پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دست در خاک ماندن ؛ مجال خودنمائی و جلوه نیافتن : درمیدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند چنانکه پیشینگان را دست در خاک ماند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ...
دست درخضاب ؛ حناگرفته. آغشته به حنا : آن ماه دو هفته در نقاب است یا حوری دست درخضاب است. سعدی.
دست در خون [ کسی ] داشتن ؛ سر کشتن او داشتن : غضب دست در خون درویش داشت ولیکن سکون دست در پیش داشت. سعدی.
دست [ کسی را ] در حنا گذاشتن ؛ او را معطل کردن یا در زحمت انداختن یا به کاری دشوار و دور و دراز سرگرم کردن.
دست [ کسی را ] در خاک مالیدن ؛ بر او فائق و سرآمدن : در سخن موی به دو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد. ( تاریخ بیهقی ص 280 ) .
دست در پیش داشتن ؛ مانع آمدن شدن. جلوگیر گشتن : غضب دست در خون درویش داشت ولیکن سکون دست در پیش داشت. سعدی.
دست در ته سنگ بودن ؛ کنایه از مغلوب و زبون شدن و گرفتار و مبتلا به بلا و عقوبت گشتن. ( آنندراج ) . دست به زیر سنگ آمدن : از این دیار سفر سخت مشکل است ...
دست در حنا گذاشتن ؛ کنایه از معطل و بیکار بودن. ( آنندراج ) . - || ایجاد زحمت و گرفتاری کردن.
دست در بغل نهادن ؛ دست در بغل بودن. کنایه از معطل و بیکار بودن. ( آنندراج ) . - || کنایه از پنهان کردن دست در آستین. ( آنندراج ) .
دست [ تدبیر ] در بغل نهادن ؛ هوشیار بودن و با خود راه بیرون شدن اندیشیده بودن : مرو با ژنده پوشان شام و شبگیر چو رفتی در بغل نه دست تدبیر. سعدی.
دست در آغوش کسی کردن ؛ دست به گردن او درآوردن : دست در آغوش با خورشید عالم تاب کرد. صائب ( از آنندراج ) .
دست در بغل داشتن ؛ کنایه از معطل و بیکار بودن. ( آنندراج ) . - || کنایه از پنهان کردن دست در آستین. ( آنندراج ) : فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا د ...
دست در آستین شکستن ؛ دست درآستین کشیدن. ( آنندراج ) : نیفتی تا زپا دست طمع در آستین بشکن عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون. صائب ( از آنندراج ...
دست در آستین کردن ؛ بازداشتن و منع کردن از کاری. ( برهان ) ( انجمن آرا ) . دست باز داشتن. ( آنندراج ) . - || جنگ کردن. ( ناظم الاطباء ) . - || پن ...
دست در آستین کشیدن ؛ پنهان کردن دست در آستین. ( آنندراج ) . - || معطل ماندن و موقوف کردن کار. ( غیاث ) ( آنندراج ) . بازایستادن و خودداری کردن از ا ...
دست در آستین چیزی بردن ؛ آن را به تن کردن. با آن خود را پوشاندن : نه دست صبر که در آستین عقل برم نه پای عقل که در دامن قرار کشم. سعدی.
دست در آستین داشتن ؛ فارغ بودن از کارها. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . - || پنهان کردن دست در آستین. ( آنندراج ) .
دست دراز ( با اضافه ) ؛ دست ظالم یغمابر. دست ستمگر و غارتگر : نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. - || دست به قصد تکدی و سو ...
دست دختری را به دست کسی دادن ؛ به ازدواج آنان رضایت دادن.
دست خوش ؛ قدرت. ( غیاث ) ( آنندراج ) . دست قوی. دست نیرومند. بازوی حریف افکن : به پهلوی شیر آنگهی دست کش که داری به شیرافکنی دست خوش. نظامی. - || ...
دست دادن ؛ جا نشان دادن برای جلوس. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - || به دست دادن. ( آنندراج ) . در اختیار نهادن : رخصت اشکی به چشم گوهرافشان ...
دست خورده ؛ کالای مستعمل و تباه شده. ( آنندراج ) . که در آن تصرفی شده است. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست خورش بردن ؛ دست برای خورش دراز کردن : چو دست خورش برد از آن داوری بدید آن نهان کرده انگشتری. فردوسی.
دست خشک بر سر مالیدن ؛در مقابل دست چرب بر سر کشیدن. اظهار شفقت و مدارا نکردن. گویند: دست خشکی بر سر مالید و ما را راهی کرد؛ یعنی چیزی به ما نداد و به ...
