پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
Moral paternalist اخلاق گرای پدر مآب
Moral paternalist اخلاق گرای پدر مآب
Meta self فراخود
Meta - narratives فراروایت ها
Meta narratives فراروایت ها
Matrimony اندام های جنسی یا زناشویی
Masturbatory insanely جنون استمنایی ( روتلیج، فمینیسم ، 1382: 373 )
در کتاب فارسی هفتم می خوانیم: ( ( شوهرش را به کمک خواست : - هه ژار . . . هه ژار هژار آن سمت " قُروِه " بود . ) ) ( فارسی هفتم ص 26 ) قُروِه " در ...
هه ژار یا هژار : تغییر یافته هزار ، هزار دستان ، یک نوع بلبل و کنایه از مرد عاشق و یا مرد خوش آواز است . واژه "هه ژار "که در کتاب هفتم ص 24 آمده است ...
هه ژار یا هژار : تغییر یافته هزار ، هزار دستان ، یک نوع بلبل و کنایه از مرد عاشق و یا مرد خوش آواز است . واژه "هه ژار "که در کتاب هفتم ص 24 آمده است ...
ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی ؛ کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. ( از آنندراج ) . خراب کردن شخصی را. ( مجموعه مترادفا ...
ریسمان پاره کردن ؛ کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. ( از آنندراج ) . از بیماری و مهلکه شدید خلاص یافتن. ( مجموعه مترادفات ص 30 ) . - || ناگهان به ...
آسمان و ریسمان ؛ کنایه است از سخن دراز و بیهوده و نامربوط.
ریسمان بودن آسمان در چشم ؛ کنایه از عدم تمیز است. ( آنندراج ) : ملک از مستی آن ساعت چنان بود که در چشم آسمانش ریسمان بود. نظامی ( از آنندراج ) .
آسمان را از ریسمان نشناختن ؛ بسیار گول و نادان بودن. ناآشنا به امور و علوم بودن : وانکه او پنبه از کتان نشناخت آسمان را ز ریسمان نشناخت. نظامی.
رسن ریس ؛ که رشته و رسن بریسد : آویخته از گوش گهر زال رسن ریس. ؟ ( از آنندراج ) .
ریس باف ؛ بافته شده از ریس.
ریزش کردن ؛ افتادن قسمت دهانه چاه و قنات و جز آن. - || کنایه از بخشش کردن :
خون ریز ؛ سفاک و کسی که خون می ریزد. ( ناظم الاطباء ) .
جرعه ریز کردن ؛ جرعه جرعه ریختن : سکندر منش کرد بر باده تیز ز می کرد یاقوت را جرعه ریز. نظامی
خونابه ریز ؛ اشک ریز. اشک خونین ریز : به شب زنده داران بیگاه خیز به خاک غریبان خونابه ریز. نظامی.
آب ریزی کردن ؛ آب ریختن : ز دریای او آبریزی کنند بر آن گنجدان خاک بیزی کنند. نظامی.
ابر سیلاب ریز ؛ ابری که باران سیل آسا ببارد : تغافل نسازی که سیلاب تیز به جوش است در ابر سیلاب ریز. نظامی.
ریزی بریز ؛ کلمه دعا، یعنی رحمت کن. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از شرفنامه منیری ) ( از آنندراج ) : ای فیض رحمت تو روان سوی عاصیان ریزی بریز بر د ...
ریز حساب ؛ صورت جزء حساب. ( لغات فرهنگستان ) .
ریزدانه ؛ میکرولیتیک ؛ به معنی سنگهایی که از دانه های بسیار ریز ساخته شده است. ( لغات فرهنگستان ) .
ریز و مریز ؛ ریزه نقش. کوچک اندام. کسی که هیکل کوچک و جمعوجور دارد. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
قلم ریز ؛ قلم خفی. مقابل قلم درشت. آنکه بدان خط رقیق و نازک توان نوشت. ( یادداشت دهخدا ) .
ریزخوار ؛ میکروفاژ . ( لغات فرهنگستان ) .
ریدکان سرایی یا سرای ؛ غلامان سرایی. خواجه سرا : ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار. فرخی. ز خوبان و از ریدکان سرایی به قصر ...
ریدکان سرایی یا سرای ؛ غلامان سرایی. خواجه سرا : ز ریدکان سرایی نژاد بر سرآب بدان کنار فرستاد کودکی سه چهار. فرخی. ز خوبان و از ریدکان سرایی به قصر ...
زبان ریخته ؛ زبان درهم و برهمی که مرکب است از فارسی و هندی. ( ناظم الاطباء ) . زبان اردو. ( یادداشت مؤلف ) .
معنی ریخته ؛ معنی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. ( آنندراج ) : معنی ریخته در قالب لفظ جوهر خامه فولاد من است. ملا مفید بلخی ( از آنندراج ) .
از هم ریخته شدن ؛ پراکنده شدن. پاشیده شدن. ( ناظم الاطباء ) .
مصرعه ٔریخته یا مصرع ریخته ؛ مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. ( آنندراج ) به ماده مصراع و مصرعه رجوع شود : بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست مص ...
مصرعه ٔریخته یا مصرع ریخته ؛ مصرعی که بی تکلف و بی تأمل یافته شود. ( آنندراج ) به ماده مصراع و مصرعه رجوع شود : بی چراغ است اگر بزم خیالم غم نیست مص ...
ریخته دم ؛ تیغی یا کاردی که روی آن یعنی تیزی و آب آن از زدن برچیز سخت شکسته و ریخته باشد. ( غیاث اللغات ) .
ریخته کردن ؛ سد ساختن. بند ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : در میان محلت بلقاباد و حیوة رودی است خرد و به وقت بهار آنجا سیل بسیار آمدی و مسلمانان را از آن ...
خاک بر سر یا به سر ریختن ؛ پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت : همه جامه پهلوی کرد چاک خروشان به سر بر همی ریخت خاک. فردوسی.
خاک بر سر یا به سر ریختن ؛ پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت : همه جامه پهلوی کرد چاک خروشان به سر بر همی ریخت خاک. فردوسی.
پول ریختن برای کاری ؛ خرج کردن پول فراوان برای آن کار. ( از یادداشت دهخدا ) .
خاک برریختن ؛خاک انداختن. خاک ریختن. دفن کردن و رویش خاک ریختن : چو گفتی ندارد ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی به خم کمندش برآویختی ز دور از برش ...
ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر.
ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر. - || رخنه دار شدن دم شمشیر. بریدن دم شمشیر. ( از آنندراج ) . || دور انداختن. پراکنده کردن. ( ناظم الاطباء ) .
ریختن صفرا ؛ دور کردن آتش کینه. ( آنندراج ) .
آب کسی را ریختن ؛ آبروی وی بردن : از آن بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردم بریخت. سعدی ( بوستان ) .
خشم کسی را بر کسی ریختن ؛ بجای یکی خشم گرفتن بر دیگری. بخاطر ناراحتی رسیدن از دیگری بر کسی خشم گرفتن : چو بشنید خسرو که فرغان گریخت به گوینده بر خشم ...
آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن. محو کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته. خاقانی. به ...
آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن. محو کردن آن. ( یادداشت مؤلف ) : ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته. خاقانی. به ...
رود خون ریختن ؛ جاری ساختن رود از خون. کنایه از کشتن افراد بیشمار : همی گفت رودابه را رود خون بریزم به روی زمین خود کنون. فردوسی.