پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
علی رزم ؛ که مثل حضرت علی رزم کند. که مانند حضرت علی بجنگد : مصطفی عزم و علی رزمی که هست ذوالفقارش پاسبان مملکت. خاقانی.
رزق مقدر ؛ روزی تقدیرشده : گرچه نکوست رزق فراخ از قضاولیک قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است. خاقانی.
رزق جستن ؛ روزی جستن. در تکاپوی روزی بودن. جستجوی روزی کردن. اکتساب. تکسب. ( منتهی الارب ) .
رزق معلوم ؛ قوت یومیه. نصیب. ( ناظم الاطباء ) .
رز ارمانوش ؛ ناصرخسرو گوید: از آنجا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود. . . و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار میفروختند که ...
دختر رز ؛ شراب. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی ) ( از شعوری ج 2 ص 6 ) : تو کجا ما کجا که از شرمت دختر رز نشسته برقعپوش. هاتف اصفهانی. صدطفل ...
خون رز ؛ شراب. می. ( یادداشت مؤلف ) : از آن جانسوز لختی خون رز ده سپرده زیر پا اندر سپارا. رودکی. زانگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت من بر زاهدا ...
آتش رز ؛ شراب. ( یادداشت مؤلف ) . - || آتش حاصل از سوختن چوب رز : بفروزیم همی آتش رز گسترانیم بر او سرخ کباب. منوچهری.
تاک رز ؛ شاخه درخت انگور : از آن آب با خوشه آمیخته که هست از رگ تاک رز ریخته. فردوسی. تاک رز باشدمان شاسپرم برگ رز باشد دستار شراب. منوچهری. تاک ...
ثوب رذل و رذیل ؛ جامه ریمناک و چرکین و هیچکاره. ( از اقرب الموارد ) .
ثوب رذل و رذیل ؛ جامه ریمناک و چرکین و هیچکاره. ( از اقرب الموارد ) .
ردیف دومعنی ؛ در اصطلاح شعر آن است که از یک لفظ ردیف دو معنی تام و مفید حاصل آید. مثال : پرد چون کرکس تیرت کند سیمرغ را پرکم پرد چون طوطی کلکت شود طا ...
ردیف متجانس ؛ در عرف شعرا دو معنی دارد: یکی آنکه شاعر بعد از قافیه ردیف لفظی را آورد که دارای دو معنی باشد و آنرا بر طریق تجنیس دارد. مثال : ستوده خا ...
ردیف محجوب ؛ در عرف شاعران لفظی است مکرر که در دو قافیه شعری ذوقافیتین افتد. مثال : ستوده خان کریم آن غمام گوهربار که هست بر کف دستش حسام گوهردار. ل ...
ردیف کردن ؛ قطار کردن. انتظام دادن. به رده درآوردن.
ردیف کاری ؛ ( اصطلاح زراعت ) آنگاه که تخم یا نشا در یک خط کاشته شود. ( از یادداشت مؤلف ) .
همردیف ؛ همقطار. در تداول ارتش ، غیرنظامی که درجه نظامی داشته باشد. گویند: همردیف سرهنگ ، همردیف سروان. . . || دو یا چند چیز که در پهلوی هم واقع شون ...
ردیف ایستادن ؛ به ردیف قرار گرفتن. در یک رده ایستادن.
ردیف سرطان ؛ برج اسد. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از برج اسد. ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) . اشاره به برج اسد است که یکی از دوازده برج فلکی است. ( بره ...
رده ستادن ، رده ایستادن ؛ صف کشیدن. به ردیف ایستادن. رده کشیدن : سراپرده ای برکشیده سیاه رده گردش اندرستاده سپاه. فردوسی. میان سراپرده تختی زده ستا ...
رده بستن ؛ صف بستن. صف کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) . قطار ایستادن. به ردیف ایستادن.
غَمْرالرداء ؛ بسیاراحسان و فراخ عطیه. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) . سخی. کثیرالاحسان. ( یادداشت مؤلف ) .
خفیف الرداء ؛ اندک عیال وکم قرض. ( از اقرب الموارد ) . کم عیال و کم وام. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) .
رد و بدل شدن ( سخن یا کلام ) میان دو تن ؛ مکالمه دو تن. گفته شود: بین دو تن سخنان زننده و درشت رد و بدل شد. ( یادداشت مؤلف ) .
