پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٩٢)
دولت جاوید ؛ سعادت و خوشبختی همیشگی : بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. دولت جاوید یافت هر که نکو نام زیست کز عق ...
بی دولتانه ؛ که مقرون به دولت نیست.
سخن بی دولتانه ؛ سخن که از ادب و هنر بهره ندارد : هولاکوخان از سخنان بی دولتانه او برآشفت. . . ( تاریخ رشیدی ) .
از دولت فلان ؛ به دولت فلان. ( آنندراج ) . به یمن اقبال و بخت او : تنش کرد از دولت اشکبار مقامات پروانه را استوار. طغرا ( از آنندراج ) . شد از دولت ...
برگشته دولت ؛ بخت برگشته. مدبر. بدبخت : چو برگشته دولت ملامت شنید سرانگشت حسرت به دندان گزید. سعدی ( بوستان ) .
به دولت فلان ؛ به یمن وجود و اقبال او. با برکت و عنایت وی : بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ) . به دولت ...
بیداردولت ؛ جوان دولت. دولتمند و کامکار. ( آنندراج ) .
دولت بیدار ؛ بخت بیدار : دولت بیدار دیدی جاودان گرز خواب جاودان برخاستی. خاقانی. سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد. حافظ.
دولت تیز ؛ اقبالی که مردم را یکایک به مرتبه بلند رساند. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از دولتی که یکایک زیاده از استعداد به کسی رسد و چنین دولت سریعالزوال ...
دولتبا ؛ آش دولت. طعام سعادت و دولت : بشنو اکنون زین دهل چون بانگ زد دیگ دولتبا چگونه می پزد. مولوی.
دولت باقی ؛ حکومت و شوکت جاودانی. سعادت و کامگاری همیشگی : خانه کن ملک ستمکاری است دولت باقی ز کم آزاری است. نظامی. و رجوع به ترکیب دولت جاوید شود.
دولت آورد ؛ که بخت و دولت آن را آورده باشد. آورده اقبال و بخت : به پای دولت آوردت سپردت سری کش تن ترا نه جانسپار است. مسعودسعد.
گردنده دولاب ؛ کنایه از آسمان و چرخ است : شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب درماند و عاجز شد درین باب. نظامی.
دولاب پیروزه ؛ کنایه از آسمان و فلک است : کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد به خواب وخور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب د ...
دولاب کبود ؛ کنایه است از آسمان. ( یادداشت مؤلف ) : وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید. ناصرخسرو. و رجوع به ت ...
دولاب مینا ؛ کنایه از آسمان است. ( برهان ) ( آنندراج ) . کنایه از فلک باشد. و آن را دیر مینانیز گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : آن آتشین کاسه نگر ...
دولاب به بازاری ؛ کنایه از جمعیت مردم که هرچند کس با هم به کنجی در هم بر هم حرف زنند. ( لغت محلی شوشتر ) . - || مجالس بی نظم و نسق و مجلس زنان را ن ...
دولاب وار ؛ مانند دولاب گردان. چون چرخ آبکشی : ز چرخ گردان دولاب وار آب روان بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب. مسعودسعد. به چرخ اندر آیند دولاب وار چ ...
بر شده دولاب ؛ کنایه است از آسمان : ای سروبن از گشتن این بر شده دولاب خیمده و بی پاو چو فرسوده دوالی. ناصرخسرو.
اشتر دولاب ؛ شتری که گرداندن دولاب چرخ بعهده دارد : بسان اشتر دولاب گشته سرگردان نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز. ظهیر فاریابی.
به دولاب گردیدن ؛ دولاب گردانی. به مال دیگران بازی کردن از بی دستگاهی. گویند مدار فلانی به دولاب می گردد. و همچنین دکان فلانی به دولاب می گردد. ( از ...
دَول دادن ؛ ازسر باز کردن و بتأخیر انداختن امری و از زیر آن دررفتن و شانه خالی کردن.
خردول ؛ بی حیای نادان و احمق : خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد اندر سرت بخردلة او بخربقه. سوزنی.
