پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
ساخت تمام کردن ؛ مکمل تجهیز کردن : جواب داد که یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن بکنم و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند. ( تاریخ بلعمی ...
رودکنار. رودبار. کنار رود.
بری ساحت ؛ بری الساحة. بر کنار. برائت ساحت داشتن : رنج ز فریاد بری ساحت است درعقب رنج بسی راحت است. نظامی ( مخزن الاسرار ) .
برائت ساحت ؛ بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی نسبت میدهند : دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت. . . خویش معلوم گرداند. ( کل ...
سابقه معرفت ؛ از پیش با هم آشنابودن. آشنائی قبلی داشتن. سابقه آشنائی. شناختگی قبلی : نزدیک صاحبدیوان رفتم بسابقه معرفتی که در میان بود و صورت حالش بی ...
سابقه عنایت ؛ درباره کسی از دیرباز عنایت داشتن. عنایت دیرین. عنایت قدیم : یا رب بنظر رحمت ، آفت رسیدگان آخر زمان را دریاب و بسابقه عنایات کار ایشان ب ...
سابقه لطف ؛ درباره ٔکسی از دیر باز لطف داشتن. لطف دیرینه. مرحمت قدیم : بخشندگی و سابقه لطف و رحمتش ما را بحسن عاقبت امّیدوار کرد. سعدی.
سابقه محبت ؛ سابقه دوستی. ازپیش با هم دوست بودن. دوستی قبلی داشتن.
سابقه آشنائی ؛ از دیرباز با هم آشنا بودن از پیش آشنا بودن. آشنائی قبلی داشتن. سابقه معرفت. - سابقه خدمت ؛ خدمت دیرینه داشتن.
سابقه دوستی ؛ ازپیش با هم دوست بودن. سابقه محبت. دوستی قبلی داشتن.
افرغ من حجام ساباط ؛ بیکارتر از حجام ساباط؛ سخت عاطل و بیکار مانده. در ساباط حجامی بود که مردم را بنسیه حجامت میکرد و چون کسی به او رجوع نمیکرد مادرش ...
صاحب نفس سائله ؛ جانداری که چون سر او را ببرند خون از رگهای آن بجهد. مقابل حشرات ، ماهیها.
نفس سائله ( اصطلاح فقهی ) ؛ خون جهنده.
هفت سائره ؛ هفت سیّاره : گفتم ز هفت دائره این هفت و هشت میل گفتا ز هفت سائره این هفت و هشت اثر. ناصرخسرو ( دیوان ص 189 ) .
سائر ناس ؛ دیگر مردمان.
ذکر سائر ؛ شهرت. صیت. نام سائر : آنگاه نفس خویش را میان چهار کار مخیر گردانید. . . وفور مال و ذکر سائر. ( کلیله و دمنه ) . و طایفه ای از مشاهیر ایشان ...
مثل سائر ؛ داستان رونده بر افواه ، زبان زد : بنسبت چون فلک قدر تو عالی بهمت چون مثل ذکر تو سائر. ادیب صابر. سائر است این مثل که مستسقی نکند رود دجل ...
نام سائر ؛ ذکرسائر : نامی تری ز صاحب عباد در جهان سائر چو نام صاحب عباد نام تست. سوزنی.
ژنده شدن ؛ پاره و کهنه و مندرس گشتن.
ژنده کردن ؛ محکم کاری نکردن. بد کار کردن : سفسف العمل ؛ بد کرد کار را و محکم نکرد آن را ( لم یحکمه ) و ژنده کردش. ( زمخشری ) .
آب دهان برای چیزی رفتن ؛ خواهان و آرزومند آن بودن. ، ( آبدهان ) آبدهان. [ دَ ] ( ص مرکب ) آنکه سِر نگاه نتواند داشت : آبدهانی است که سخن نگاه نتواند ...
بخیه به آب دوغ زدن ؛ رنجی بیفائده بردن.
