پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
رخشنده اجزا ؛ که اجزای رخشان داشته باشد. که جزٔهای آن درخشان و تابناک باشد : مرا از اختر دانش چه حاصل که من تاریکم او رخشنده اجزا. خاقانی.
رخشنده چهر ؛ دارای چهره درخشان. دارای روی تابان. به مجاز، شادان. خوشحال. سرافراز : ببوسید دست پدر را به مهر وز آنجای برگشت رخشنده چهر. فردوسی.
رخش فرمان ؛ که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند : اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهری.
رخشان شدن ؛ درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن : چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخ ...
رخش عنان تاب ؛ اسبی که محتاج چابک نباشد. ( آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ) . اسبی که به اندک اشاره عنان بگردد. ( از ناظم الاطباء ) . اسب که با گردش عنان ...
رخش خورشید و ماه ؛ کنایه از شعاع و پرتو آفتاب و ماه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) .
رخش رو ؛ که مانند رخش تند بدود. تیزرو : آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی. منوچهری.
رخش روان کردن ؛ اسب دواندن به جایی. با اسب رهسپار شدن. روی کردن به سویی با اسب. اسب را به جایی به حرکت داشتن : بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را ز مال ...
رخش زیر ران آوردن ؛ سوار شدن. به زیر اطاعت درآوردن. مطیع ساختن : کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران چند خواهی چون امیران اسب و استر داشتن. قاآنی
رخش تکاور ؛ اسب تندرو. اسب تیزرو : تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی.
رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی.
رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی.
رخش تاختن ؛ روان شدن. راهی شدن. ظاهر شدن : رخش به هَرّا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب. خاقانی.
رخش برانگیختن ؛ اسب به جولان آوردن. اسب دوانیدن. اسب راندن. به حرکت درآوردن اسب. از جای جنبانیدن اسب به تندی. به تاختن داشتن اسب : برانگیخت رخش و برآ ...
رخش بهار ؛ نسیم بهار یا ابر بهار. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از باد بهاری و ابر بهاری. ( آنندراج ) ( از برهان ) ( انجمن آرا ) .
رخش بیجاده نعل ؛ مراد از گلبن. ( آنندراج ) .
رخش شدن ؛ رنگین گشتن. سرخ شدن. گلگون شدن : ز تن کرد چندان سر از کینه پخش که شد زیر او در ز خون چرمه رخش. اسدی.
رخساره بر زمین مالیدن یا سودن ؛ مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است : بمالید رخساره را بر زمین همی خوان ...
پری رخسارگی ؛ پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن : این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی. سعدی.
ترک رخساره ؛ زیباروی. ترک روی. زیبارخ : مهی ترک رخساره هندوسرشت. . . نظامی.
رخساره بر زمین مالیدن یا سودن ؛ مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است : بمالید رخساره را بر زمین همی خوان ...
پری رخسار ؛ خوبروی و نیک منظر مانند فرشتگان. ( ناظم الاطباء ) . پریروی. پریرخ. فرشته روی. که رویی چون پری دارد. که رخساری زیبا چون فرشته دارد. زیبارو ...
پاکیزه رخسار ؛ پاکیزه روی. پاکیزه رخ. زیباروی. زیباچهر : که زاد این صورت پاکیزه رخسار از این صورت ندانم تا چه زاید. سعدی.
رخت بر بارگی بستن ؛ یراق و زین آلات را بر روی اسب بستن. بنه و متاع و وسائل بر اسب نهادن برای حرکت : جهانجوی بر بارگی بست رخت زفتراک او سر برآورد بخت. ...
رخت بر خر بستن ؛ راهی شدن. ( آنندراج ) .
رخت خورشید و ماه ؛ شعاع آفتاب و پرتو ماه. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
رخت سفر ؛ اسباب سفر. ( ناظم الاطباء ) .
رخت سفر ریختن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجای. ( مجموعه مترادفات ص 31 ) .
رخت سفر گشادن ؛ از سفر بازآمدن. اقامت کردن. ( مجموعه مترادفات ص 31 ) . || پرده منقش و قلابدوزی. || زین پوش. ( ناظم الاطباء ) . یراق اسب. ( لغت محلی ش ...
