پیشنهاد‌های علی باقری (٣٧,٥٣٤)

بازدید
٢٤,٢٦٧
تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

ممالک راندن ؛ حکومت داشتن در کشورها. در ممالک فرمانروایی کردن. کشورداری کردن. سلطنت کردن. اداره کردن : همه ممالک دنیا تراست مستخلص چنانکه خواهی گیر و ...

پیشنهاد
٠

کام کسی را راندن ؛ روا ساختن آرزوی وی. برآوردن کام او : بدو گفت یزدانت گوید همی که از من بخواه آنچه جوید همی که ما قصه حاجتش خوانده ایم هم اندر زمان ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کین راندن ؛ کینه نشان دادن. کین بکار بردن. با کینه رفتار کردن : چنین گفت خسرو چو کین راندیم ز دل آتش درد بنشاندیم. فردوسی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

مراد راندن ؛ کام راندن. بمراد و کام دل زیستن : امیر باش و جهان را بکام خویش گذار هوای خویش بیاب و مراد خویش بران. فرخی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کار راندن ؛ انجام دادن کار. اجرای کار. کار کردن : همی راند با شرم و با داد، کار چنین تا برآمد براین روزگار. فردوسی. ز رستم بپرسید پس شهریار[ کیخسرو ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

کام راندن ؛ موافق میل و خواهش عیش کردن. ( ناظم الاطباء ) : می آورد و رامشگران را بخواند [ کاوس ] همه کامها با سیاوش براند. فردوسی. بر ایشان شما ران ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

فرمان راندن ؛ فرمانروایی کردن. حکومت داشتن. فرمانفرمایی کردن. - || اجرا کردن فرمان. اعمال دستور. انجام دادن حکم : برانید فرمان یزدان بروی بدان تا ش ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

قرعه راندن ؛ قرعه کشی کردن. قرعه کشیدن. انجام دادن قرعه. استقراع : نگارنده فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند. نظامی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

قضا راندن ؛ قضاوت کردن. حکم دادن : بوجهی قضا راند که بر وی مثل زدند از عدل و انصاف و شفقت بر خلق خدای تعالی. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 3 ) . پس سلیمان گ ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- شهوت راندن ؛ شهوترانی کردن. رجوع به شهوترانی در همین لغت نامه شود.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

عیش راندن ؛ عشرت رانی کردن. هوسرانی کردن. به عیش و عشرت مشغول شدن. عیاشی کردن. خوشگذرانی کردن : یکی با دوستان هر روز تا شب عیش میراند چه غم دارد ز مس ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شغل راندن ؛ انجام دادن شغل. انجام دادن وظیفه. اجرای شغل و کار : این شغل را که بنده میراند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379 ) ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شادی راندن ؛ شادی کردن. خوشحالی کردن. مسرت داشتن. شادمانی کردن. شادمانی ورزیدن : یکی افسانه آینده می خواند که شادی بیشتر خواهیم ازین راند. نظامی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

شاهی راندن ؛ پادشاهی کردن. سلطنت راندن. فرمانروایی کردن : کنون شاهی ترا زیبد که رانی که هم نودولتی و هم جوانی. ( ویس و رامین ) . مرا دیدی درین شاه ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سیاست راندن ؛ اجرای سیاست. انجام دادن مجازات. کیفر بخشیدن. مجازات کردن. کشتن : [ بزرگی کسی را که حجاج کشته بود بخواب دید و مقتول گفت ] دمی بیش بر من ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سلطان راندن ؛ خشم راندن. خشمگین شدن : باز بکردار اشتری که بود مست کفک برآرد ز خشم و راند سلطان. رودکی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سلطانی راندن ؛ ادامه دادن سلطنت. گذرانیدن دوران قدرت و تسلط : اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خود میراند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و رجوع به س ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سلطنت راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن. سلطنت داشتن. و رجوع به شاهی راندن و سلطانی راندن شود.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دیوان راندن ؛ اجرای عدالت کردن. حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم. ( تاریخ سیستان ) .

