پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٧١)
رمح راش ؛ نیزه سست و ضعیف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) .
جمل راش ؛ شتر سست پشت. ( منتهی الارب ) . شتر پست پشت. ( ناظم الاطباء ) .
کوه راسخ ؛ کوه بیخ آور و پای برجای.
عقیده راسخ ؛ اعتقاد محکم و استوار.
علمای راسخ ؛ راسخون فی العلم : یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. ( گلستان ) .
قدم راسخ ؛ گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار : بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. ...
راسخ فی العلم ؛ متبحر و توانا در علم. ( المنجد ) .
راسخ قدم ؛ ثابت قدم.
عزم و اراده راسخ ؛ تصمیم محکم و ثابت و استوار.
الراسخون فی الحکمة ؛ استواران در حکمت : ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمة. . . ( شرح منظومه سبزواری چ مصط ...
راسخ علم ؛ مأخوذ از آیت �الراسخون فی العلم � ( قرآن 7/3 ) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم ...
گوشت راسته ؛ گوشت پشت مازه. پشت مازو. ( یادداشت دهخدا ) .
راسته کردن حساب ؛ با اضافه یا نقصان مبلغی ، بعددی چون ده و صد و هزار و امثال آن رساندن. افزودن کسور تا عددکامل شود یا کم کردن کسور بهمین قصد. ( یاددا ...
کباب راسته ؛ کبابی که گوشت آن را نکوفته باشند و از گوشت پشت مازه هر سیخی از یک پاره گوشت باریک و دراز کنند. کباب از پشت مازه. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته دوز ؛ آنکه تنها دوختن ساده و راست میداند.
راسته روده شدن ؛ مبتلا به مرضی شدن که غذا پیش از هضم یا به قی یا به اسهال دفع شود. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته روده ؛ آنکه در زمان واحد به قی و اسهال مبتلا شود. ( یادداشت دهخدا ) .
راسته حسینی ؛ بی قید و تشریفات.
راسته حسینی حرف زدن ؛ آشکار و بی پرده صحبت کردن.
راسته خوانی ؛ در اصطلاح موسیقی بمعنی بی تحریر و غلط خواندن. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته خیابان ؛ خیابانی که راست و مستقیم است. خیابان راست بدون کجی و انحناء و انکسار.
راسته چین ؛ آنکه چیزها را راست و مرتب می چیند.
بنای راسته چین ؛ بنایی که جز چیدن ساده و راست آجرها برهم نمیداند. ( یادداشت مؤلف ) .
حروفچین راسته چین ؛ اصطلاح مطبعه. کسی که فقط حروف ساده میتواند بچیند بدون لاتین و عربی و جدول. ( یادداشت دهخدا ) .
راسته باف ؛ بافنده ای که جز بافتن ساده و راست نمیداند.
راسته بزازان ؛ رسته بزازان. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته بندی ؛ راهسازی و مرمت کردن آن. ( ناظم الاطباء ) .
راسته بازار ؛ صف بازار که عبارت از واحدالطرفین بازار است و در آن دکاکین میباشد و ظاهراً مرکب است از راست بمعنی مستقیم و های برای نسبت است. ( آنندراج ...
راستگو داشتن ؛ راستگو شمردن. تصدیق ؛ راستگوداشتن کسی را. ضد تکذیب. ( منتهی الارب ) .
راستگو شدن ؛ سخن راست گفتن : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی.
راستگو خواندن ؛ راستگو شمردن. راستگو دانستن : ولیکن تو هم کشته بر دست او شوی زود و خوانی مرا راستگو. فردوسی.
راستی آوردن ؛ درستکاری نشان دادن. صداقت و امانت و درستی نمودن : راستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگار. نظامی.
راستی نهفتن ؛ پنهان کردن حقیقت : من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد.
راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. ( آنندراج ) . حقیقت این است که. وا ...
عین راستی ؛ حقیقت راستی. ( ناظم الاطباء ) .
براستی و درستی ؛ کاملاً و بدون نقص و شک. حقیقةً. در واقع : هر آنکست که ببیند روا بود که بگوید که من بهشت بدیدم براستی و درستی. سعدی.
راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت. ( تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ) .
راستی آمدن ؛ مقابل نقص و کجی و ناراستی نمودار بودن از کسی : بجستش نیامد ازو راستی همی دید زو کژی و کاستی. فردوسی.
راستی و درستی ؛ صداقت و دیانت. ( ناظم الاطباء ) . تسدید، راستی و درستی. ( آنندراج ) .
نفس راست کردن صبح ؛ دمیدن صبح. برآمدن روز. پیدا شدن بامداد : رهرو صادق و سامان اقامت هیهات صبح چون کرد نفس راست ، روان خواهد شد. صائب ( از آنندراج ) ...
دل یا اندرون راست کردن با ؛یکی کردن. موافق ساختن. هماهنگ ساختن. یکسان کردن. برابر ساختن : زبان و دلت با خرد راست کن همی ران از آن سان که خواهی سخن. ...
راست کردن آهنگ ؛ هماهنگ کردن. منظم کردن آن. ساز کردن آهنگ.
راست کردن بار بر خر ؛ تسویه کردن. تعدیل کردن آن. مستقیم کردن. عدل کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
- راست کردن ره ؛ هموار کردن آن. کوفتن و یکنواخت ساختن آن. مسطح کردن آن : میره بوسهل چو ره راست کرد مرد روان شد نفر اندر نفر. سوزنی.
تار ساز راست کردن ؛ هم آهنگ کردن تارهای ساز را. ( ناظم الاطباء ) .
راست کردن جامه یا لباس بر کسی ؛ جامه بر او پوشاندن. بیاراستن او بجامه.
راست کردن جراحت ؛ سرو صورت دادن آن. عمل کردن آن. معالجه کردن زخم. درست کردن آن : در پرده خواب میبریم و آن جراحت ایشان راست میکنیم. ( کتاب المعارف ) .
راست کردن موی ؛ پیراستن آن. اصلاح کردن موی : این احمد بصفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین می خواست که موی لب او راست کند او لب می جنبا ...
راست کردن کمان به زه ؛تیر در کمان بستن. آماده کردن کمان تیرافکنی را : کمان کیانی بزه راست کرد به یک دم وجودش عدم خواست کرد. سعدی ( بوستان ) .
جامه یا لباس بر تن راست کردن ؛ پوشیدن جامه. بتن کردن لباس. بیاراستن خود بجامه.