گوهر آبدار ؛ متلألی و گوهردار: سخن بهتر از گوهر آبدار چو بر جایگه بر برندش بکار. فردوسی. در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم. حافظ.
بوسه آبدار ؛ بوسه ای از روی شوق و گرمی.
دندانی آبدار ؛ سخت سپید و رخشان.
مجازاً، شعر آبدار؛ فصیح و روان. || و سخنی یا دشنامی آبدار؛ سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار. || تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار. حدید ...
ابدالاَّباد ؛ همیشه.
آبهای اسلامبول ؛ دریاهای ساحلی آن.
اسم نوعی اسب نامگذاری شده به خاطر رنگش که قهوه ای سیر است.
اسم نوعی اسب. نامگذاری شده به خاطر رنگش مطلق رنگ اسب است .
اسم نوعی اسب نامگذاری شده به خاطر رنگش مطلق رنگ اسب است
زیورآرا ؛ زینت دهنده. آرایش کننده : گزارنده بیت غرای من که شد زیب او، زیورآرای من. نظامی.
زیور بخود گرفتن ؛ بر خود آرایش کردن. ( آنندراج ) .
به زینهار آمدن ؛ به پناه و امان آمدن. در کنف حمایت کسی قرار گرفتن.
بی زینهار ؛ بی امان. بی عهد. که امان ندهد : چنین گفت مالک سرانجام کار بدان کینه جویان بی زینهار. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
یوم الزینة ؛ روز عید یا روز شکستن نهر مصر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . روز عید. ( از اقرب الموارد ) : قال موعدکم یوم الزینة و ان ی ...
زین نشان ؛ این ترکیب در شاهنامه لااقل چهارده بار دیده شده و بمعنی از این نوع ، از اینسان ، بدین نحو، بدین هیأت و شکل شمایل ، بدین طریق ، آمده است : ...
امراض الزینة؛ نزد پزشکان بیماریهای پوست و ناخن و موی مانند کلف و نمش و مانند اینها است. ( از اقرب الموارد ) . بیماری های موی و پوست و ناخن و اورام و ...
زین پس ؛ زین سپس. یعنی بعد از این و پس از این و من بعد. ( ناظم الاطباء ) .
زین سپس ؛ زین پس. ( ناظم الاطباء ) . پس از این : برادران منا زین سپس سیه مکنید به مدح خواجه ختلان به جشنهاخامه. منجیک. زین سپس وقت سپیده دم هر روزب ...
زین میان ؛ یعنی از این میان. ( ناظم الاطباء ) .
زین و برگ ؛ از اتباع و لوازم آن. زین و یراق.
زینان ؛ بمعنی این جماعت و از اینها باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . کلمه اشاره یعنی از اینان و از این جماعت و از این گروه. ( ناظم الاطباء ) . ج ِ �زین � ...
زین فکندن ؛ زین افکندن. زین نهادن بر اسب و جز آن. زین کردن چارپا را : بر تاج آفتاب کشم سر بطوق او بر ابلق فلک فکنم زین به استرش. خاقانی.
زین گر ؛ زین ساز. ( آنندراج ) . زین ساز وکسی که زین سازد. ( ناظم الاطباء ) . سَرّاج. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب زین ساز شود.
زین گری ؛ سَرّاجی. عمل زین گر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
- زین گری ؛ سَرّاجی. عمل زین گر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . - || دکان زین گر. جائی که زین سازند و فروشند. و رجوع به زین و دیگر ترکیبهای آن شود.
زین سازی ؛ شغل زین ساختن. ( ناظم الاطباء ) . عمل زین ساز. ساختن زین و برگ ستوران. - || جایی که در آن زین و برگ اسبان سازند و فروشند. سراجة. رجوع به ...
زین فروش ؛ سَرّاج. ( منتهی الارب ) . که زین فروشد. سازنده و فروشنده زین اسب و جز آن.
زین فروگرفتن ؛ زین را از پشت بارگی برداشتن : امیر گفت آن ملطفهای خرد که ابونصر مشکان تراداد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست ؟ ...