پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
بند و ساز ؛ نیرنگ و ساز. حیله ، رجوع به ساز شود.
بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود : چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه آن کارهای ما که به آئین و ساز بود. لامعی.
بساز آوردن دل را ؛ استمالت آن. دلجوئی کردن : دل پهلو، پسر به ساز آورد ساز مهرش همه فراز آورد. عنصری.
بساز بودن ؛ ساخته بودن. بسامان بودن.
بساز داشتن ؛ بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن : ای پسر جور مکن کارک ما داربساز به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز. قریع ( فرهنگ اسدی ص 18 ...
بساز شدن کاری ؛ ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن : چو شد کار خاقان ز قیصر بساز به لشکر گه خویش برگشت باز. نظامی.
برگ و ساز ؛ آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
بساز آمدن ؛ بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن : مغنی مدار از غنا دست باز که این کار بی ساز ناید بساز. نظامی.
باساز ؛ بسامان. بساز. ساخته : همه کار ما سخت باساز بود به آوردگه گشتن آغاز بود. فردوسی.
از ساز افکندن ؛ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن : اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز. خواجو ( ...
از ساز شدن ؛ ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن : به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا. مجیر ب ...
ساز جنگ ، ساز و آرایش جنگ ، ساز رزم ؛ تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت : همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ. فردوسی. که زی درگه آیند با ...
گوهرین ساز ؛ یراق گوهرین : همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی.
ساز بادی ؛ یکی از ذوات النفخ.
ساز بر تار بربستن ؛ کوک کردن ساز را : فلک قانع نشد از نغمه طنبور افزودن ز هجران بهر ما ساز نوی بر تار می بندند. مؤمن استرآبادی ( از آنندراج ) .
- راست ساز ؛ یکی از سه صفت ساز ذوی الاوتار. رجوع به ساز جفت شود.
آیه 79 سوره کهف: أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ ...
آیه 78 سوره کهف: قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ ۚ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا ترجمه : قَالَ هَٰذَا فِرَا ...
آیه 77 سوره کهف: فَانْطَلَقَا حَتَّیٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا ...
کرائیت از اقوام مغول مسیحی ساکن واحات شرقی داخلی صحرای گوبی و جنوب دریاچه بایکال تا دیوار چین و قویترین اقوام مغول در قرن پنجم و ششم هجری کرائیت یا ...
جوجی ( یا جوچی ) ، بزرگ ترین پسر چنگیزخان * و جدّ خانان اردوی زرین ، قِرْیم ( کریمه ) ، تِیومَن ، بخارا و خیوه . نام او را به صورتهای چوچی و توشی ( ج ...
در کتاب چنگیز به نوشته ( چنگیزخان ، هارولد لمب ، مترجم غلامحسین قراگوزلو: ص 185 ) در زیر نویس در باره جغتای آمده است جغتای تغییر یافته چاتاقای Chatag ...
نایان : نایان یک واژه مغولی است . نایان noyon یا noian فرمانده یک " تومان " با لشگر ده هزارنفری ، در بعضی مواد منظور یک عنوان تشریفاتی می باشد . ( ...
قوبیلای خان یا کوبلای خان ( مغولی: Хубилай ، مغولی میانه: "Qubilai" , انگلیسی: Kublai Khan ) ( ۲۳ سپتامبر ۱۲۱۵ میلادی – ۱۸ فوریهٔ ۱۲۹۴ میلادی در پکن ...
پاسار کردن ؛ لگدکوب کردن : پاسار میکند من و خوبان را تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش. ناصرخسرو.
شیفته سار ؛ شیفته گونه. حیران. سرگردان. سرگشته : کاتوره ؛ شیفته سار بود. ( لغت فرس اسدی ) . رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
پلنگ سار ؛ پلنگ خوی. آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد : با من پلنگ سارک و روباه طبعک است آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک. خاقانی.
بدسار ؛ بدخوی. بدسیرت.
زبانی سار ؛ بهیأت زبانیان ( موکلان دوزخ ) . [ در وصف شمشیر ] : آن روض دوزخ بار بین ، حور زبانی سار بین بحر نهنگ اوبار بین ، آهنگ اعدا داشته. خاقانی.
زنگی سار ؛ که بشکل زنگیان است : وان بیابانیان زنگی سار دیومردم شدند و مردم خوار. نظامی.
پادشاسار ( = پادشاه سار ) ؛ بهیأت پادشاهان : آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند پادشاسار و پیمبرسیرند. خاقانی ( دیوان چ عبد الرسولی ص 768 ) .
سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه :
سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه : آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار همواره سیه سرش ببرند ازیرا هم صورت مار است و ببرّند ...
سیمه سار ؛ سرآسیمه. آسیمه سر. آسیمه سار.
خنکسار ؛ سپیدسر. سر سپید : چند بگشت این زمانه بر سر من گشت جهان کرده خنگسار مرا . ناصرخسرو.
بادسار ؛ سبکسر. ( برهان ) .
اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد :
اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد : نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد .
اژدهاسار ؛ که سری مثل اژدها دارد : نگه کرد شاه آن یلی یال و برز بکف کوه کوب اژدهاسار گرز. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
شمس در اصل شِمِش بوده و یک کلمه سامی است این واژه عبری است و در عربی به شمس تغییر یافته در بیشتر موارد ش عبری در عربی به س بدل می شود مثل ارشلیم که د ...
آراسته و ساخته ؛ آماده. معد. با اسباب آراسته : هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. ( تاریخ بلعمی ) . و آنگاه درین ...
حَتَّیٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ تا هنگامی که به آباده اى رسیدند، تا اینکه آمدند و رسیدند به یک آبادی ( شهر یا روستا أَتَیَا : اتی المکان : در ...
مکافات ساختن ؛ کیفر دادن : مکافات سازم بدان را ببد چنان کز ره شهریاران سزد. فردوسی. من این بد مکافات آن ساختم نه زان کارج تو شاه نشناختم. اسدی ( گ ...
مهربانی ساختن ؛ اظهار مهربانی کردن. مهربانی نشان دادن : این سخن گفت و چون ازین پرداخت مشفقی کرد و مهربانی ساخت. نظامی ( هفت پیکر ) .
وضو ساختن ؛ وضو گرفتن : سازد وضو بمسجداقصی به آب چشم شکر وضو کند بدر مسجدالحرام. خاقانی.
وطن ساختن ؛ وطن گزیدن. وطن کردن : من از دل آن زمان خود دست شستم که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی ( دیوان ص 731 ) .
گذار ساختن ؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا گذار. فردوسی.
گرم ساختن ؛ گرم کردن : نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. ( انیس الطالبین بخاری ، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ص 127 ) . - لابه ساختن ؛ لابه کردن : بسی ...
مقام ساختن ؛جای گزیدن. مقام کردن : سقلاب سوی روس آمد که آنجا مقام سازد. ( مجمل التواریخ والقصص ص 104 ) .
کمین ساختن ؛ کمین کردن. مترصد نشستن : کمین ساختم در پس پشت اوی نماندم بجز باد در مشت اوی. فردوسی. که در جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز ک ...