پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
زمان یافتن ؛ عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن : گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم کزمعالیش گذربان به خراسان یابم. خاقانی
زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او : یکی داستان زد هژبر دمان که چون بر گوزنی سر آید زمان. فردوسی.
زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او : بر آنگونه بردند گردان گمان که خسرو سر آرد بر ایشان زمان. فردوسی. می ترسی کآن زمان درآید کآرن ...
زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن. - امثال : گر زمین و زمان بهم دوزی ندهندت زیاده از روزی. ( از یادداش ...
زمان یافتن ؛ فرصت یافتن. مهلت یافتن : از کف ایام امان کس نیافت از روش دهر زمان کس نیافت. خاقانی. || آسمان. ( ناظم الاطباء ) . و هر گاه که لفظ زمان ...
پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. ( ناظم الاطباء ) .
مهدی آخرزمان ؛ مهدی موعود علیه السلام.
پیغمبر آخرالزمان یا آخرزمان ؛ رسول خاتم ، صلوات اﷲعلیه.
پیغمبر آخرالزمان یا آخرزمان ؛ رسول خاتم ، صلوات اﷲعلیه.
به زمان ؛ در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت. ( آنندراج ) . ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. ( ناظم الاطباء ) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. ( تار ...
زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم ، می روم ، می رفتم. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زمان به زمان ؛ زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم : کاروان بس بزرگ خواهد گشت وین پدید آیدش زمان به زمان. فرخی. رجوع به ترکیبهای بعدی ...
زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت : برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست زمان تا زمان زینش برساختی همی گرد گیتیش برتاختی. فردوسی. هر آنگه ...
زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. ( ناظم الاطباء ) .
زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. ( فعل معینی ) صرف شود: رفته است ، رفته بودم ، خواهم رفت. ( فرهنگ فارسی معین ) .
- زمان استقبال ؛ هنگام آینده. ( از ناظم الاطباء )
زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. ( ناظم الاطباء ) .
زمان رسیدن ؛ زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن : زمان من اینک رسد بی گمان رها کن به خواب خوشم یک زمان. نظامی. رجوع به زمانه شود.
کومرش: کومرش نوعی جشن دانشجویی در آلمان . جشن و سور و باشکوه مخصوصی است که دانشجویان یک شهرستان ( landsmannschaft ) دور هم جمع می شوند. و در آن شرکت ...
زمام نهادن ؛ زمام دادن. زمام سپردن. ( آنندراج ) . اختیار دادن. اقتدار کردن : کرد از وجود قافله سوی عدم روان آنگه زمام جمله بدست قضا نهاد. ناصرخسرو ( ...
هو زمام الامر ؛ یعنی وی ملاک و ستون امر است. ( از اقرب الموارد ) . القی فی یده زمام امره ؛ وی را صاحب رای در آن قرارداد تا آنچه بخواهد فرمان دهد. ( ا ...
هو زمام قومه ؛ یعنی او مقدم و صاحب امور آنان است. ( از اقرب الموارد ) .
زمام گرفتن ؛ کنایه از یکسو شدن و اجتناب گرفتن از لذات و شهوات نفسانی. ( آنندراج ) : چهل روز خودرا گرفتم زمام کادیم از چهل روز گردد تمام. نظامی ( از ...
زمام مراد به کسی دادن ؛ اختیار کام و کامرانی و کامروایی به وی بخشیدن : فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس. حافظ.
زمام ناحیه ای به دست کسی دادن ؛ او را اختیاردار امور آن نواحی کردن. فرمانروایی آن ناحیه را بدست او سپردن : بعضی ممالک را که از کفار ستده بود و شعار ا ...
زمام کشتی ؛ خِطام کشتی. مهار کشتی. طناب یا زنجیری که بدان کشتی را بر ساحل یا جایی مهار کنند تا حرکت امواج موجب تغییر مکان کشتی نگردد و این غیر از لنگ ...
زمام کشیدن با کسی ؛ همعنانی کردن با وی : گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام. ناصرخسرو.
زمام کشیدن هنری ؛ هدایت فنی را بعهده گرفتن. مصدر کاری شدن. اداره امری را بدست گرفتن : هر که زمام هنری می کشد در ره خدمت کمری می کشد. نظامی.
