پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
رشک خاستن کسی را ؛ حسد کردن وی. حسادت نمودن او. رشک آوردن وی : جز وی از اشعار من سلطان به کف می داشت باز مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست. خاق ...
رشک کن ؛ غیور. غیران. ( دهار ) . رشکین. حسود. باغیرت. ( یادداشت مؤلف ) . غابط؛ رشک برنده. مغیار؛ مرد سخت رشک برنده. ( منتهی الارب ) . فردوسی و عنص ...
به رشک آمدن ؛ حسادت ورزیدن. رشک آوردن. حسد کردن. ( یادداشت مؤلف ) : خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا. سن ...
رَشَد داشتن ؛ رستگار بودن. در رستگاری و نجات بودن. ( یادداشت مؤلف ) : چون ز مرده زنده بیرون می کشد هرکه مرده گشت اودارد رشد. مولوی.
رَشَد یافتن ؛ رستگاری یافتن. نجات پیدا کردن. ( یادداشت مؤلف ) : هرکه او چل گام کوری را کشد گشت آمرزیده و یا بد رشد. مولوی.
رشدیافته ؛ تکامل یافته. ترقی کرده. ( یادداشت مؤلف ) . - || هدایت شده : جاه پدران رشیافته خود یافت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ) .
- رشد ملی ؛ تکامل از حیث درک حقوق و وظایف ملی. فهم و درک مسائل ملی و میهنی. ( یادداشت مؤلف ) .
- رشد اجتماعی ؛ تکامل اجتماعی. درک اجتماعی. ( یادداشت مؤلف ) . فهم و درک مسائل اجتماعی.
حد رشد ؛ حد تکامل. حد بلوغ. رسیدن به سنی که مسائل اجتماعی و امور زندگی و خیر و شر را بتوان تشخیص داد.
- رشد سیاسی ؛ تبحر و آگاهی در سیاست. ( یادداشت مؤلف ) . درک و استنباط امور سیاسی. فهم سیاسی.
رشته کردن ؛ رشتن. ریسیدن : پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو از این آهن رشته کن تا من از این سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی ؟ ( سندبادنام ...
رشته کاجی ؛ نام طعام از قسم ماهیچه. ( غیاث اللغات ) . و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود.
رشته ( رشته ) خطایی ( ختایی ) ؛ چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم ، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. ( غیاث اللغات ) . نام دارویی و این از اهل ز ...
رشته ( رشته ) خطایی ( ختایی ) ؛ چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم ، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. ( غیاث اللغات ) . نام دارویی و این از اهل ز ...
رشته قطائف ؛ نوعی از حلوا در نهایت لطافت. ( ناظم الاطباء ) . اسم فارسی اطریه است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . نوعی از حلواهای لطیف و نفیس. ( آنندراج ) : شی ...
رشته برشته ؛ شیرینی از لعاب برنج و شکر. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( از یادداشت مؤلف ) .
کارخانه رشته بُری ؛ کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کارخانه ماکارونی. ( یادداشت دهخدا ) .
رشته پلو ؛ پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. ( یادداشت مؤلف ) .
چوب رشته بُری ؛ وردنه. چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. ( یادداشت دهخدا ) .
رشته بُر ؛ آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشته آش یا پلو می بُرد. ( یادداشت دهخدا ) .
رشته بُری ؛ عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. ( یادداشت دهخدا ) .
رشته سر کردن ؛ بیماری رشته آغاز کردن : مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر. سعدی.
گوهر ( گهر ) به رشته کردن ( کشیدن ) ؛ به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن : هنر سر ...
گوهر ( گهر ) به رشته کردن ( کشیدن ) ؛ به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن : هنر سر ...
رشته ٔالفت گسستن از کسی ( چیزی ) ؛ قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن : تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان سر ...
رشته ٔالفت گسستن از کسی ( چیزی ) ؛ قطع مهر و محبت کردن. بریدن از وی. قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن : تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان سر ...
رشته دندان ؛ صف دندانها. ( ناظم الاطباء ) .
گوهر ( گهر ) به رشته کردن ( کشیدن ) ؛ به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن : هنر سر ...
گوهر ( گهر ) به رشته کردن ( کشیدن ) ؛ به نخ کشیدن آن. در رشته و نخ درآوردن. به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن. سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن : هنر سر ...
به رشته کشیدن مرواریدها ؛ نظم لاَّلی. ( یادداشت مؤلف ) .
- رشته باران ؛ قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) . امروزه رگبار نامیده می شود : از هوای تر ...
رشته درّ ثمین ریختن ؛کنایه از گوهر قیمتی ریختن. ( آنندراج ) : ریخت بسی رشته در ثمین گشت به یک رشته سرشته زمین. امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ) .
رشته بستن بر ساز کسی ؛ تار بستن بدان. به مجاز، یاد او کردن. بیاد او بودن. ذکر خیر از او کردن : رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم ساده لوحان رشته می ...
رشته بی جان ؛ تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته. ( از آنندراج ) : مناسب ازبرای سبحه نبود رشته بی جان بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را. مخلص کاشی ( ...
به رشته درآوردن ؛ قرار دادن در نخ و رشته. به مجاز، منظم کردن. مرتب ساختن : این درّها به رشته درآوردم روز چهارم از سیُمین هفته. ناصرخسرو.
به رشته کشیدن ، در رشته کشیدن ؛ منظم ساختن. منظم کردن. مرتب نمودن : ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را. نا ...
رشته مریم ؛ مَروی است که رشته حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. ( غیاث اللغات ) . هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. ( ناظ ...
رشته نِگَنْده ؛ ریسمانی که جامه خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( برهان ) . || تار. رشته نخ. ( یادداشت مؤلف ) . تار ...
رشته الماس ؛ تار فولاد. ( آنندراج ) : بخیه چندی به چاک دل نزد امشب که من رشته الماس را در چشم سوزن کرده ام. علی قلی بیک علی ترکمان ( از آنندراج ) .
رشته تسبیح ؛ نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح : فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشته تسبیح و مهره هفت اورنگ. منشوری. رشته تسبیح گ ...
سر رشته ( سررشته اضافه ) یافتن ( وایافتن ) ؛ کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. ( آنندراج ) . بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز ان ...
رشته به ( در ) سوزن کشیدن ؛ قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن : ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز. صائب ( از آن ...
رشته به ( در ) سوزن کشیدن ؛ قرار دادن نخ در سوزن. رشته به سوزن کردن : ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز. صائب ( از آن ...
سر رشته ربودن ( از دست کسی بردن ) ؛ کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن. به مجاز، فرار کردن : کنون باید این مر ...
سر رشته ربودن ( از دست کسی بردن ) ؛ کنایه از مغلوب نمودن وی. عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن. به مجاز، فرار کردن : کنون باید این مر ...
سر رشته به جایی کشیدن ؛ کنایه از نتیجه بخشیدن کاری. منتهی شدن کاری به نتیجه ای : خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد. نظامی.
سر رشته به کسی دادن ؛ به عهده او سپردن کار را. واگذار بدو کردن. اختیار بدو دادن : پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر به کس این رشته را. نظامی.
سر رشته را گم کردن ؛ سر کلافه را از دست دادن. به مجاز، متحیر در امری ماندن. ( یادداشت مؤلف ) : اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تحیر خردمندانند هان ...
رشته گم بودن ؛ به معنی سر رشته گم بودن. ( آنندراج ) : کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را دوران نماند رشته امّید من گم است. نظیری نیشابوری ( از آنندراج ...
رشته یکتایی ؛ نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا : یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشته یکتایی. ناصرخسرو.