پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٩٢)
دهها ؛ ده روز اول ماه محرم. ( از ناظم الاطباء ) .
ده و چهار ( یا ده و چار ) ؛ چهارده. ( از شرفنامه منیری ) : چون به جمال نگار خود نگریدم مه به شمار ده و چهار برآمد. سوزنی.
ده و دو ؛ دوازده ، ده به اضافه دو. ( یادداشت مؤلف ) .
ده مسکن ادریس ؛ کنایه است از بهشت عنبر سرشت. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
ده نگهبان ؛ ده انگشت نی زن. ( حاشیه سجادی بر دیوان خاقانی ص 1019 ) .
ده و پنج با کسی داشتن ؛ ظاهراً بدهکاری و درگیری داشتن. ( امثال و حکم ) : فتوی دهی و علم همی گویی ولیکن با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست. سنایی ( ...
ده شاخه ؛ قسمی شمعدان. ( یادداشت مؤلف ) . قسمی جار. قسمی چلچراغ.
ده شاهی ؛ پول نقره معادل نصف قران ( که در گذشته معمول بود ) . پناه آبادی. ( پناباد ) . ( یادداشت مؤلف ) .
ده گله ؛ کنایه از گله بسیار. ( آنندراج ) : تنم از صنوبر کند ده گله که بهرچه شد همچو من صد دله. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
ده روز ؛ ده روزه. کنایه است از مدت قلیل و زمان اندک. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از غیاث ) : ما از این هستی ده روز به جان آمده ایم وای بر خضر ک ...
ده روزه ؛ ده روز. کنایه از مدت قلیل : ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا. حافظ. و رجوع به ترکیب ده روز شود.
ده سیر ؛ وزن معینی است که ربع من شاهی باشد و در تداول شهرهای دیگر چارک گویند. ( از لغت محلی شوشتر ) .
ده دوازده ؛ بیعی که ده دهند و دوازده به ربا و فزونی گیرند : انا اکره بیع ده دوازده ده یازده. ( منسوب به حضرت صادق ع ) .
ده رنگ ؛ کنایه است از متلون ورنگارنگ : گر دهر دو روی و بخت ده رنگ است باری دل تو یگانه بایستی. خاقانی.
ده رنگ دل ؛ که هوسهای گوناگون در دل بپرورد. که دلی با خواهشهای مختلف دارد. مقابل یک دل و یک رو : بیداد بر این تنگدل آخر بس کن ای ظالم ده رنگ دل آخر ب ...
ده در دنیا صد در آخرت ؛ که به طور دعا می گویند یعنی ده در این عالم بده تا در آخرت صد به تو عوض دهند. ( از ناظم الاطباء ) . ظاهراً مراد ده برابر در ای ...
ده درم شرعی ؛ دو توله و هشت ماشه و ده نیم جو. ( ناظم الاطباء ) .
ده ختنی ؛ کنایه از ده انگشت است. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : نای عروسی از حبش ده ختنیش پیش و پس تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری. خاقانی ( دیوان ...
ده ترک لرزه دار ؛ کنایه از ده انگشت مطرب است. ( یادداشت مؤلف ) : جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ درآورد. خاقانی.
ده انگشت بر دهان گرفتن ؛ کنایه از عجز و تضرع و زاری کردن و فروتنی نمودن باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) . کنایه از غایت عجز و فروتنی کردن و این ش ...
ده باب ثلاثی مزید ؛ در اصطلاح صرف عربی بابهای افعال. تفعیل. مفاعلة. افتعال. انفعال. استفعال. تفعل. تفاعل. افعیلال. افعلال. ( یادداشت مؤلف ) .
دویست درم شرعی ؛ پنجاه و چهار توله و پنج ماشه و دو جو؛ و هر توله دوازده ماشه و هر ماشه به وزن دوازده جو. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) .
دویست یک ؛ از دویست یکی. یک دویستم. یک بخش از دویست بخش. ( یادداشت مؤلف )
دویدن چشم و دل کسی ؛ سخت طالب و خواهان چیزی بودن و بیشتر در خوردنیها. ( یادداشت مؤلف ) .
در دویدن ( یا اندر دویدن ) ؛ به شتاب و عجله تمام حرکت کردن. تند و تیز روانه شدن : چو آن گوهران زاد فرخ بدید سوی شهریار نو اندر دوید. فردوسی.
بر دویدن ؛ بالا رفتن. بر رفتن. صعود کردن : چون گوزن بدان دیوارها بردویدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال به پنج روز به ب ...
