پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دست به دست سودن ؛ تأسف نمودن. اسف خوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دستک ؛ کنایه از دست هم گرفتن است در راه رفتن. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به دست رسیدن ؛ دست بدست بردن. ( از آنندراج ) . واصل شدن از دستی به دستی. واصل شدن با وسائط : یار ز بزم میکشان های چه مست می رسد همچو پیاله شراب د ...
- دست به دست [ حریف ] دادن ؛ در شروع کشتی دست یکدیگر گرفتن چنانکه مرسوم است. و دست با حریف فروکوفتن. این صورت در هنگام کشتی گرفتن پدید می آید یعنی آم ...
دست به دست دادن ؛ به یکدیگر دست دادن. - || کنایه از عهد و پیمان بستن و هم حلف شدن در کاری و بیعت کردن. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . متحد شدن. معا ...
دست به دست دادن ؛ به یکدیگر دست دادن. - || کنایه از عهد و پیمان بستن و هم حلف شدن در کاری و بیعت کردن. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . متحد شدن. معا ...
دست به دست بردن یا رسیدن ؛ کنایه از زود و شتاب بردن و رسیدن و به اعزاز و اکرام بردن و رسیدن. ( آنندراج ) . از دستی به دستی سیر دادن. نهایت مطبوع همه ...
دست به دست [ کسی ] پیوند کردن ؛ امداد و اعانت کردن. ( آنندراج ) : بس بلندی بخشدت روز جزا این دست رس دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی. مسیح کاشی ( ...
دست به دست آمدن چیزی ؛ بر سر دستها آمدن چیزی. بر توالی آمدن آن : چون گل ازین پایه فیروزه فرش دست به دست آمد تا ساق عرش. نظامی. چنانکه دست بدست آمده ...
دست به دست ؛ دست با دست. نزدیک. ( آنندراج ) . || پیاپی از یکی به دیگری. علی التوالی و بدون انفصال و انقطاع. ( ناظم الاطباء ) : با خزان دست بدست است ...
دست به دامان کسی نرسیدن ؛ توفیق دیدار یا وصل او نیافتن : آخر قصد من توئی غایت جهد و آرزو تا نرسد بدامنت دست امید نگسلم. سعدی. - || بواسطه کبری و ع ...
دست به دامان ( یا به دامن ) کسی شدن ؛ بدو متوسل شدن. بدو ملتجی گردیدن. از او به تضرع و ابتهال خواستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دامان ( یا دامن ) دادن ؛ مرید شدن. ( غیاث ) . مرادف دست به بیعت دادن که عبارت از مرید شدن است. ( آنندراج ) : قماش دامن پاک ترا ندارد گل مرید ح ...
دست به دامان کسی درآویختن ؛ در دامن کسی بخفتن. بدو ملتجی شدن. ملتمس او گشتن. دست در دامن او زدن : زلیخا چو گشت از می عشق مست به دامان یوسف درآویخت دس ...
دست به دامان ( دامن ) کسی رسیدن ؛ توفیق دیدار و سخن گفتن با او دست دادن.
دست به داروی فراموشی کشیدن ؛ کنایه از ترک مقصود گفتن : به داروی فراموشی کشم دست به یاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی.
دست به دامان ؛ ملتجی. ملتمس. متقاضی : دیگر به کجا میرود آن سرو خرامان چندین دل صاحبنظران دست بدامان. سعدی.
دست به خایه ؛ سخت نادار و بی برگ. کنایه است از رفتن سرمایه و بی چیزی و عسرت. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - || کنایه است از تفکر شدید. ( لغت محلی ...
دست به خون آلودن ؛ مرتکب قتل شدن : به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید که قتلم خوش همی آید ز دست و پنجه قاتل. سعدی
دست به خون خضاب کردن ؛رنگین ساختن دست با خون. مرتکب قتل و خونریزی شدن : مدامش به خون دست و خنجر خضاب بر آتش دل خصم ازو چون کباب. سعدی.
دست به چوب ؛ چوب در دست. آماده زدن با چوب. ماهر در زدن با چوب.
دست به جیب ؛ بخشنده. در بخشندگی بی خود داری.
دست به چماق ؛ چماق در دست ، آماده چماق زدن. ماهر در چماق زنی.
دست به تفنگ ؛ تفنگ در دست. آماده تیراندازی با تفنگ : دست به تفنگش خوبست ؛ در تیراندازی با تفنگ چابک و چست و ماهر است.
دست به تیغ زبان کردن ؛ به سخن آمدن و سخنان آبدار و تند بر زبان راندن : تا کی تحمل سخن این و آن کنم نزدیک شد که دست به تیغ زبان کنم. طالب آملی ( از آ ...