رد و بدل کردن ؛ دادن و گرفتن. گفتن و شنیدن : سند یا دشنام رد و بدل کرد. ( یادداشت دهخدا ) .
رد و بدل ؛ گفتگو و مباحثه و قیل و قال و مناقشه. ( ناظم الاطباء ) .
رد و بد گفتن ؛ بد و بیراه گفتن.
رد سلام ؛ جواب سلام. ( ناظم الاطباء ) .
رد و قدح ؛ مباحثه و مناقشه و منازعه و مجادله. ( ناظم الاطباء ) .
رد چیزی ؛ بازپس دادن آن : باﷲ ار مرده بازگردیدی به میان عشیره و پیوند رد میراث سخت تر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوند. ( گلستان ) . || قبول نکردن. ( ...
رد جواب به کسی ؛ فرستادن آن. بازگردانیدن آن. ( از اقرب الموارد ) . بازدادن جواب. گفتن پاسخ : تا حسن خطاب و رد جواب و سایر آداب خدمت ملوکش درآموختند. ...
رد کردن سائل ؛ محروم بازگردانیدن او. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به رد کردن شود.
رد و قبول ؛ نپذیرفتن و پذیرفتن. رد کردن و قبول کردن : ازپی رد و قبول عامه خود را خر مساز زآنکه نبود کار عامی جز خری یا خرخری. سنائی. در یکی گفته که ...
رخنه شمشیر ؛ زخم شمشیر. بریدگی که از ضرب شمشیر پیدا آید : محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی که بوی خون از آن چون رخنه شمشیر می آید. سلیم ( از آنندر ...
حروف رخوة ؛ سیزده حرف است بدین تفصیل : �خس �، �حظ�، �شص �، �هز�، �ضغث �، �فذ�. ( ناظم الاطباء ) . حروف رخوه سیزده است و آن چندی از حروف تهجی است که ب ...
رخنه بهم آمدن ؛ بسته شدن سوراخ. بهم آمدن شکاف. مسدودگشتن چاک و شکاف : رخنه منقار بلبل زود می آید بهم هست اگر این چاشنی با خنده چون گلپوش گل. صائب ( ...
رخص و رفاه ؛ ارزانی و آسایش و راحت. ( یادداشت مؤلف ) .
رخشنده اجزا ؛ که اجزای رخشان داشته باشد. که جزٔهای آن درخشان و تابناک باشد : مرا از اختر دانش چه حاصل که من تاریکم او رخشنده اجزا. خاقانی.
رخشنده چهر ؛ دارای چهره درخشان. دارای روی تابان. به مجاز، شادان. خوشحال. سرافراز : ببوسید دست پدر را به مهر وز آنجای برگشت رخشنده چهر. فردوسی.
رخش فرمان ؛ که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند : اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز. منوچهری.
رخشان شدن ؛ درخشان شدن. نورانی گردیدن. تابان شدن. تابناک گشتن : چو بودی سر سال نو فرودین که رخشان شدی در دل از هور دین. فردوسی. شود روز چون چشمه رخ ...
رخش عنان تاب ؛ اسبی که محتاج چابک نباشد. ( آنندراج از فرهنگ سکندرنامه ) . اسبی که به اندک اشاره عنان بگردد. ( از ناظم الاطباء ) . اسب که با گردش عنان ...
رخش خورشید و ماه ؛ کنایه از شعاع و پرتو آفتاب و ماه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) .
رخش رو ؛ که مانند رخش تند بدود. تیزرو : آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی. منوچهری.
رخش روان کردن ؛ اسب دواندن به جایی. با اسب رهسپار شدن. روی کردن به سویی با اسب. اسب را به جایی به حرکت داشتن : بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را ز مال ...
رخش زیر ران آوردن ؛ سوار شدن. به زیر اطاعت درآوردن. مطیع ساختن : کوش قاآنی که رخش هستی آری زیر ران چند خواهی چون امیران اسب و استر داشتن. قاآنی
رخش تاختن ؛ روان شدن. راهی شدن. ظاهر شدن : رخش به هَرّا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب. خاقانی.
رخش تکاور ؛ اسب تندرو. اسب تیزرو : تو نیز بزیر ران درآری آن رخش تکاور هنرمند. خاقانی.
رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی.
رخش درافکندن یا فکندن ؛ به جولان آوردن اسب. حرکت دادن. اسب تاختن : هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار. خاقانی.