دو دو زدن چشم ؛ حریصی بر چیزی و نگرانی به دنبال چیزی و آن حالتی است پس از بهبود یافتن. بر اثر ضعف بیماری.
دویدن چشم ؛ کنایه از آماده ومهیا شدن وی و بسیار نگاه کردن در تجسس چیزی. ( آنندراج ) : کاری نتوان بی مدد دیده روان کرد چشم از پی کاری که دود خوب توان ...
دویدن آب ؛ روان و جاری و سایل شدن آب. ( یادداشت دهخدا ) .
دویدن می و مستی ؛ در رفتن می و مستی در چیزی. ( آنندراج ) : مرا کرده ست چون آئینه حیران مجلس آرایی که می را در رگ مست از دویدن بازمی دارد. صائب. ( از ...
فرودویدن ؛ جاری شدن : پس کوهها پدیدار آمد از آب به تابش آفتاب و زمین از آنچه بود در این بلند تر شد و آب از او فرودوید. چون به زبان من رود نام کرم ز ...
آب دویدن از چشم ؛ جاری شدن اشک و آب از چشم : و چون به میل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
دون پایه ؛ که پایه اداری ندارد. که در درجه پایین قرار دارد. که رتبه پست دارد؛ کارمند دون پایه. مأمور دون پایه. ( از یادداشت مؤلف ) .
دون همتی ؛ صفت دون همت. طغومت. خساست. خست. دنائت. بجل. ( یادداشت مؤلف ) . پست خیالی و پست فطرتی و سفلگی و فرومایگی و ناسپاسی. ( ناظم الاطباء ) . طغا ...
گردون ( یا چرخ یا روزگار یا دنیای ) دون ؛ جهان پست و بی ارزش و فرومایه. روزگار پست :. . . مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون دون. ( تر ...
دون همت ؛ فرومایه و سفله و ناسپاس. ( ناظم الاطباء ) . خسیس و کم همت. ( آنندراج ) . ذوالبجل. قصیرالهمة. ( یادداشت مؤلف ) . ژکور. ( لغت فرس اسدی نسخه ...
دون صفت ؛ پست فطرت. بی شخصیت : لشکری از دون صفتان بی ایمان به خیال نهب و غارت. . . به جانب اردبیل در حرکت آمد. ( حبیب السیر ج 3 ص 323 ) .
دون کردن ؛پست و بی ارزش نمودن.
دولت خانه سلطان ؛ دربار سلطنتی. دربار شاهنشاهی. کاخ پادشاهی : چه شادیها کند رضوان اگر سلطان دهد فرمان که رو بنشین به دربانی به دولت خانه سلطان. مختا ...
دولت خانه خاص ؛ سرای سلطنتی. ( ناظم الاطباء ) : چون دولت خانه خاص بازگردید قرار نشستن و مجال بودن نداشت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 94 ) .
دولت و ملت ؛ هیأت حاکمه و شریعت و مذهب. حکومت و مذهب : کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نب ...
دولت باهره ؛ دولت منور و عالی. لقبی و نعتی حکومت و دولت را. دولت قوی و نیرومند. دولت قاهره : مشارالیه [ قورچی باشی ] عمده ترین امراء ارکان دولت باهره ...
دولت طراز ؛ که زینت و طراز دولت و سلطنت است. که دولت و سعادت از او زینت دارد : عنصر نوشین روان عهد به عالم هرمز دولت طراز تاجور آورد. خاقانی.
دولت عظمی ؛ سلطنت بزرگ. ( ناظم الاطباء ) .
دولت قاهره ؛ دولت قوی و مقتدر : اگر امراء ارکان دولت قاهره در ارتکاب امر خلاف قاعده به امر و نهی او ممنوع و متقاعدنگردند به خدمت بندگان قبله عالمیان ...
دولت مستعجل ؛ اقبال و بخت زودگذر. دولت تیز : راستی خاتم فیروزه ٔبواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. حافظ.
دولت خوابیده ؛ بخت خفته. دولتی که بدان انتفاع نتوان کرد و این مقابل دولت بیدار است. ( از آنندراج ) : ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن دو چشم دولت خو ...
دولت دنیا ؛ برخورداری و سعادت دنیا. ( ناظم الاطباء ) .
دولت دیرمان ؛ اقبال و نیکبختی پایدار : کز عمر هزار ساله نوح صد دولت دیرمان ببینم. خاقانی. و رجوع به ترکیب دولت جاوید شود.
دولت عالی ؛ بخت بلند : به فر دولت عالی بر مراد و هیچ خلل نیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380 ) .