پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن ؛ گفتاری راجع به رازهای پوشیده کسی را صریح گفتن. به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم. خطا یا زشتی کسی را ب ...
به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن ؛ گفتاری راجع به رازهای پوشیده کسی را صریح گفتن. به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم. خطا یا زشتی کسی را ب ...
به روی یا در روی کسی گفتن ؛ آشکارا و بی شرمی بوده را بدوگفتن. ( یادداشت مؤلف ) : روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی. ...
به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن ؛ گفتاری راجع به رازهای پوشیده کسی را صریح گفتن. به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم. خطا یا زشتی کسی را ب ...
بر ( در ) روی کسی خندیدن ؛ به وی ابراز مهر و دوستی کردن : چو در روی بیگانه خندید زن دگر مرد گو لاف مردی مزن. سعدی ( بوستان ) . ندیدم درین مدت از شو ...
بر ( در ) روی کسی خندیدن ؛ به وی ابراز مهر و دوستی کردن : چو در روی بیگانه خندید زن دگر مرد گو لاف مردی مزن. سعدی ( بوستان ) . ندیدم درین مدت از شو ...
نیمه بربسته روی ؛ که نیمی از صورتش را پوشیده باشد: بگشتی در اطراف و بازار و کوی به رسم عرب نیمه بربسته روی. سعدی ( بوستان ) .
از ( ز ) روی راندن ؛ دور کردن از حضور. از پیش راندن : بترسید رستم ز گفتار اوی یکی بانگ برزد براندش ز روی. فردوسی.
نگارین روی ؛ زیباروی. که رویی چون نگار دارد : نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن. سعدی.
عرق کرده روی ؛ خوی برعارض. که رویش عرق کرده باشد : نشست از خجالت عرق کرده روی. سعدی ( بوستان ) .
- فرخنده روی ؛ خوشروی : غلط گفتم ای یار فرخنده روی که نفع است در آهن و سنگ و روی. سعدی ( بوستان ) . رجوع به ماده فرخنده روی شود.
کسی را به روی کسی برکشیدن ؛ فضیلت و برتری وی را به دیگری گوشزد کردن : از عراق گروهی را باخویشتن بیاورده بودند و ایشان را می خواستند که به روی استادم ...
سهمگین روی ؛ دارای صورت سهمگین. که روی وحشتناکی دارد : ترا سهمگین روی پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی ( بوستان ) .
سرکه بر روی مالیده ؛ کنایه از ترشروی و بدخو : ازآن خفرقی موی کالیده ای بدی سرکه بر روی مالیده ای. سعدی ( بوستان ) .
سرکه اندوده روی ؛ کنایه از ترشروی و بدخو است : چو حلوا خورد سرکه از دست شوی نه حلوا خورد سرکه اندوده روی. سعدی ( بوستان ) . رجوع به ترکیب �سرکه بر ...
سخت رویی کردن ؛ پررویی کردن. مقاومت نشان دادن. از رو نرفتن : چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب برسر نخورد. سعدی ( بوستان ) .
روی هم ریختن ؛ توافق کردن دو یا چند نفر در امری. توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
زردروی ؛ زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم. نومید. خجل : نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی. سعدی ...
روی نازک ( بدون اضافه ) ؛ روی تنک. محجوب و شرمگین. - || روی نازک داشتن ؛ کنایه از شرم داشتن. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
روی نازک داشتن ؛ کنایه از شرم داشتن. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
روی گرفته ؛ باحجاب. پوشیده رخسار : وآن سرو رونده زآن چمنگاه شدروی گرفته سوی خرگاه. نظامی.
روی معبس کردن ؛ رو ترش کردن. ترش رویی نمودن : تا بعد نبی کیست سزاوار امامت بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شو ...
روی مفتول کردن ؛ کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است : کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول. سعدی.
روی گران داشتن ؛ بی اعتنایی کردن. خوشروی نبودن. روی درهم کشیدن : روی ندارد گران از سپه و جز سپه مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم. منوچهری.
روی گرفتن از کسی ؛ پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. ( مجموعه مترادفات ص 76 ) . روی پوشیدن از وی.
روی گرفتن بر کسی ؛ ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن : باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست. ( ...
روی کسی را به خود بازکردن ؛ او را به خویش گستاخ کردن. ( یادداشت دهخدا ) .
روی کسی گذاشتن ؛ طرف وی نگه داشتن. مقابل روی کسی گرفتن. ( آنندراج ) : رفت سخن روی چمن را گذاشت زآنکه خزان روی نگاهش نداشت. امیرخسرو دهلوی ( از آنندر ...
روی کسی گرفتن ؛ تسخیر کردن. ( آنندراج ) : چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم برپای او فتاده و جایی گرفته ایم. ملامفید بلخی ( از آنندراج ) . - || قبول ...
روی کسی دیدن ؛ روداری او کردن. از او شرم حضور داشتن. ( آنندراج ) : میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم. سلیم ( ...
روی کسی را به خاک مالیدن ؛ رغم انف. بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست : سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت زود می مالد فلک روی ست ...
روی سیاه گردیدن ؛ کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن : سیه نامه تر زآن مخنث مخواه که پیش از خطش روی گردد سیاه. سعدی ( بوستان ) .
روی شستن از چیزی ؛ کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است : به آیین عروسی شوی جسته وزآئین عروسی روی شسته. نظامی.
روی فراهم کشیدن ؛ روی پنهان کردن. روی برگرداندن : شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند بار درویش تحمل نکند مرد کریم. سعدی.
روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو : سخن را روی در صاحبدلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی.
روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو : سخن را روی در صاحبدلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی.
روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو : سخن را روی در صاحبدلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی. بر رای روشن ...
روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن ؛ بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن : کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. ( سند بادنامه ص 236 ) .
روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن ؛ بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن : کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. ( سند بادنامه ص 236 ) .
روی در هم کشیدن ؛ کنایه از خشمگین شدن. گره بر جبین زدن. ترشرویی کردن : چو حجت نماند جفاجوی را به پرخاش در هم کشد روی را. سعدی ( بوستان ) . ملک روی ...
روی دل نمودن ؛ جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن. ( ناظم الاطباء ) .
روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن ؛ کنایه است از مردن. ( یادداشت دهخدا ) .
روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن ؛ کنایه است از مردن. ( یادداشت مؤلف ) .
روی در جایی ( چیزی ) داشتن ؛ بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. ( یادداشت مؤلف ) : فصل خزان روی در زمستان ...
روی در جایی ( چیزی ) داشتن ؛ بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. ( یادداشت مؤلف ) : فصل خزان روی در زمستان ...
روی در چیزی کشیدن ؛ متوجه آن شدن. روی بدان آوردن : بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش مدتی چون موریانه روی در آهن کشم. سعدی.
روی در کسی بودن ؛ متوجه وی بودن. اقبال به وی داشتن : تا خود کجا رسد به قیامت نماز من من روی در تو و همه کس روی در حجیز. سعدی. کجا در حساب آورد چون ...
روی خندان شدن ؛ خندان روی شدن. خنده روی گشتن. شادمان گردیدن : کشانی پیاده شود همچو من بدوروی خندان شود انجمن. فردوسی.
روی خود آوردن ؛ یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) . و اغلب �بروی ...
روی خود نیاوردن ، بر روی خود نیاوردن ، به روی خود نیاوردن ؛ خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن. چیزی را ندیده و ندانسته نمودن. نمودن که نمی دا ...