پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
دینار طبریه ؛ معادل چهار دانگ ( دانق ) یک مثقال بوده است بوزن. ( یادداشت دهخدا ) .
دینار عراقی ؛ معادل با 1000 فلس یا 20 درهم و برابر است با یک لیره استرلینگ. ( القاموس السیاسی ) .
دینارسرخ ؛ زرسرخ : چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک دو چیز خواهد دینار سرخ و تیغ کبود. منجیک ترمذی. چنانکه حکایت کنند که گزی در گزی بیک دینار سرخ بر ...
دینار سنگ ؛ وزنی معادل دیناری. ( یادداشت دهخدا ) : بسرشند و بنادق کنند هریک یکدینار سنگ. . . سلاخه پاک کرد و شسته دویست و شصت دینار سنگ. . . آن پولاد ...
دینار رومی ؛ پول طلای رومی که از مستملکات روم به ایران وارد میشد آئوری نام داشت و وزن آن ازچهار گرم و نیم تا 8 گرم و دو عشر بوده و وقتی که 4گرم و نیم ...
دینار سالمی ؛ درسال 803 هَ. ق. بدستور امیر یلبغا سالمی دستور ضرب دینار را صادر کرد و بنام دینارالسالمی معروف گشت. ( از النقود العربیة ص 71 ) .
دینار خراسانی ؛ دینار رایج در توران که معادل چهار درهم بوده است. ( از صبح الاعشی ج 4 ص 445 ) .
دینار رایج ؛ دینار رایج در ایران که معادل شش درهم بوده است. ( از صبح الاعشی ص 445 ج 4 ) .
دینارالهبیریة ؛ دیناری که در عهدبنی امیة بدستور عمربن هبیرة زده شود. ( از النقود العربیة ص 161 ) .
دینارالیوسفیة ؛ از بهترین دینارها که در دوران بنی امیه زده شد این دینار را یوسف بن عمر از حکام عراق در عهد یزیدبن عبدالملک سکه کرده است. ( از النقود ...
دینار جیشی [ منسوب به جیش = سپاه ] ؛ قلشقندی درباره دینارهای مصر گوید: اما دینار جیشی اسم بی مسمایی است و این نام را متصدیان دیوان سپاه بکار می بردند ...
دینارالمیالة ؛ یعنی دیناری که وزن آن کامل است و نقصی ندارد و آن را الوازنة نیز می گفتند. ( از النقودالعربیةصص 47 - 156 ) .
دینارالوازنة ؛ دینارالمیالة، دیناری است که بدستور عبدالملک بن مروان زده شده. ( از النقودالعربی صص 34 - 156 - 162 ) .
دینار احمر ؛ تعبیر نایافت بودن دینار را در مصربدین شرح که در پایان دولت فاطمیان و فتح مصر بدست صلاح الدین یوسف بن ایوب در سال 569 هَ. ق. امور نقدی مر ...
دینار اردنی ؛ معادل با 1000 فلس و ارزش آن برابر است با یک لیره استرلینگ. ( القاموس السیاسی ) .
دینار أفرنتی ؛ دیناری که در دوران اسلامی در مصر رایج بوده است و آن را از فرانسه و روم می آورده اند و وزن هر کدام 19/5 قیراط مصری بوده و در یک روی آن ...
دینار احمدیة یا احمدی ؛ منسوب به احمدبن طولون بمصر. ( از النقودالعربیة صص 54 - 143 ) .
- بی دین ؛ که پیرو دینی نباشد. لامذهب : ترا باچنین علم و ادب که هست با بیدینی حجت نماند. ( گلستان ) .
دیمی بار آمدن و یا دیمی بار آمده بودن ؛ بی مربی ماندن و از آنرو ادب و رسم و راه ندانستن. بی مربی بزرگ شده بودن. ( یادداشت مؤلف ) .
فرخ دیم ؛ با روی فرخ. خجسته روی : کی بود کی [ که ] بازبینم باز آن همایون لقا و فرخ دیم. مسعودسعد.
کنگردیم ؛ جغدروی : نیست در قصر شهان شاهین وار هست بر کنگره ها کنگردیم. خاقانی.
احمددیم ؛ به صورت احمد. به شمائل احمد : عیسوی دم باد و احمددیم و چشم حادثات در شکر خواب عروسان از دم و از دیم او. خاقانی.
رومی دیم ؛ به چهره رومیان : عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم. فرخی.
دیگرباره ؛ دفعه دوم : و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. ( نوروزنامه ) . رجوع به با ...
