پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
حساب راندن کسی را ؛ مقدر کردن حساب او. مقدر ساختن سرنوشت او : این فلک گرچه بدعمل دار است هم به نیکی حساب من رانده ست. خاقانی.
عادت راندن ؛ عادت دادن. مقدر کردن. تعیین عادت. جاری ساختن آن : و خدای تعالی عادت چنان رانده بود. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 151 ) .
مقامه راندن ؛ قصه نوشتن. مقامه نوشتن. داستان نوشتن : چند شغل فریضه که پیش داشت. . . نبشته آمد آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اند ...
بخشش راندن ؛ تعیین نصیب و قسمت کردن. مقدر کردن قسمت : مگر بخشش چنین رانده ست دادار ببینم آنچه او رانده ست ناچار. ( ویس و رامین ) . چو یزدان بخشش م ...
- پرگار و مسطر راندن ؛ بکار بردن آن ها ترسیم و نگارش را: گه اندر علم واشکال مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو.
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
حال راندن ؛ نوشتن احوال. بیان شرح حال کردن : امیر ببلخ رفت و آن حال ها که پیش از این راندم تمام گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208 ) .
قلم یا خامه راندن ؛ نوشتن. ( ناظم الاطباء ) : نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدو ...
اخبار راندن ؛ نوشتن اخبار. شرح دادن آن : [ و اخبار مسعود ] پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. ( تاریخ بیهقی ...
برات راندن ؛ برات نوشتن : فلک برات برأت برای ما رانده ست ز یوم ینفخ فی الصور تا فلا انساب. خاقانی.
سخن راندن با ؛ مکالمه کردن با. گفتگو کردن با : سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند. فردوسی. نویسنده نامه را پیش خواند سخن هر چ ...
گفتار راندن ؛ سخن را بیان کردن. بازگو کردن سخن. گفتگو کردن : دو هفته بر آن روی دریا بماند ز گفتار با گیو چندی براند. فردوسی.
نفس راندن ؛ کنایه از گفتگو کردن. بسخن درآمدن. سخن گفتن : راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب. خاقانی.
داستان راندن ؛ نقل کردن داستان. شرح دادن داستان. داستانسرایی کردن. داستان گفتن : گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستان های نیکو براند. فردوسی. سخنگو ...
- سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خ ...
ندا راندن ؛ ندا کردن. خواندن. گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
نکته راندن ؛ نکته گفتن. بیان نکته کردن : پس آنگاه شاهش بر خویش خواند بگستاخیش نکته ای چند راند. نظامی.
حدیث راندن ؛ گفتگو کردن. سخن گفتن. حدیث گفتن. حدیث کردن : چو زین صورت حدیثی چند راندی دل مسکین برآن صورت فشاندی. نظامی.
قصه راندن ؛ داستان گفتن. قصه گفتن. شرح دادن داستان و قصه. توضیح دادن مطلبی : سکندر جهاندیدگان را بخواند درین چاره جویی بسی قصه راند. نظامی. ارسطوی ...
کلام راندن ؛ سخن گفتن. تکلم کردن. حرف زدن : هط؛ نیکو راندن کلام را بسلامت. ( منتهی الارب ) .
گفتنی پیش کسی راندن ؛ بیان سخنهای درخور گفتن کردن : ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند. فردوسی
شکر راندن ؛ سپاس گفتن. ثنا گفتن : چگونه دلش واله و خیره ماند زبانش چه شکر خداوند راند. فردوسی.
شنیده پیش کسی راندن ؛ بیان مسموع : بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده همه ، پیش ایشان براند. فردوسی. چو بشنید خسرو گوان را بخواند شنیده همه ، پیش ایشا ...
سخن راندن ؛ حرف زدن. تکلم کردن. ( ناظم الاطباء ) : بدو گفت مادر که تندی مکن براندازه باید که رانی سخن. فردوسی. چو تنها شدی سوی مادر یکی چنین هم سخن ...
زبان را بچیزی یا بر چیزی راندن ؛ آن چیز را گفتن. ( یادداشت مؤلف ) . چون : بنام خدا راندن ؛ نام خدا گفتن. براستی راندن ؛ راست گفتن. بخشم راندن ؛ بخشم ...
سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ ...
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند. دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فر ...
راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن : بدو گفت زان سان که راند و شنید دل شاه گفتی ز تن بردمید. فردوسی.
رای راندن ؛ رای زدن : فرستاده را پس بر خویش خواند بسازید و آنشب همه رای راند. فردوسی.
ذم راندن ؛ سرزنش کردن. بد گفتن. نکوهش کردن. نکوهیدن : این درخورعذر و خواندن حمد وان از در غدر و راندن ذم. ناصرخسرو.
راز راندن ؛ راز گفتن. بیان راز کردن : از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند. فردوسی. ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ...
دروغ راندن ؛ دروغ گفتن. دروغ بر زبان آوردن : دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی مکن. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
ثنا راندن ؛ ستودن. ستایش کردن. ( ناظم الاطباء ) .
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
حرف راندن ؛ سخن گفتن. گفتن. حرف زدن. گفتگو کردن : امروز درین ورق که خواندی یک حرف خطا بسهو راندی. نظامی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند ا ...
بر زبان کسی راندن ؛ او را وادار بگفتن کردن. بر زبان اوجاری ساختن. او را بگفتن سخن واداشتن : خدای تعالی در انجمن بر لفظ آن زن چنان راند که گفت : قارون ...
بزبان راندن ؛ بر زبان آوردن. گفتن. بیان کردن. بر زبان راندن. ادا کردن : قاضی درخواهد آمد تا آن شرطها و سوگندان را. . . بزبان براند [ قدرخان ] بمشهد ح ...
بر زبان راندن ؛ بر زبان آوردن. جاری ساختن بر زبان. سخن گفتن. ( ناظم الاطباء ) . ذکر کردن. بیان کردن. گفتن. ادا کردن : عامه مردم وی را [ میکائیل را ] ...
بتندی سخن راندن ؛ با خشم سخن گفتن. خشمگین سخن گفتن : ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی فراوان سخن ها براند. فردوسی.
با زبان راندن ؛ بر زبان راندن. سخن گفتن. ( ناظم الاطباء ) .
وزارت راندن ؛ وزارت کردن. صدارت کردن. حکومت کردن : این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهری. بوالقاسم کثیر خود وزار ...
ولایت راندن ؛ حکومت کردن. والی شدن : تولی ؛ ولایت راندن. ( زوزنی ) : اصل دهم از رکن معاملات در رعیت داشتن وولایت راندن. ( کیمیای سعادت ) .
هوس راندن ؛ مطابق هوای نفس عیش کردن. هوسرانی کردن. شهوترانی کردن. و رجوع به هوسرانی ذیل رانی در همین لغت نامه شود.
مملکت و شهر راندن ؛سلطنت کردن. حکومت کردن : پس فرشته او را گفت یا قیدار! چندین مملکت و شهر راندی و بشهوات و لذات دنیا مشغول بودی. . ( تاریخ سیستان ) ...
مهر و داد راندن ؛ اجرای عدل و ابراز محبت. بکار بردن مهر و داد : که با زیردستان جز از مهر و داد نرانند و از بد نگیرند یاد. فردوسی.
نهی راندن ؛ مقابل حکم راندن. نهی کردن. بازداشتن. دستور نهی دادن : امر، امر تو هرچه خواهی کن نهی ، نهی تو هرچه باید ران. ابوالفرج رونی.
نشاط راندن ؛ به نشاط زیستن. بشادی و خوشی زندگی کردن. عیش شادمانه داشتن : بدیناری از پشت راندم نشاط بدیگر شکم را کشیدم سماط. سعدی.
ملک راندن ؛ پادشاهی کردن. حکومت کردن. سلطنت کردن : ملک جهان ران که بر صحیفه ایام مدت عمرت هزار عام برآمد. خاقانی. تفو بر چنین ملک و دولت که راند که ...
ملک رانی ؛ سلطنت : از آن بهره ورتر در آفاق کیست که در ملکرانی بانصاف زیست ؟ سعدی. و رجوع به سلطنت راندن و شاهی راندن ذیل همین ماده و ملک راندن و ملک ...