پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
روضه ماه محرم ؛ مجمعی که در ایام عاشورا در آنجا گرد آمده روضةالشهدا می خوانند و گریه می کنند و ماتم می گیرند. ( آنندراج ) : ما را که ا ز فراق بتان دی ...
روضه رنگ ؛ سبزرنگ. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) . زنگاری : صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ روضه دوزخ اثر حور زبانی عقاب. خاقانی.
روضه روضه ؛ باغ باغ. باغ در کنار باغ. کنایه از باغها و روضه های بسیار : روضه روضه همه ره باغ منور بینند برکه برکه همه جو آب مصفا شنوند. خاقانی.
ناروشن ؛ بیفروغ. بی نور : ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند نافرخا همای ظفر کز تو بازماند. خاقانی.
نیم روشن ؛ حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف : چو آمد شب آن نیم روشن دیار سیه مشک بر عود کرد اختیار. نظامی.
- شکم روش ؛ اسهال. ( ناظم الاطباء ) .
روش احمد داشتن ؛ پیروی و اطاعت پیغمبر آخرالزمان را کردن. ( ناظم الاطباء ) .
نیکوروش ؛ آنکه شیوه و راه و رسم پسندیده داشته باشد : تو نیکوروش باش تا بدسگال به نقض تو گفتن نیابد مجال. سعدی.
ترجمه : وَمَا مَنَعَ النَّاسَ چیزى مردم را منع نکرد أَنْ یُؤْمِنُوا از اینکه ایمان بیاورند إِذْ جَاءَهُمُ الْهُدَیٰ آنگاه که هدایت برایشان آمد وَیَسْ ...
ترجمه : وَلَقَدْ صَرَّفْنَا و به راستى [ به اشکال و شیوه های مختلف ] بیان کردیم فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ در این قرآن مِنْ کُلِّ مَثَلٍ از هر [گونه] مثَل ...
پراکنده روز ؛ پریشان حال. بدبخت. تیره روز: پس از گریه مرد پراکنده روز بخندید کای بابک دلفروز. . . سعدی.
سنگ به رودخانه خدا انداختن ؛ [ بمزاح و انکار ] گناهی بزرگ مرتکب نشدن. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
ترجمه : وَرَأَی الْمُجْرِمُونَ النَّارَ[در آخرت] گناهکاران آتش [دوزخ] را می بینند فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُوَاقِعُوهَا و به گمان قوی [و به یقین] می دانن ...
ترجمه : وَیَوْمَ یَقُولُ [و به یاد آور] روزى را که [خدا به مشرکان] می گوید نَادُوا شُرَکَائِیَ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ [به رغم خودتان] شریکانی که براى م ...
ترجمه : مَا أَشْهَدْتُهُمْ من آنها را ( شیطان و فرزندانش ) گواه نگرفتم خَلْقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ بر آفرینش آسمان ها و زمین وَلَا خَلْقَ أَنْفُ ...
آیه 50 سوره کهف: ترجمه : وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَةِ [یاد کن] آنگاه که به فرشتگان گفتیم، اسْجُدُوا لِآدَمَ به آدم سجده کنید فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْ ...
روحانی روی ؛ آنکه رویی زیبا و روحانی دارد همچون ملکوتیان : من بودم و آن نگار روحانی روی افکنده در آن دو زلف چوگانی گوی. خاقانی.
طب روحانی ؛ معالجه ٔبیمار با کم کردن بعضی اعراض نفسانی و افزودن بعضی دیگر. ( یادداشت مؤلف ) .
مکان روحانی ؛ جای پاک و پاکیزه و باصفا. ( ازناظم الاطباء ) .
روحانیان ؛ ج ِ فارسی روحانی است. ( آنندراج ) . فرشتگان و پریان. ( غیاث ) . بنی جان ، یا جنیان برادران دیوان وپریان. ملائکه ای که موکل کواکب سبعه اند. ...
عالم روحانی ؛ عالم عقل و نفس و صور است و آن محیط به عالم افلاک و عالم افلاک محیط به عالم ارکان است ، مقابل آن عالم جسمانی است که عبارت از فلک محیط و ...
روحانیان عشق ؛ کسانی که عشق روحانی و افلاطونی ورزند : بهر بخور مجلس روحانیان عشق سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه. خاقانی.
وَجَعَلْنَا بَیْنَهُمْ مَوْبِقًا و قرار می دهیم [دوزخ را] میان آنها و شریکانشان ﻫﻠﺎﻛﺖ ﮔﺎﻫﻲ [ﻛﻪ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﻴﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ . ]
روانی شکم ؛ لینت مزاج. اسهال.
