بسیار کردن ؛ افزون و متعدد کردن. ( ناظم الاطباء ) . تکثیر. ( دهار ) . توفیر. تکثر. ( منتهی الارب ) .
بسیارفن ؛ ذوفنون. ( آنندراج ) . دانای به بسیار از شعب علوم. ذوفنون. ( ناظم الاطباء ) : زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید وین حکیمان دگر یک فن و او ...
بسیارقبیله ؛ آنکه عشیره و تبار بسیار دارد. آن که خویشاوندان و بستگان فراوان دارد : بسیارقبیله و قرابات کارش همه خدمت و مراعات. نظامی.
بسیارشیر ؛ آنکه شیر فراوان دهد : چو شیران به اندک خوری خوی گیر که بددل بود گاو بسیارشیر. نظامی.
- بسیارغله ؛ زمینی که غله فراوان دهد : غرجستان ، جایی بسیارغله و کشت و برزو آبادانست. ( حدود العالم ) .
بسیارفضل ؛ آنکه دانش فراوان دارد : بسیارفضل و اندک سال و لطیف خلق کان خرد محمدبن آصف الامام. سوزنی.
بسیارشاخ ؛ درختی که شاخسار فراوان دارد : از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ درختی گشن بیخ و بسیارشاخ. دقیقی.
بسیار شدن ؛ افزون شدن. ( ناظم الاطباء ) . وفور. کثرت. ( ترجمان القرآن ) . توافر. ( دهار ) .
بسیارسال ؛ طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی : فرود آمد از اسب مهراب و زال بزرگان که بودند بسیارسال. فردوسی. کرد ناگه گنبد بسیارسال عمرخو ...
بسیارسخن ؛ پرگوی. پرسخن. مکثار. پرچانه. پرروده. روده دراز. بسیارگوی : رجل هُذرِ؛ مرد بسیارسخن بیهوده گوی. ( منتهی الارب ) . همذانی ؛ مرد بسیارسخن. ( ...
بسیارزر ؛ دارای زر فراوان. پرطلا : و [ سجلماسه ] جایی است کم نعمت و بسیارزر. ( حدود العالم ) .
بسیارزه ؛ کثیرالنتاج : ماشیه ؛ ستور بسیارزِه. ( منتهی الارب ) . اِمشاء؛ با مواشی بسیارزه شدن. ( منتهی الارب ) . امتشاء؛ با مواشی بسیارزه شدن. و رجوع ...
بسیارزیست ؛ دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود.
بسیارزاد ؛ مُسِّن. ( بحر الجواهر ) . بسیارعمر. پرعمر.
بسیارزای ؛ ولود. حیوان یا زنی که فرزند بسیار زاید.
بسیاردوست ؛ آنکه او را بسیار دوست دارد یا آنکه دوستان بسیار داشته باشد. ( از آنندراج ) . کسی که دارای دوستان بسیار باشد و کسی که محبوب بسیاری از مردم ...
بسیاررو ؛ بسیار رونده : هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. امیر معزی.
بسیاردرخت ؛ انبوه از درخت : وادِ اشجر؛ رودبار بسیار درخت. ( منتهی الارب ) . زمین بسیاردرخت. وادِ شجیر؛ رودبار بسیار درخت. ( منتهی الارب ) : و این [ م ...
بسیار دورافتادن ؛ فکر دور از کار و طلب متعذر کردن. ( آنندراج ) : کرده ام روی چو خورشید ترا نسبت به ماه مه کجا رویت کجا بسیار دور افتاده ام. سلطان اب ...
بسیاردانه ؛ بسیاردانج. رجوع به بسیاردانج شود.
بسیاردانی ؛ عالم بودن. بسیار دانستن : نکردندی الا ریاضتگران به بسیاردانی و اندک خوری. نظامی.
بسیاردخل ؛ فراوان دخل. پردخل : لطف بسیاردخل اندک خرج کرده در هر دقیقه درجی درج. نظامی.
بسیاردان تر ؛ داناتر، عالم تر : هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بسیار دانج ؛ معرب بسیاردانه وآن ثمر درختی است بسیار مبهی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . نوعی بقولات. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به بسیاردانه شود.
بسیارخوری ؛ بسیارخواری : عقل ز بسیارخوری کم شود دل چو سپرغم ، سپر غم شود. نظامی. رجوع به بسیارخواری شود.
بسیارخون ؛ فراوان خون. پرخون : و آن زن که شیر او دهد. . . شیر او پاک و پسندیده باید و زن تندرست و بسیارخون. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
بسیاردان ؛ آنکه بسیار چیز داند. ( آنندراج ) . علامه. ( دهار ) . گربز. ( از حاشیه فرهنگ اسدی نسخه خطی نخجوانی ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) . علام. علیم ...
بسیارخوار، بسیارخواره ؛ بسیار خورنده. ( فرهنگ نظام ) . پرخوار و سفره پرداز و لتنبان و لتنبار و معده انبار و کاسه پرداز و شکم پرست و شکم پرور و شکم بن ...
- بسیارخواسته ؛ سخت غنی. متمول : و مردمانی [ قوم مجفری ] بسیارخواسته اند و سفله. ( حدود العالم ) .
بسیارخواب ؛ بسیارخسپ. آنکه بسیار خوابد : و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . در حال با حق منا ...
سیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارحیا ؛ شرمگین : وجوانی بس عاقل و نیکخواه و بسیارحیا و از اهل ثروت و املاک بود. ( تاریخ قم ص 226 ) .
بسیارپهلو ؛ کثیرالاضلاع. ( التفهیم چ اول ص 26 ) .
بسیارتر ؛ بیشتر. فراوان تر : بمن بود شاهی سزاوارتر که دارم هنر از تو بسیارتر. اسدی ( گرشاسب نامه ) .
بسیارتک ؛ نیک رونده : اسب بسیارتک.
بسیاربهر ؛ آنکه نصیب کامل داشته باشد از چیزی مرادف ، شادبهر. ( آنندراج ) : انوشه منش باد دارای دهر ز نوشین جهان باد بسیاربهر. نظامی.
- بسیارپادشایی ؛ آکنده از ممالک. با سلطنت های بسیار : و این [ هندوستان ] ناحیتی است بسیارنعمت و آبادان و بسیارپادشایی. ( حدود العالم ) .
بسیار بودن ؛ متعدد و بیشمار بودن. ( ناظم الاطباء ) : زبان سوسن گفتم سخن نگوید؟ گفت ثنای خسرو بسیاربخش کم پندار. عمادی ( از سندبادنامه ص 126 )
بسیارآب ؛ پرآب : شراب هیچکاره بسیارآب. ( منتهی الارب ) . چاه بسیارآب. مَهو؛ شیر بسیارآب. ( السامی فی الاسامی ) : و از آن [از انگور ] دو نوع است. . . ...
کور هندی ؛ درخت مقل ازرق. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کور سگ ؛ مانند نوعی دشنام است وقتی کودکی بر اثر بی توجهی چیزی را ندید و آن را بشکست یا درهم ریخت مادرش می گوید: کور سگ ! چرا چشمت را باز نمی کنی ؟ نی ...