دست به ترکش زدن ؛ کنایه از خودسازی و خودآرایی و زینت کردن باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به تپانچه ؛ تپانچه در دست. مسلح به تپانچه. آماده تیراندازی با تپانچه که در دست دارد.
دست به تخته بستن ، دست بر تخته بستن ؛ معطل و بیکار گردانیدن. - || نوعی از سیاست مقرری است. ( آنندراج ) : خوش اختلاط گرم به آن طره می کند و آخر به ت ...
دست به بیعت به دست کسی دادن ؛ دست در دست او نهادن بیعت را. پیرو و مرید شدن. ( از آنندراج ) : پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا به تو برخوردار گردا ...
دست به پیمان دادن ؛ پیمان کردن. موافقت کردن : چون عروس بلاغت را خطبه کردی [ شهید بلخی ]، بی دست پیمان ، دست به پیمان او دادی. ( لباب الالباب ) .
دست به بر زدن یا بر بر زدن در امری یا به امری ؛ به عهده گرفتن. پذیرفتن. متقبل شدن. اعلام آمادگی کردن : بزد دست بیژن بدان هم به بر بیامد بر شاه پیروزگ ...
دست به بیع دادن ؛ در صدد بیع و شرا بودن. ( آنندراج ) : گر به بیعش اجل دهد دستی کیسه ای پر کنم بسود و زیان. ظهوری ( از آنندراج ) .
دست به باد بودن ؛ مسرف بودن. ولخرج و مبذر بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به بادی ؛ اسراف. تبذیر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به اسلحه ؛ با سلاح آماده.
دست به باد ؛ باددست. مبذر. متلف. مسرف. ولخرج. مضیع. مضیاع.
دست به آب رساندن ؛ به قضای حاجت شدن. به مستراح شدن. به ادب خانه رفتن. اختلاف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ریدن. ( از آنندراج ) . - || کنایه از وضو کر ...
دست بندگی بر زمین نهادن ؛ به خاک افتادن برای اظهار بندگی : به خاک خضوع بازغلتید و سر تفاخر بر آسمان فراخت ، و دست بندگی بر زمین نهاد. ( منشآت خاقانی ...
دست بلند کردن بروی کسی ؛ قصد طپانچه یا سیلی زدن او کردن. بی حرمتی و هتک حرمت کردن.
دست بِنَداشتن ؛ رها نکردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به دست داشتن در ردیف خود شود.
دست [ کسی را ] بند کردن ؛ او را به شغلی رسانیدن. او را به کاری متعب ناگزیر کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست بلند شدن ؛ دراز شدن به سوی کسی یا چیزی : خودستائی نیست کار شمع ورنه دست شمع بهر دامن گیری پروانه ما شد بلند. صائب ( از آنندراج ) .
دست بلند کردن ( شاگرد در مدرسه ) ؛بالا بردن دست به نشانه آمادگی پاسخ گوئی از سوءالی. اعلام رأی و نظر کردن. - || آمادگی نشان دادن : در حریمی که کند ...
دست بر هم نهادن ؛ قرار دادن دستهاروی هم به نشانه ادب : گاه بر هم نهاده دست ادب همچو سرو ایستاده بر ( ؟ ) چمن. سعدی.
دست بستن کسی را ؛ مانع شدن کسی را از انجام کاری : دستم را بسته است ؛ نمی گذارد مطابق اراده خود کار کنم. �دست فلان را از پشت بسته بودن �؛ در بدی از او ...
دست بشریت ؛ اضافه استعاری : بنده به یک باره از دست بشریت بیرون شد، و از پای وجود درآمد. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 55 ) .
دست بر هم سودن ؛ دست برهم سائیدن : بهم بر همی سود دست دریغ شنیدند ترکان آهخته تیغ. سعدی.
دست برهم سوده ؛ دست افسوس. مرادف کف افسوس. ( از آنندراج ) : در ریاض آفرینش خاطری آسوده نیست برگ عیش این چمن جز دست برهم سوده نیست. صائب ( از آنندراج ...
دست بر هم گرفتن ؛ متصل کردن دستها بهم استقامت را : ز غیرت دستها بر هم گرفته وزآن شیرین سخن از هوش رفته. نظامی
دست برهم ؛ کنایه از قطع کردن دست بسته. ( آنندراج ) . به معنی دست بسته است. ( از ناظم الاطباء ) : پیش شمال امرت پای شمال در گل پیش سحاب دستت دست سحاب ...