هندوانه رخت ؛ کسی که جامه سیاه پوشد. آنکه لباس مشکی در بر کند. سیاه پوش. - || بمجاز، بدبخت. سیه کام. تیره بخت. ماتم زده : به من هندوانه رخت از بخت ...
رخت دو جاری را در یک طشت نمیشود شست ؛ زنهای دو برادر همیشه رقیب و محسود یکدیگرند. ( از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865 ) .
رخت ریختن یا برون ریختن ؛ رها کردن جامه و جز آن. بجا گذاشتن جامه و جزآن : سر از تیغباران چو برگ درخت یکی ریخت رخت و یکی یافت تخت. فردوسی. مکن شکوه ...
رخت ریختن یا برون ریختن ؛ رها کردن جامه و جز آن. بجا گذاشتن جامه و جزآن : سر از تیغباران چو برگ درخت یکی ریخت رخت و یکی یافت تخت. فردوسی. مکن شکوه ...
رخت سلام علیک ؛ لباسی که برای رفتن به دربار در بر کنند. رخت سلامی. ( از آنندراج ) : رخت سلام علیک پوشیده به طمطراق هرچه تمامتر به خانه آن گرسنه چشم د ...
رخت گشودن در جایی یا به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. ( آنندراج ) : گرد سفر از چهره ما شسته نگردد تا رخت چو سیلاب به دریا نگشاییم. صا ...
رخت گشودن در جایی یا به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است. ( آنندراج ) : گرد سفر از چهره ما شسته نگردد تا رخت چو سیلاب به دریا نگشاییم. صا ...
رخت بافتن ؛ جامه بافتن. پارچه بافتن : سرو را گر دگران رخت ثنا بافته اند لیک این جامه از آن دوخت به بالای دلم. حسین ثنایی.
رخت را تغییر کردن ؛ تبدیل کردن جامه. ( از آنندراج ) . عوض کردن لباس و پوشش : هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست رخت خود سرو محال است که تغییر کند. ص ...
رخت بیرون زدن ؛ بیرون شدن. خارج گشتن. رخت بربستن : ستون علم جامه در خون زده نجات از جهان رخت بیرون زده. نظامی ( از آنندراج ) .
چهارصد اشتر رخت او کشیدی. ( تاریخ طبرستان ) . سلاح از تن بگشادندو رخت غنیمت بنهادند. ( گلستان ) .
رخت اقامت ریختن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. ( آنندراج ) : مریز از سادگی رخت اقامت در گنه گاهی که آتش دیرپا از لاله باشد کوهسارش را. ...
رخت هستی ؛ فهم و دریافت و ادراک. ( ناظم الاطباء ) .
رخت یکسو نهادن از جایی ؛ بیرون شدن از آنجا. رفتن از آنجای. خارج گشتن. بدر شدن : همان لحظه کاین خاطرش روی داد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد. ( بوستان ) .
رخت کسی بر آسمان بودن ؛ بلندمرتبه بودن. ( آنندراج ) .
رخت و مال ؛ اثاث و دارایی. بنه و اسباب : چو بگذشت و بر خدمتش هفت سال از اندازه بیرون شدش رخت و مال. شمسی ( یوسف و زلیخا ) .
رخت و متاع ؛ چیزهایی که متعلق به ملک شخص باشد. ( ناظم الاطباء ) .
رخت سامان ؛ دربایست. چیزهای لازم خانه. اثاث. ( یادداشت مؤلف ) .
رخت سرا ؛ اسباب خانه. اثاث البیت. اثاثه منزل. بنه و اسباب خانه : پختن دیگ نیکخواهان را هرچه رخت سراست سوخته به. ( گلستان ) .
رخت عروس ؛ جهاز عروس و هر چیزی که عروس از خانه پدر و مادر خود از اثاث البیت و اسباب و لباس و جز آن به خانه داماد می آورد. ( ناظم الاطباء ) : اَغْناء؛ ...
رخت اقامت آوردن ؛ از سفر بازآمدن. اقامت کردن. ( مجموعه مترادفات ص 31 ) .