پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
رقیب بلده ؛ ذراع است. ( یادداشت دهخدا ) .
رقیب ثریا ؛ عیوق است. ( یادداشت دهخدا ) ( از اقرب الموارد ) .
رقیب راه ؛ نگهبان راه. مراقب راه. راهدار : فروخفت شه با رقیبان راه ز رنج ره آسود تا صبحگاه. نظامی.
رقیب جیش ؛ طلیعه سپاه. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ) .
رقیبان دست ؛ نگهبانان صدر و مسند. ( ناظم الاطباء ) .
رقیبان راز ؛ عارفان و اصحاب مشاهده که نگهبانان اسرار و رازند. ( ناظم الاطباء ) . عارفان و اصحاب مشاهده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( برهان ) . عارفان ...
رقیبان شب ؛ پاسبانان شب. ( آنندراج ) .
رقیبان هفت بام ؛هفت ستاره سیار. ( ناظم الاطباء ) . سبعه سیاره. کنایه از سبعه سیاره است. ( از آنندراج ) ( برهان ) .
رقم طراز ؛ نویسنده و محرر. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب رقم سنج و رقم کار شود.
رقم گردیدن ؛ نوشته شدن : توخواهی نیک وخواهی بدکن امروز ای پسر اینجا عمل گر بد بود ور نیک بر عالم رقم گردد. سعدی.
قلم سعادت رقم ؛ کلک فرخنده و درست نویس. ( ناظم الاطباء ) .
بنت الرقم ؛ بلا و سختی. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
رقم پرور ؛ نویسنده و محرر. ( آنندراج ) . رجوع به رقم زن و ترکیب رقم طراز شود.
رقم سنج ؛ نویسنده و محرر. ( آنندراج ) .
رقم سنجی ؛ شغل و عمل رقم سنج. نویسندگی : هنگام رقم سنجی احکام کواکب برجیس نهد محبره در پیش دبیرم. عرفی شیرازی ( از آنندراج ) .
رقم اول ؛ عرش. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از عرش. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : ره رفته تا خط رقم اول از خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از علا. خاقانی.
رقم بطلان برگفته ای کشیدن ؛ باطل کردن آن. بی اعتبار ساختن آن. ( از یادداشت دهخدا ) .
رقم برزدن ؛ نوشتن بهای جنس بر روی آن : بیاعان معتمد باشند که قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 146 ) .
اهل رقم ؛ عالم و واقف بر حساب. ( ناظم الاطباء ) .
علم رقم ؛ علم حساب. ( ناظم الاطباء ) .
یوم الرقم ؛ از روزهای تازیان است. ( ناظم الاطباء ) . از روزهای جنگ های تازیان است. ( از اقرب الموارد ) .
بیع برقم ؛ آن است که فروشنده می گوید: �این پارچه را برقم آن فروختم � و فروشنده می گوید: �قبول کردم �، اگر بی آنکه مقدار آن را بداند قبول کند معامله ب ...
نزده رقصیدن ؛ در تداول عامه با مختصر بهانه و دست آویزی خود را وارد کاری کردن بدون ضرورت و لزوم و مناسبت : نزده می رقصد.
توی تاریکی رقصیدن ؛ در تداول عامه بدون اطلاع کاری را انجام دادن. کاری بی موقع کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رقص و کچول ؛ لور و سمسول. کون و کچول. ( یادداشت مؤلف ) : چون به پنج رسید [ پیمانه شراب ] نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزید ...
رقصان شدن ؛ به رقص درآمدن. رقصیدن : در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند. مولوی.
رقص کننده ؛ رقص کن. رقص کنان. ( از یادداشت دهخدا ) .
رقص ملا ؛ نوعی از رقص. ( از غیاث اللغات ) ( مجموعه مترادفات ص 179 ) .
رقص مولوی ؛ از انواع رقص است. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) .
رقص کچگاه ؛ نوعی از رقص. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) .