یک بدیگر ؛ بهم : همه از رای خود موجود گشتند ببستند آخشیجان یک بدیگر. ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 150 ) .
یک ز دیگر ؛از یکدیگر جدا : بهار جوانی زمستان پیری نبرند چون روز و شب یک ز دیگر. ناصرخسرو.
دیگر کس ؛ دگر کس. کس دیگر. دیگری. غیر. جز من. جزما. غیر از من. غیر از ما : مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن بدیگر کسی. فردوسی. زیان کسان سود دیگ ...
کس دیگر ؛دیگری : و جز این سه ، کس دیگر نیارستی نشستن. ( فارسنامه ابن البلخی ) .
نماز دیگر ؛ نماز عصر : میان دو نماز پیشین و دیگر به خانها بازشدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361 ) . رجوع به نماز دیگر شود.
دیگرسان ؛ بسان دیگر. بشکل دیگر. با قیافه و حالت دیگر : که دگرگون شدند و دیگرسان به نهاد و به خوی و گونه و رنگ. فرخی.
دیگر شب ؛ شب دیگر. شب بعد. ( یادداشت مؤلف ) : و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. ( تاریخ بیهقی ) .
دیگر سرای ؛ سرای دیگر. کنایه از عالم آخرت : مگر آنکه گفتند خاکست جای ندانم چگونه ست دیگر سرای. فردوسی. اگر چشم داری به دیگر سرای بنزدنبی و وصی گیر ...
دیگرسال ؛ سال آینده. عام قابل. سال دیگر. سال بعد. عال مقبل. ( یادداشت مؤلف ) : دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمان بود. ( تاریخ بیهقی ) .
سال دیگر ؛ سال قابل. سال که آید: سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی.
دیگر انگشت ؛ انگشت دیگر، انگشتی که میان انگشت کوچک و انگشت میانگین است. سبابة. مسبحة. ( یادداشت مؤلف ) : [ و شاخ دوم باسلیق اندر دست ] بر پشت دست می ...
دیگر روز ؛ فردا. روز دیگر. روز بعد. روز بعد از امروز. غد. فرداروز. ( ناظم الاطباء ) : شاه دیگر روز باغ آراست خوب تختها بنهادو برگسترد بوب. رودکی.
دیگدان سرد ؛ اجاق سرد. اجاق بی آتش. - || کنایه از مردم بخیل وخسیس. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) : بلطف سخن تیزرو بود مرد ...
دیگ طمع بجوش آمدن ؛ سخت به طمع افتادن.
دیگ هوس بجوش آمدن ، دیگ هوس پختن ؛ هوسناک شدن. رجوع به دیگ پختن شود.
هفت خانه به یک دیگ محتاج شدن ؛ کنایه از فقری عام. ( یادداشت لغتنامه ) .
دیگ سنگی ، یا سنگین ؛ آوندی که از سنگ سازند و در آن آبگوشت پزند. هرکاره ، برمه ، مرجل صیداء، صیدان ؛ دیگهای سنگین. ( منتهی الارب ) : دل من دیگ سنگین ...
دیگ شراکت بجوش آمدن ؛ سخت همکاری کردن : دو کس نیز در یک عمل ضایعند که دیگ شراکت نیاید بجوش. ( اخلاق محسنی ) .
دیگ چه کنم بارگذاشتن ؛ کنایه از تردد و بلاتکلیف و بیکار بودن.
دیگ خشم به جوش آمدن ؛ سخت خشمگین شدن : ملک را چو گفت وی آمد بگوش دگر دیگ خشمش نیامد بجوش. سعدی.
- دیگ ریسه ؛ دیگ حلیم پزی. دیگ هریسه پزی : گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد. لبیبی.
دیگ پرشدن ؛ کنایه از طاقت برسیدن. کاسه صبر لبریز شدن : و دست از شراب بکشید [ غازی ] و چون نومیدی می آمد و میشد و در خلوت که با کسی سخن میراند ناامیدی ...
دیزی سنگی ؛ دیزی که از سنگ سازند و آن در مشهد متداول است و از سنگهای مخصوصی سازند. هرکاره.
آب دیزی را زیاد کردن ؛ چیزی بر ماحضر افزودن.
دیزی پشت سر کسی شکستن ؛ آرزوی بازنگشتن او را داشتن.
دیزی بازاری ؛ آبگوشتی در ظروف سفالین خرد پخته که طبقه کم بضاعت از دیزی پزی خریدندی. ( یادداشت مرحوم دهخدا )