زمام دادن ؛ با لفظ دادن و نهادن و سپردن کنایه از اختیار و اقتدار خود گذاشتن در کسی. ( آنندراج ) . اختیار دادن. حکمروائی دادن. قدرت دادن. رجوع به زمام ...
زمام سپردن ؛ زمام دادن. زمام نهادن. ( آنندراج ) . اختیار دادن : زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ بدست چون تو کسی خواستش سپرد زمام. ظهیر ( از شرفنامه ...
زمام ستاندن ؛ سلب اختیار کردن : ملامتم نکند هیچ کس درین سودا که عشق می بستاند زدست عقل زمام. سعدی.
زمام النعل ؛ آنچه دوال بروی بندند. ( منتهی الارب ) . دوالی که بر نعل بندند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
زمام به دست زمانه دادن ؛ خود را تسلیم حوادث روزگار کردن. خود را بدست سرنوشت سپردن و از هر کوششی بازماندن : برادران و رفیقان تو همه به نوا تو بی نوا و ...
زمام جهانداری ؛ اختیار و قدرت پادشاهی و سلطنت : و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه. . . سپرده. ( کلیله و دمنه ) . . . و عنان کامرانی ...
زمام اختیار ؛ ضبط و ربط و جلوگیری از نفس. ( ناظم الاطباء ) : یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیارش از دست رفته. ( گلستان ) .
زمام اختیار از دست کسی یا گروهی گرفتن ؛ او یا آنان را تسلیم اراده خود ساختن. سلب اختیار از آنان نمودن. او یا آنان را مطیع ساختن : انصار دین زمام اختی ...
زمام اختیار از دست کسی یا گروهی گرفتن ؛ او یا آنان را تسلیم اراده خود ساختن. سلب اختیار از آنان نمودن. او یا آنان را مطیع ساختن : انصار دین زمام اختی ...
کسب الزمارة ؛ جاکشی و زن زناکار را به این طرف و آن طرف برای سود و فایده بردن. ( ناظم الاطباء ) . حدیث : نهی عن کسب الزمارة.
زله. [ زِل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) در تداول ، بمعنی ستوه و عجز می آید. زله کردن ؛ عاجز کردن. زله آوردن. ناچار کردن. به ستوه آوردن. به تنگ آوردن. ستوه ک ...
زله آمدن ؛ به ستوه آمدن. عاجز شدن. به تنگ آمدن. زله شدن. بجان آمدن.
زله آوردن ؛ عاجز کردن. به تنگ آوردن. به ستوه آوردن.
زله. [ زِل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) در تداول ، بمعنی ستوه و عجز می آید. زله شدن ؛ زله آمدن. عاجز شدن. در تنگنا قرار گرفتن. به تنگ آمدن. ستوه شدن.
زله ربای ؛ زله کش. رباینده ریزه های خوان. برگیرنده پس مانده طعامی از خوان : انس و پریش چون ملک ، زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. ...
زله کش ؛ برگیرنده پس مانده طعامی از خوان. زله ربای. رباینده ریزه های خوان : با خویشتن آورده بهر مائده ای بر کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان. سوزنی.
زله بستن ؛ عمل زله برگرفتن از خوان : ز خواب سردر منزل تواند زله ها بستن سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد. صائب ( از آنندراج ) .
زله بند ؛ کسی که طعام پس مانده یک وقت را به وقت دیگر نگاهدارد. ( غیاث ) ( از آنندراج ) : که زله بند نباشند مردم اوباش . ؟ ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ...
زله خوار ؛ زله خور. ریزه خوار. آنکه پس مانده طعامی را از خوان برگیرد : زله خوار تیغ و مور خوان اوست وحش و طیر و انس و جان در شرق و غرب. خاقانی. ما ...
زلق الکلیة ؛ ذیابیطس است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . دیابیطوس. ( ناظم الاطباء ) . صاحب ذخیره خوارزمشاهی گوید: بیماری دولاب یعنی دیابیطس را زلق الا ...
زله برداشتن ؛ ریزه طعام برداشتن. پس مانده ٔطعامی را جمع کردن و بردن : مائده از آسمان شد عائده چونکه گفت انزل علینا مائده باز گستاخان ادب بگذاشتند چون ...