پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
از خود شدن ؛ بیهوش شدن. زمام اختیار از دست دادن.
- از خود بی خود شدن ؛ بیهوش شدن. زمام خود را از دست دادن.
از خود بدرشدن ؛ بیهوش شدن. زمام اختیار از دست دادن : از در درآمدی و من از خود بدرشدم گویی کز این جهان به جهان دگرشدم. سعدی ( طیبات ) .
از خود برون شدن ؛ از وضع موجود بدرشدن. متوجه خود نبودن : سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی کآن کس رسید در وی کز خود قدم برون زد. سعدی.
از خود ؛ با اراده و اختیار.
از خود بدررفتن ؛ بیهوش شدن. از خود بدرشدن : گاهی از فکر نصیحت و ملامت پدر از خود بدر می رفتم. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 2 ) .
برابر کردن ؛ یک قدو یک اندازه کردن. ( از ناظم الاطباء ) .
برابر کردن ؛ در برابر قرار دادن. مقابل کردن : با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا هر زمان آیینه را با خود برابر می کند . سلمان ( از آنندراج ) . من به آ ...
برابر گشتن ؛ مقابل شدن. روبرو شدن : مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون با رخت برابر گشت. اسماعیل ( آنندراج ) .
برابر شدن ؛ مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن : که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه ها بر دو پیکر شود. فردوسی.
برابر دویدن ؛ استقبال کردن. ( غیاث اللغات ) . پیشواز رفتن. ( آنندراج ) . پیشوایی نمودن. ( آنندراج ) . مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی ر ...
دوبرابر ؛ دو چندان. ضعف. مضاعف.
برابر گردیدن ؛ مساوی شدن. هموزن شدن.
برابر افتادن ؛ مقابل افتادن : و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینه شهرک زد و بکشت. ( فارسنامه ابن البلخی ) .
برابر کردن ؛ معادل کردن : همه مهر با جان برابر کنیم ترا بر سر خویش افسر کنیم. فردوسی. - || هموزن کردن. ( ناظم الاطباء ) .
برابر کشیدن ؛ یکسان سنجیدن. ( غیاث اللغات ) . برابر وزن کردن چیزی. ( از آنندراج ) : در ترازو نبود سنگ تمامش صائب کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید. ...
برابر کردن ؛ همپایه و همسر کردن : آن که با خود برابرش کردی زود باشد که برتری جوید. سعدی.
برابر نمودن ؛ در یک ردیف جلوه کردن ، مساوی نمودار شدن ، همپایه به شمارآمدن : همه گرپس رو و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم. عطار. || مطابق. ...
برابر نهادن ؛ یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن : زین بیش انتظار مفرمای بنده را با مرگ انتظار برابر نهاده اند. || همال. ...
برابر داشتن و برابر بداشتن ؛ مساوی داشتن. همپایه فرض کردن : ابوجعفر رمادی. . . خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. ( تاریخ بیهقی ) .
برابر شدن ؛ همراه شدن. همدوش شدن : سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد. فردوسی.
برابر گشتن ؛ مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازه هم شدن. یکسان شدن : ازین بر سودی وزان بر زیانی برابر گشت سودت با زیانت. ناصرخسرو.
برابر نمودن ؛ مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
برابر داشتن ؛ یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن : که من دارم ترا با جان برابر کنم در دست تو شاهی سراسر. ( ازتاریخ سیستان ) .
برابر شدن ؛ یکسان شدن. مساوی شدن. ( ناظم الاطباء ) . مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن : بدروازه مرگ چون درشویم بیک هفته با هم برابر شویم. سعدی. هر ...
برابر آمدن ؛ مساوی شدن. یکسان شدن.
ممکن گشتن ؛ امکان یافتن : بقوت آن از دست حیرت خلاصی ممکن گشتی. ( کلیله و دمنه ) .
واقف گشتن ؛ : لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. ( کلیله و دمنه ) .
ستوه گشتن ؛ عاجز شدن. عاجز گشتن : در کارها بتا، ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب.
سیر گشتن ؛ سیر شدن. اشباع گردیدن : زمین شد ز خون سواران سیاه نگشتند سیر اندر آوردگاه. فردوسی.
فرتوت گشتن ؛ پیر شدن : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان. رودکی.
درگشتن ؛ درغلطیدن : چون کدبانو فاطمه این سخن بشنید، حالتی در وی پیدا شد و بیهوش گشت و از بام درگشت. ( اسرار التوحید ص 64 ) .
پیرامن کسی یا چیزی یا جایی گشتن ؛ دور وی گردیدن : دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی ( بدایع چ فروغی ص 72 ) .
بیچاره گشتن ؛ بیچاره شدن. درمانده گردیدن : چو بیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی.
پاره گشتن ؛ پاره شدن : حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره گشتی. ( گلستان سعدی ) .
پرنیان گشتن ؛ سبز شدن. حریر یا بمانند حریر شدن از سبزه و گل : آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی. رودکی.
برگشتن و بگشتن ؛ رو تافتن. ( آنندراج ) : چو آن کرده شد روز برگشت و بخت بپژمرد برگ کیانی درخت. فردوسی. خربزه پیش او نهاد اشن وز بر او بگشت حالی شاد. ...
بازگشتن ؛ مراجعت کردن : سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد بر این روزگاری دراز. فردوسی. کسی کو ببیند سرانجام بد ز کردار بد بازگشتن سزد. فردوسی. از کار ...
آشکار گشتن ؛ ظاهر شدن : تجربتش کرد چنین چند بار قاعده مرد نگشت آشکار. نظامی.
از جا گشتن ؛ انتقال یافتن به زمین : طلایه پراکنده بر کوه و دشت ببد تا سپاه شب از جا بگشت. اسدی.
داخل جمع و خرج نیست ؛ کنایه از آن است که اعتباری ندارد و در شمار عزیزان نیست : مدعی بی حساب میگوید داخل هیچ جمع و خرجی نیست. تأثیر ( ازآنندراج ) .
داخل السّر ؛ محرم و معتمد و همراز و دمساز. ( ناظم الاطباء ) .
داخل النسب ؛ مقابل خارج النسب ، دخیل. رجوع به دخیل و خارج النسب شود.
داخل البلد ؛ اندرون شهر. ( مهذب الاسماء ) .
داخل الحُب ؛ صفای درون خم. ( منتهی الارب ) .
داخل اذن ؛ صماخ.
علم شعر ؛ علم عروض. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به عروض شود.
شعر هجایی ؛ شعری که وزن آن فقط از روی برابری سیلابهاست. ( یادداشت مؤلف ) . - || شعر هجوآمیز . ( یادداشت مؤلف ) .
شعر ملمع ؛ شعری که یک مصراع یا بیت آن به زبانی و مصراع یا بیت دیگر به زبانی دیگر باشد مانند بیت زیر از حافظ : هرچند کآزمودم از وی نبود سودم من جرب ال ...
شعر غنایی ؛ غزل. شعری که حاکی از عواطف و احساسات باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . شعری است که برای بیان احساسات انسانی از عشق و دوستی و مکاره و نامرادیها ...