پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
ریاضت نایافته ؛ رام نکرده. تعلیم و تربیت ناشده. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت یافته ؛ تربیت شده. تعلیم یافته. رام شده. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت کردن ؛ ورزش کردن. ( یادداشت مؤلف ) : بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگهای گران برداشتن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ...
ریاضتگری ؛ پرداختن به ریاضت. ریاضت پذیری. تربیت یافتگی مرکب و اسب : من آن توسنم کز ریاضتگری رسیدم ز تندی به فرمانبری. نظامی. - || تحمل به شداید و ...
ریاضت دادن ؛ فرهختن. ( یادداشت مؤلف ) . تربیت و تأدیب کردن.
ریاستمدار ؛ که مدار ریاست ازوست. که همواره پایگاه ریاست دارد. || داوری و حکم. ( ناظم الاطباء ) .
ریاضت پرور ؛ ریاضت پرورده. تربیت داده شده. مرکب تعلیم یافته برای سواری : لگام پهلوانی بر سرش کن به زیر خود ریاضت پرورش کن. نظامی.
ریاست جوی ؛ که در جستجو و اندیشه رسیدن به ریاست و سروری است. ریاست طلب : از این مشت ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید مسلمانی ز سلمان جوی داد دین ز بودردا. ...
ریاست کردن ؛ سرداری کردن. ( از آنندراج ) : رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد. سعدی ( بوستان ) .
ریاحین بخش ؛ بخشنده ریاحین : ریاحین بخش باغ صبحگاهی کلید مخزن گنج الهی. نظامی. || مجازاً موی سر وزلف را گویند : درلشکر زمانه بسی گشتم پرگرد از آن ش ...
ریاح اربعه ؛ صبا و دبور و جنوب و شمال است. ( یادداشت دهخدا ) .
ریاح الصبیان ؛ ریح الصبیان. رجوع به ریح الصبیان در ذیل ماده ریح شود.
ریاح غلیظة ؛ ریح غلیظة. رجوع به ریح غلیظة در ذیل ماده ریح شود.
ریا ورزیدن ؛ ریا کردن. عملی را برای چشم دید مردم انجام دادن : گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود. حافظ.
بی ریا ؛ بدون تظاهر و خود نمایی : در همه حالها راستی و. . . خویش اظهار کرده است و بی ریا میان دل و اعتقاد خود را بنموده است. ( تاریخ بیهقی ) . هم مد ...
از روی یا ز روی ریا ؛ برای تظاهر : گم باد از روی زمین آن کسی کاو را مهر تو ز روی ریاست. فرخی. رجوع به ترکیب روی ریا در ذیل ماده روی شود.
اهل ریا، اهل ریا و سمعه ؛ آنکه کارهای نیک را برای دیدار و گوشزد مردمان کند نه برای خوش آمد خدا. ( ناظم الاطباء ) : من وهم صحبتی اهل ریا دورم باد. حا ...
ترجمه : وَتِلْکَ الْقُرَیٰ أَهْلَکْنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا این گونه [مردم] آن شهرها را چون ستم کردند، نابودشان کردیم وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکِهِمْ مَوْع ...
ترجمه : وَرَبُّکَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ پروردگارت همان بسیار آمرزنده صاحب رحمت است لَوْ یُؤَاخِذُهُمْ بِمَا کَسَبُوا [و] اگر [می خواست] آنان ( ک ...
رهین الشی ؛ آنچه بدان آن چیز رابازدارند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
رهین منت کسی بودن ؛ مرهون نیکی و محبتهای او بودن. مدیون مهر و محبت و نیکی وی بودن.
رهی وار ؛ بنده وار. چون بنده و چاکر. همانند خدمتکار : حاجب سید بازآمد و بر گاه نشست و آسمان بر در او بست رهی وار میان. فرخی. هست اجازه ز صدر تو که ...