دوگانه بگزاردن ( یا گزاردن ) ؛ نماز صبح خواندن. ( یادداشت مؤلف ) : پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانه به درگاه یگانه بگزارد. ( گلستان ...
دوگانه گزار ؛ که نماز صبح بگزارد. نماز بامداد گزار : بخ بخ این زاهد دوگانه گزار که دوگان سجده می کند یک بار. امیرخسرو ( از انجمن آرا ) .
مأمت المراءة؛ دوگانه زادن زن. ( منتهی الارب ) .
دوگانه زاینده ؛ زنی که از یک شکم دو بچه می آورد. ( ناظم الاطباء ) ؛ مُتئِم ؛ دوگانه زاینده. ( منتهی الارب ) .
دوگانه زادن ؛ زاییدن و دو بچه از یک شکم آوردن. ( از ناظم الاطباء ) . - || توأم و از یک شکم با همزاد به دنیا آمدن : با گل دوگانه زاده ام از مادر به ...
دوک پشم ؛ چرخی است که در آن پشم ریسند و آن چوب باریکی است به قدر دو وجب کمابیش و در وسط آن چوبی است بیضوی شکل و در وسط سوراخی دارد که آن چوب باریک را ...
دوغ ترکمانی ؛ دوغی که ترکمانان بدست کنند : تَرک ِ چو تو ترک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی. سنایی.
دوشیزه ناخواسته ؛ برج سنبله. ( از التفهیم ص 97 ) .
دوشیزه ٔقریب البلوغ. عسلوجة؛ دوشیزه نرم و نازک اندام. ( منتهی الارب ) .
دوشیزگان جنت ؛ کنایه از حوران بهشتی است. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( برهان ) : دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی کآبستن ظفر شد تیغ قضا جدالش. خاق ...
دوشیدن کسی را ؛ پول و مال او را به نیرنگ و فریب یا زور گرفتن : زیارت نامه خوانهای کربلا تا تیغشان ببرد زوار را می دوشند. ( یادداشت مؤلف ) .
دو شاخه گشا ؛ تیرانداز. آن که خدنگ دوشاخه اندازد : دوشاخه گشایان نخجیرگاه به فحلان نخجیر یابند راه. نظامی.
دوشاخه کردن ؛ کنایه از بر دار کشیدن است. ( از ناظم الاطباء ) . نوعی از تعزیر است. ( آنندراج ) .
دوشاب فروشی ؛ فروختن دوشاب و شیره.
ماردوش ؛ اژدهادوش. که مار بر دوش دارد. - || ضحاک. ( از یادداشت مؤلف ) .
دوش گرفتن ( تداول عامیانه و نیز در تداول عامه معاصر ) ؛ زیر دوش رفتن بقصد شستشو. زیر دوش حمام رفتن استحمام را.
همدوش ؛ دوشادوش. دوش بدوش. همردیف. همراه. در یک صف و رسته و رده. برابر.
خانه به دوش ( یا بردوش ) ؛ که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. ...
بر دوش کردن ؛ بر دوش انداختن. روی دوش قرار دادن. بر کتف نهادن : علم از دوش بنه ور عسلی فرماید شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی. سعدی. نه هرکه طراز ج ...
به دوش بردن ؛ روی دوش بردن. کسی را روی شانه حمل کردن. بر کتف سار نهادن و حمل کردن : چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت که کس ز جام غرور زمانه مست مبا ...
به دوش درآوردن ؛ روی دوش گرفتن. برشانه نهادن. بر کتف گرفتن : میان بست و بی اختیارش به دوش درآورد و خلقی بر او عام جوش. سعدی.
دوش دیدن ؛ خواب دیدن در شب گذشته. ( ناظم الاطباء ) .
دوسر خشت یا خشت دوسر ؛ نیزه کوتاه که دو سر دارد. نیزه دوسر : سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که ...
دوسرسود ؛ سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. ( یادداشت مؤلف ) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو ...
دو سر شدن ؛ دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن : خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری ( از آنندراج ) .
مار دوسر ؛ ماری که دارای دو رأس باشد : عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی.
چوب دوسر طلا ؛آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. ( از یادداشت مؤلف ) .