دست [ حریف یا کسی دیگر را ] خواندن ؛ در اصطلاح قمار، ورقهای او را شناختن. - || مجازا؛ اندیشه او را دریافتن. به حد ضعف او پی بردن. بر ضعف او آگاه شد ...
دست خری ؛ به معنی دست خر باز که دشنام و ناسزا باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست خشک ؛ دارای دستی معیوب. شلاء. ( از دهار ) . - || بخیل. مقابل چرب دست. ناخن خشک.
دست خشک بر چوب بستن ؛ او را از تمام کارها یا فواید محروم و بی نصیب کردن. ( امثال و حکم ) : دست هارون و قومش خشک بر چوب ببست و هارون تنگدل شد. ( تاریخ ...
دست خر کوتاه ! ؛ خطابی توهین آمیز کسی را که دست در کار دیگران درآرد و در امر دیگران فضولی کند.
دست خر باز ؛ تعبیری دشنام و ناسزا گونه کسی را.
دست خدا ؛ یداﷲ. مظهر قدرت خداوند : داند به عقل مردم دانا که بر زمین دست خدای هر دو جهانست فاطمی. ناصرخسرو.
دست خاییدن ؛ افسوس خوردن. رجوع به این ترکیبات در ردیفهای خود شود.
دست حمایت ؛ دستی که بدان حمایت و جانبداری چیزی کنند. ( از آنندراج ) : از آه ، حسن را خطر بی نهایت است خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است. صائب ( از آنن ...
دست حمایل کردن ؛ دست در گردن کسی انداختن. ( آنندراج ) : گو همه شهرم نظر کنند و ببینند دست در آغوش یار کرده حمایل. سعدی.
دست حاجت بردن ؛ دست نیاز دراز کردن. چیزی از کسی خواستن : دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود. سعدی.
دست حسرت بر بناگوش ؛ کنایه از اندوهگین و حسرت زده است : یکی را دست حسرت بر بناگوش یکی با آنکه میخواهد هم آغوش. سعدی.
دست حلقه کردن ؛ دست چنبر کردن : چون شمع دست درکمرم گریه حلقه کرد این تیغ آبدار مرا در کمر بس است. صائب ( از آنندراج ) .
دست چنگال زبان ؛ اضافه استعاری : چندان می باشد که هنوز آن پختگان آفتاب اخلاص از حقه حقیقت ، که دل است به دست چنگال زبان و دلال بیان ناداده. ( منشآت خ ...
دست چوب ؛ چوبدستی. ( آنندراج ) . و رجوع به دست چوب در ردیف خود شود.
دست چربی ؛ اعانت و امداد. - || ثروت و دولت. و رجوع به دست چرب شود.
دست چنبر کردن ؛پیچاندن دست کسی. حلقه کردن دست کسی به قصد آزردن ودر تعب افکندن او : من و عشقی که دست چرخ را چنبر کند زورش گذارد در فلاخن کوه قاف عقل ر ...
دست چرب بر سر کسی کشیدن یا مالیدن ؛ اظهار شفقت و مدارا کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . در مقابل دست خشک بر سر مالیدن. ( از آنندراج ) . سود رسانیدن و سرا ...
دستت چرب است بمال به سرت ؛ من یا او محتاج دستگیری و اعانت تو نیستیم و تو خود به یاری دیگران محتاج تری. ( امثال و حکم دهخدا ) . و رجوع به دست چرب و دس ...
دست چپ از دست راست شناختن یانشناختن و دانستن یا ندانستن ؛ امور ساده و بدیهی را تشخیص دادن یا ندادن. هِرّ را از برّ تشخیص دادن یا ندادن. تمیز نیک از ب ...
دست چرب ؛ زَهِمة. - || امداد و اعانت : مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائب که روغن می کشند از دانه ریگ روان سودا. صائب ( از آنندراج ) . در این ...
دست چالاک ؛ کنایه از دزد. ( آنندراج ) . و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست چپ ؛ یکی از دو دست که در سمت چپ بدن قرار دارد. یسار. یسری. ( دهار ) : به دست راست شراب و به دست چپ زلفین همی خوریم و همی بوسه میدهیم بدنگ. منوچه ...
دست تکاندن ؛ از همه چیز گذشتن. چیزی برنگرفتن.
- دست جاه ؛ اضافه استعاری : شاها بنای ملکت تو استوار باد در دست جاه تو ز بقا دستیار باد. مسعودسعد.
دست جلو ؛ عنان در یراق اسب. سر دوال دهنه که در دست گیرند.