روانی حکم یا فرمان ؛ نفوذ حکم وفرمان : به روانی و نفاذ فرمانت کآن نرفته ست ز نافرمانی. انوری.
سرو روانه ؛ سرو روان. رجوع به سرو روان ذیل روان شود : ای سرو روانه جوانمرد ای با دل گرم و با دم سرد. نظامی.
روانه راه کردن ؛ به سفر فرستادن. ( ناظم الاطباء ) . || جاری کردن. جریان دادن. روان کردن : آستین چو از چشم برگرفتم سیل خون به دامان روانه کردم. عارف ...
روان ساختن کاری ؛ روبراه کردن آن کار. انجام دادن آن کار: بدین رای گشتند یکسر گوان که این کار را زال سازدروان. فردوسی.
از سر پا روان شدن ؛ کنایه از زود و بشتاب روان شدن. ( از آنندراج ) : ندارم حالیا زین بیش پروای وداعی کن روان شو از سر پای. نزاری قهستانی ( از آنندراج ...
روال رائل ؛ مبالغه است. ( اقرب الموارد ) .
رواق منظر چشم ؛مردم. ( از آنندراج ) . مردمک دیده. ( ناظم الاطباء ) : رواق منظر چشم من آشیانه تست کرم نما و فرودآ که خانه خانه تست. حافظ.
رواق کبود ؛ کنایه از سقف نیلگون آسمان است. رواق زبرجد. رجوع به رواق زبرجد شود : چو هندوی شب زین رواق کبود رسن بست بر فرضه هفت رود. نظامی.
رواق هفت فلک ؛ سقف هفت آسمان. رجوع به ترکیبهای رواق فلک و رواق چرخ شود : در طاق صفه تو چو بستم نطاق خدمت جز در رواق هفت فلک منظری ندارم. خاقانی.
نُه رواق ؛ نُه آسمان. نُه فلک. نُه چرخ : ازپی پرواز مرغ دولت او بود و بس دانه ها کاین نه رواق باستان افشانده اند. خاقانی. مزن پنج نوبت در این چار ط ...
رواق زبرجد ؛ کنایه از سقف زبرجدرنگ و نیلگون آسمان است : بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند. حافظ.
رواق فلک ؛ رواق چرخ. رجوع به ترکیب رواق چرخ شود : به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری برشکن مصاف فضا. خاقانی.
بام ناگشاده رواق ؛ کنایه از آسمان است : همیشه تا در موت و حیات نابسته ست بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق. خاقانی.
رواق چرخ ؛ کنایه از سقف فلک. سقف آسمان : رواق چرخ همه پر صدای روحانی است در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب. خاقانی.
سیم ناروا ؛ مغشوش و قلب و نارایج. ( آنندراج ) .
رواکام ؛ کام روا. برآورده کام. مرادبرآمده : بدین سر در جهان باشی نکونام بدان سر جاودان باشی رواکام. ( ویس و رامین ) .
روان فرسا ؛ فرساینده روان. جانفرسا. روانکاه. رجوع به روانکاه شود.
روان کاسته ؛ پژمرده روان. افسرده خاطر : ز مرگ آن نباشد روان کاسته که با ایزدش کار پیراسته. فردوسی.
بیروان ؛ بیروح. بیجان. مرده : شد از بیم همچون تن بیروان به سر بر پراکند ریگ روان. فردوسی. سپردی به من دختر اردوان که تا بازخواهی تنش بیروان. فردوس ...
بدروان ؛ تیره روان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. رجوع به تیره روان شود : بدشنام بگشاد خاقان زبان بدو گفت کای بدتن بدروان. فردوسی.
تازه شدن روان ؛ شاد و خرم شدن روان. انبساط و مسرت درون پیدا کردن : خروشیدن رخشم آمد به گوش روان و دلم تازه شد زآن خروش. فردوسی.
طبع روان ؛ طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد : کنون رزم ارجاسب را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم. فردوسی. کنون زآن فزونم بهر فضل و ...
باروان ؛ باروح. زنده : زن و کودک خرد و پیر و جوان نمانم که ماند تنی باروان. فردوسی.
نقد روان ؛ پول رایج. ( ناظم الاطباء ) : عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست. حافظ. نثار خاک رهت نقدجان من هرچند که نیس ...
بروان ؛ بتندی. بچالاکی. بسرعت : فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
روان آمدن ؛ تند و سریع آمدن. به چابکی و چالاکی آمدن : دگر گفت کو از ره هفتخوان سوی رزم ارجاسب آمد روان. فردوسی.