رقص کچول ؛ از انواع رقص است و کَچول ، جنبانیدن سرین در وقت رقص را گویند. ( آنندراج ) : بگشاد نقاب و گفت زیبایی بین در رقص کچول شد که رعنایی بین. شرف ...
رقص کن ؛ رقص کننده. رقاص. که پایکوبی و پای بازی کند : سروقد و ماهروی ، لاله رخ و مشکموی چنگزن و باده نوش رقص کن و شعرخوان. خاقانی.
رقص شکم ؛ به پیچ و تاب درآوردن و لرزاندن منظم رقاص قسمت کمر و شکم خود را. رقصی که موضوع آن مخصوصاً حرکاتی است که رقاصه به ناف و عضلات شکم دهد. رقاصان ...
- رقص فانوس ؛ گردیدن فانوس. ( آنندراج ) : ای خرام آب حیوان گرده رفتار تو رقص فانوس فلک از شعله دیدار تو. صائب ( از آنندراج ) .
رقص فرنگچی ؛ رقص فرنگیچی. رقص کچول. ( آنندراج ) : به چیز بستن و رقص فرنگچی کردن فریب خود ندهم چون ضرور نیست ضرور. شفایی ( از آنندراج ) . رجوع به تر ...
رقص فرنگیچی ؛ رفص فرنگچی. رقص کچول. ( آنندراج ) : ببیند یکسر مو جلوه ٔآن زلف اگر زاهد کند رقص فرنگیچی به بزم کفر و ایمانش. فوقی یزدی ( از آنندراج ) ...
رقص روباه ؛ کنایه از تجاهل و تغافل کردن باشد در کاری بعمد. ( از یادداشت دهخدا ) .
رقص شتر ؛ حرکاتی که از شتر در حالت وجد سرزند. رقص الجمل. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رقص شتری ؛ رقصی که از روی قاعده نباشد. حرکات نابهنجار شبیه به رقص. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رقص درگرفتن ؛ آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن. برقص آمدن : چه عجب گر موافقت را صبح رقص درگیرد از نوای صبوح. خاقانی.
رقص روانی ؛ از انواع رقص است. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) .
رقص پهلو ؛ کنایه از راحت و استراحت کردن است. ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
رقص پیرای ؛ آنچه مایه پیرایش و رونق رقص شود. که سبب دست افشانی و پای فشانی گردد : بود تا از دف او رقص پیرای سبک خیزی کند کوهی گرانپای. طغرا ( از آنن ...
رقص چارپاره ؛ نوعی از رقص است. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) : چهار فصل به می داد عیش را دادن به است در نظر از رقص چارپ ...
رقص حالت ؛ ظاهراً رقص سماع. رقص درویشان : ببین در عبادت که پیرند و سست که در رقص حالت جوانند و چست. سعدی ( بوستان ) .
رقص افکندن در کسی ؛ با رقص نشاط و حال پدیدآوردن. در رقص و حالت آوردن کسی را : بلبل طوبی که نوازد بلند رقص درادریس و مسیحا فکند. امیرخسرو دهلوی ( از ...
رقص بسمل ؛ کنایه از دست و پا زدن مذبوح. ( آنندراج ) .
رقص بیاد مستان دادن ؛ ظاهراً مثلی است از عالم سرودبه مستان یاد دادن. ( آنندراج ) : سرشک می کند امشب به چشم گریان رقص که داده است ندانم به یاد مستان ر ...
خوشرقصی کردن ؛ بمنظور جلب دوستی کسی اشکال تراشی در کار دیگری کردن. خودشیرینی کردن. برای خوش آیند کسی کاری انجام دادن. خوش خدمتی کردن.
در رقص آمدن ؛ رقصیدن. آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن : در رقص آید چو دل به فریاد آید وز فریادش عهد ازل یاد آید. خاقانی. جسم خاک از عشق برافلاک شد کو ...