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

ذوق راندن ؛ بر طبق ذوق عمل کردن. مطابق میل و ذوق عیش کردن. موافق ذوق رفتار کردن. ذوق کردن : چشم هر قومی بسویی مانده است کان طرف یکروز ذوقی رانده است. ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .

پیشنهاد
٠

خوب و زشت راندن ؛ انجام دادن کارهای خوب و زشت : زمین از تو گردد بهاران بهشت سپهر از تو راند همی خوب و زشت. فردوسی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

حکم راندن ؛ حکم کردن. فتوی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تعیین کردن. مقدر ساختن : رانده ست منجم قدر حکم کافاق شه کیان گشاید. خاقانی. چو حکمی راند خواهی ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خشم راندن ؛ خشم بکار بردن. خشمگین شدن. از روی خشم کاری کردن. خشم گرفتن. غضب کردن : پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند بعفو کوشد و غفران. رودکی. جها ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار : بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین. س ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار : بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین. س ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

حشمت راندن ؛ نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن : و چون. . . خواستی [ پادشاه ] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندان ...

پیشنهاد
٠

پادشاهی راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن : و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 54 ) . و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیرب ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تعبیه راندن ؛ نظم دادن. نظام بخشیدن. منظم ساختن. آراستن : چو راهی بباید سپردن بگام بود راندن تعبیه بی نظام. عنصری. خوارزمشاه تعبیه راند. ( تاریخ بی ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تنعم راندن ؛ در ناز و نعمت بودن. در ناز و نعمت نامشروع زیستن : سیه نامه چندان تنعم براند که در نامه جای نوشتن نماند. سعدی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ...

پیشنهاد
٠

بر قاعده ای راندن ؛ عمل کردن بر طبق آن قاعده. برابر آن قاعده رفتار کردن. چنان عمل کردن : تا چندین سال بر این قاعده میراندند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ) ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بیدق راندن ( اصطلاح شطرنج ) ؛ پیاده بازی را بکار بردن در شطرنج. بازی کردن با پیاده. بمجاز انجام دادن عملی بسود خود. برای پیشرفت خود کاری کردن : هر بی ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو. و احکام مسلمانی ب ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر : بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

احتساب راندن ؛ کار محتسب کردن. کیفر دادن خطا کار را : ذره خاک درش کار دوصد دره کرد راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب. خاقانی. و عمرخطاب با دره احتساب ...

پیشنهاد
٠

دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن. - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی : بانصاف ران دولت و زندگانی که نامت بگیتی بماند مخلد. سعدی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

روز راندن ؛ گذرانیدن روز. ( ناظم الاطباء ) .

پیشنهاد
٠

زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن. روزگار گذرانیدن. عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ) .

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جهان راندن ؛ عمر گذاشتن. گذران کردن. گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان : خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم. حافظ.

پیشنهاد
٠

سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن. - || کنایه از بشدت اشک ریختن. بسیار گریه کردن : بیکسان پدر خون چکاند همی برخ بر ز خون سیل راند همی. فرد ...

پیشنهاد
٠

نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن. سرشک جاری کردن. کنایه از گریه کردن : درآمد دل زال و رستم بغم برخساره راندند از دیده نم. فردوسی. برآمدز دل هر دو را در ...

پیشنهاد
٠

بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن. بنام نیک سپری کردن : زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا از مهر دایه وار بپرورد در کنار. سوزنی.

پیشنهاد
٠

رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن : شکسته کنم من بدو پشت پیل ز خون رود رانم چو دریای نیل. فردوسی.

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سرشک راندن ؛ اشک ریختن. اشک جاری کردن. سرشک روان ساختن. بشدت گریه کردن : سرشک از دل و دیده راندن گرفت ز نو نوحه هجر خواندن گرفت. فردوسی. چو برخواند ...

پیشنهاد
٠

سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن. کنایه از خون فراوان ریختن : در آن قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بیدریغ. ( بوستان ) . - || کنایه از ب ...

تاریخ
٢ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خون راندن ؛ جاری ساختن خون. خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان ...