پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
رقص اصول ؛ نوعی از رقص که به هندی رقص باره تال نامند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . حرکات موزون هماهنگ با موسیقی. رجوع به اصول شود.
به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...
به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...
به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...
به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...
رقص درختان ؛ کنایه از جنبیدن شاخ و برگ درختان به روز باد لیکن متعارف رقص صنوبر است. ( آنندراج ) : بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را برآ از خرقه سا ...
به رقص آمدن ؛ در رقص آمدن. به رقص آغازیدن : پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص بر سماع بلبلان عشق جان افشانده اند. خاقانی. آدمی زاده اگر در ...
رقت قلب ؛ نرم دلی و اشفاق. ( ناظم الاطباء ) . نازک دلی. نازکی دل. ( یادداشت دهخدا ) .
رقةالعیش ؛ فراخی و نعمت زندگی. ( اقرب الموارد ) .
از رقبه اطاعت خارج شدن ؛ از پیرامون اطاعت و از حیطه تصرف بیرون شدن. ( ناظم الاطباء ) .
در رقبه اطاعت ؛ یعنی در حیطه تصرف. ( ناظم الاطباء ) .
رقاص بازی ؛ در تداول عامه رقاصی کردن و مسخره بازی و در مورد کارهای ناسودمند و غیر منطقی و دور از روش سلیم گویند: رقاص بازی در آورده است.
رفیق شفیق ؛ یار مهربان و خیرخواه. ( ناظم الاطباء ) : مقام ایمن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق. حافظ. اگر رفیق شفیقی درست پیمان ...
رفیق نیمه راه ؛ دوستی که شرایط دوستی را به پایان نبرد. یار ناموافق. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ. با صبا ...
رفیق پرست ؛ که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. ( از یادداشت مؤلف ) .
رفوناپذیر ؛ که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو. مقابل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوناپذیری ؛ نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوپذیر ؛ پذیرای رفو. قابل رفو. ( یادداشت مؤلف ) . که قابل رفو و اصلاح باشد.
رفو پذیرفتن ؛ قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند : ز فرط کهنگی بگذشته از آنک پذیرد یک سرسوزن رفویی. یغمای جندقی.
رفوپذیری ؛ صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوبردار نبودن ؛ قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. ( یادداشت مؤلف ) .
بارفعت ؛ رفیع. بلندپایه : چون قدر تو نیست چرخ بارفعت چون طبع تو نیست بحر بی پهنا. مسعودسعد.
رفعت جوی ؛ برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید : مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی نه در خور نسب و نه سزای مقدار است. خاقانی.
رفعت قدر ؛ بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. ( فرهنگ فارسی معین ) : خطبه به نام رفعت قدرش همی کند دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب. خاقانی. رجوع به ترکیب ر ...
رفعت منزلت ؛ رفعت قدر. ( فرهنگ فارسی معین ) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. ( کلیله ودمنه ) . فایده تقرب ...
رفع شر کردن ؛ دور کردن شر و بدی و برطرف کردن فتنه و آشوب. ( ناظم الاطباء ) . - || رستن از منازعه و مناقشه و آزاد گشتن از آن. ( ناظم الاطباء ) . - ...
رفع و رجوع کردن ؛ حل کردن قضیه. فیصل دادن : گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاریها را رفع و رجوع می کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع شر ؛ رهایی و آزادی از بدی. ( ناظم الاطباء ) .
رفع مزاحمت ؛ برطرف کردن مزاحمت دیگران. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع گفتگو کردن ؛ قطع نزاع و جدال نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
رفع نقاب کردن ؛ برداشتن پرده و رو باز کردن. ( از ناظم الاطباء ) .
رفع شدن ؛ بر طرف شدن. بر طرف گردیدن. رفع گردیدن. از میان رفتن. ( از یادداشت مؤلف ) : اگر بدسگالان این بقصد کرده اند. . . دشوارتر رفع شود. ( کلیله و ...
- رفع تکلیف ؛ سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را. اسقاط تکلیف. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع گردیدن ؛ مرتفع شدن. برطرف شدن. ( یادداشت دهخدا ) .
رفع ابهام ؛ برطرف کردن ابهام مسأله ای. حل مشکل. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع تشنگی ؛ از میان بردن تشنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
دفع و رفع کردن ؛ حرکت دادن و به یک طرف بردن. ( ناظم الاطباء ) .
رفع یافتن ؛ ارتقا و بلندی یافتن. بالا رفتن : منتظران آمال به احراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ) .
خفض و رفع ؛ برداشت و فروداشت. فرودآوردن و بالا بردن. ترقی دادن و تنزل دادن : تو به کدخدایی قیام کن چنانکه حل و عقد و خفض و رفع، و امر و نهی بتو باشد. ...
رفع دعوی به حاکم ؛ برداشتن قصه بدو. دادن عرض حال بدو. ( یادداشت دهخدا ) .
گناه و حدیث رفته ؛ مذکور. بر زبان جاری شده. واقعشده : مگر شاه آن شفاعت درپذیرد گناه رفته را بر وی نگیرد. نظامی. شکنج شرم در مویش نیاورد حدیث رفته ب ...
روزفرورفته ؛ روزغروب کرده. - || به مجاز آنکه روز او به شب بدل شده. کنایه از کسی که خوشبختی او به بدبختی مبدل گردیده. بدبخت. تیره روز : برفروزید چرا ...
دل از دست رفته ؛ عاشق. شیدا. مفتون. دلداده : آن شنیدی که شاهدی بنهفت با دل از دست رفته ای می گفت. سعدی ( گلستان ) .
قلم رفته ؛ قضای نبشته. تقدیر. ( یادداشت مؤلف ) : قلم رفته را چه چاره بود. ( امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1166 ) .
سخن رفته ؛ سخن گفته شده. سخن مذکور. سخنی که گفته آمده است : گر به مستی سخنی گفتم و رفت سخن رفته ز سر باز مگیر. خاقانی.
از جای رفته یا ( رفته ز جای ) ؛ از مکان برخاسته. از جای حرکت کرده. تغییر مکان داده. کوچیدن. ( از فرهنگ فارسی معین ) : درفشی پس پشت پیکر همای همی رفت ...
بخشم رفته ؛ خشمگین. خشمناک. غضبناک شده. درخشم شده. بحالت غضب عزیمت کرده : مرحبای ای نسیم عنبربوی خبری زآن بخشم رفته بگوی. سعدی. کاش آن بخشم رفته ما ...
رفته بودن ؛ مقدر بودن. معین بودن : در ازل رفته بود که مدتی بر سریر غزنین و خراسان و هندوستان نشیند [ محمدبن محمود غزنوی ]. . . ناچار بباید نشست. ( تا ...
در فکر فرورفتن ؛ فکر کردن. بسیار در فکر شدن.