رهی شدن ؛ غلام گشتن. بنده شدن. خدمتکار شدن : جهانی سراسر مرا شد رهی مرا روشنی هست و هم فرّهی. فردوسی. جهانی سراسر شد او رارهی که با روشنی بود و با ...
رهی کردن ؛ غلام کردن. بنده و برده ساختن : جزاش آن است که هر که در بار اوبیابند او را بدل صواع بازگیرند تا رهی کنند. ( ترجمه طبری بلعمی ) . گفت این مگ ...
رهی گشتن ؛ رهی شدن. بنده شدن. غلام گشتن : اندرحکم ایشان دزد، خداوند چیز را رهی گشتی. ( ترجمه طبری بلعمی ) . کمر بست با فر شاهنشهی جهان سربسر گشته او ...
سمند رهوار ؛ اسب خوش راه. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به راهوار شود.
از این رهگذر ؛ از این معنی. از این امر. از این موضوع. از این مطلب. از این پیش آمد: خاطر عالی از این رهگذر آسوده باشد. ( یادداشت مؤلف ) : از این رهگذ ...
رهگذر آب ؛ مجری. ( یادداشت مؤلف ) .
رهگذر سیل ؛ مسیل. ( یادداشت مؤلف ) : تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری.
رهگذار آب ؛ مجرای آن : مسیل ؛ رهگذار سیل. ( یادداشت مؤلف ) : ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا. سعدی.
رهزنی کردن ؛ دزدی کردن در راه. ( از ناظم الاطباء ) .
رهروان طریقت ؛ اهل سلوک. ( ناظم الاطباء ) .
رهروان فلکی ؛ کنایه از ستارگان سیار است
رهروان گردون ؛ هفت سیاره. ( از ناظم الاطباء ) . کنایه از سبعه سیاره است. ( از برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
رهروان آخرت ؛ طالبان آخرت که به دنیای دون بی اعتنا باشند. ( ناظم الاطباء ) .
رهروان ازل ؛ طالبان حق و سالکان دین. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . طالبان حق و سالکان راه. ( انجمن آرا ) .
رهروان سحر ؛ کنایه از سالکان شب زنده دار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) .
ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن : چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی.
رهبر پیشاهنگی ؛ فرمانده پیشاهنگان. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رهبر خردی ؛ برهانی که عقل پسندد. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
رهایش یافتن ؛رهایی یافتن. ( یادداشت مؤلف ) : چون از آن سختی رهایش یافتم. . . ( مقامات حمیدی ) .
رهایش بخشیدن ؛ رهایی بخشیدن. نجات دادن. ( یادداشت مؤلف ) : تنفیس ؛ رهایش بخشیدن از غم. ( منتهی الارب )
رهایش جستن ؛ رهایی جستن. خلاص طلبیدن. ( یادداشت مؤلف ) . مؤائلة. وئال. وأل. وؤول. وئیل. ( منتهی الارب ) .
وارهاندن ؛ آزاد ساختن. رهانیدن : وارهان زین دامگاه غم مرا کآرزوی آشیان می آیدم. خاقانی. جان یوسف زاد را کآزادکرده همت است وارهان زین چارمیخ هفت زند ...
روی رهایی بودن ؛ امکان سرپیچی و خلاص داشتن. راه و وجه خلاص بودن. به ترک چیزی توانایی داشتن : لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید مگر از آتش دوزخ بودش ...
بازرهاندن ؛ وارهاندن. رهانیدن. رهاندن. خلاص کردن. آزاد ساختن : مردم. . . نخست ترا بازرهانند. ( کلیله و دمنه ) . خوی بدش که بازرهاند مرا ز من آن خوی ...
رها کردن بنده از قید بندگی ؛ تحریر. آزاد کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
رها کردن سنگ ؛ افکندن آن. ( از یادداشت مؤلف ) .
ره رفته ؛ عزیمت کرده. راهی شده : به ره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر. سعدی ( بوستان ) .
ره بسیج ؛ همراه. هم سفر : جهاندار با ره بسیجان خویش ره آورد چشم از ره آورد پیش. نظامی.