پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
به جان رستن ؛ بدون فتح و غلبه بر خصم تنها جان خود را از میدان رهانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : امیر یوسف گرگ افکن است و شیرکش است ز گرگ و شیر به جان رسته ...
نقش رستم ؛ نام سنگ نبشته ای است به خط میخی و زبان پارسی باستان درفارس درباره فتوحات پادشاهان هخامنشی : صدر تو به پایه تخت جمشید اسب تو به سایه نقش رس ...
رستم کردار ؛ مانند رستم مردانه و پهلوان و شجاع : جم سیر و سام رزم و دارابزمی رستم کرداری و فریدون کاری. فرخی.
رستم کمان ؛ دارای کمانی همانند کمان رستم. که رستم وار کمانکش باشد : کیخسرو رستم کمان جمشید اسکندرمکان چون مهدی آخر زمان عدل هویدا داشته. خاقانی. هم ...
رستم گُرد ؛ رستم پهلوان. رستم زال پهلوان نامی باستانی ایران : گر خصم تو ای شاه بود رستم گُرد یک خر ز هزاراسب نتواند برد. وطواط. دانی که چه گفت زال ...
رستم نشان ؛ که نشان رستم دارد : به رتبت سلیمان آصف صفاتی به شوکت فریدون رستم نشانی. جلال الدین فریدون بن عکاشه.
رستم سگزی ؛ رستم دستان. همان رستم است که پهلوانی است معروف. ( آنندراج ) : کین تو بر اعدای تو بر شومتر آمد از تاختن رستم سگزی به پسر بر. امیرمعزی. و ...
رستم ظفر ؛ مانند رستم پیروزمندو غالب : رستم ظفری بلکه فرامرزشکوهی جمشیدفری بلکه کیومرث دهایی. خاقانی.
رستم عنان ؛ دلاور و بهادر. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به رستم رکاب شود.
رستم پهلوان ؛ رستم زال پهلوان نامی باستانی ایران : گویند که مرز تور و ایران چون رستم پهلوان ندیده ست. خاقانی.
رستم خو ؛ که خوی رستم دارد. که چون رستم خوی دلاوری و جنگجویی دارد. که مانند رستم جنگجو و نیرومند و خونریز است : ترا دیوی است اندر طبع رستم خو، ستم پی ...
رستم زاول ؛ رستم زابل. رستم زال : نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر رستم زاول نماند نیز به زاول. ناصرخسرو. و رجوع به رستم زال شود.
نور رستگاری ؛ در میان ملاحان خلیج فارس معمول بود که بهنگام خطر مشعل یا چراغی می افروختند برای طلب امداد که آنرا �نوررستگاری � می گفتند. هم اکنون در س ...
غوررس ؛ بازرس. محقق. بررس. که به چگونگی امر رسیدگی و دقت نماید. رجوع به غوررس شود.
رژیم گرفتن ؛ رژیم داشتن. صرف غذا به دستورپزشک و خودداری از خوردن برخی غذاها طبق تجویز وی. ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به ترکیب رژیم داشتن در ذیل همین ...
رژیم بیماری ؛ دستور خوراک بیمار. ( فرهنگ فارسی معین ) ( یادداشت مؤلف ) .
تحت رژیم بودن ؛ به دستور پزشک غذا خوردن. رژیم گرفتن. رژیم داشتن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب رژیم گرفتن و رژیم داشتن در ذیل همین ماده شود.
به قطع رسیدن ؛ قطعی شدن. قطعیت یافتن. ( یادداشت مؤلف ) . مسلم گشتن. قابل اجرا گردیدن. حل و فصل شدن : اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگی امور ملک به ر ...
به طاقت رسیدن ؛ تمام شدن تاب و طاقت. به انتها رسیدن تحمل و توانایی : متغلبان دست درازی از حد ببردند و به طاقت رسیدیم. ( فارسنامه ابن بلخی ص 66 ) . از ...
زمان رسیدن کسی را ؛ گاه مرگ او فرارسیدن. هنگام مردن او شدن. ( یادداشت مؤلف ) : چو خواهد کسی را رسیدن زمان گواهی دهد دل بر آن هر زمان. فردوسی.
به چاپ رسیدن ؛ چاپ شدن. طبع گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) .
به ثمر رسیدن ؛ نتیجه دادن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گردیدن. ( یادداشت دهخدا ) .
رسیده شدن ؛ رسیدن. کامل شدن. بالغ شدن. نضج. پختن : دریغ فر جوانی و عز وای دریغ عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ به ناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد ر ...
رسیدن آب چشم آب آورده ؛ وقت قدح و میل زدن آن آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
رسیدن خمیر ؛ ( شراب ، باده ) ؛ ورآمدن آن. مخمر شدن. پختن آن. تخمیر. ( یادداشت مؤلف ) : بگیرند تخم شلغم و. . . همه را بکوبند و در صره ای بندند و چون ...
رسیدن دمل ؛ گاه کفانیدن یا نشتر زدن آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
به کام ( آرزو، مراد، مقصود ) رسیدن ؛ نایل آمدن بدان. موفق شدن به آن. دست یافتن بدان. بدست آوردن آن : یکی نامدار است مهران بنام ز گیتی بدانش رسیده به ...
به کام ( آرزو، مراد، مقصود ) رسیدن ؛ نایل آمدن بدان. موفق شدن به آن. دست یافتن بدان. بدست آوردن آن : یکی نامدار است مهران بنام ز گیتی بدانش رسیده به ...
- رسیدن مشق چیزی ؛به کمال رسیدن به چیز. ( آنندراج ) : چون گل رعنا شود چسبانده دست سوده ام می رسد گر این چنین مشق پشیمانی مرا. تأثیر ( از آنندراج ) .
به کام ( آرزو، مراد، مقصود ) رسیدن ؛ نایل آمدن بدان. موفق شدن به آن. دست یافتن بدان. بدست آوردن آن : یکی نامدار است مهران بنام ز گیتی بدانش رسیده به ...
رسیدن دست کسی به کسی ؛ دسترسی پیدا کردن بدو. موفق به زیارت یا مصاحبت او شدن. ( یادداشت مؤلف ) : ایزدتعالی بر سبیل عادت و عرف فرمود چنانکه تقریر کنند ...
رسیدن به حق خود ؛ نائل آمدن. ( یادداشت مؤلف ) .
اندر کسی رسیدن ؛ او را به دو گرفتن. ( یادداشت مؤلف ) : یلان سینه اندر دبیر بزرگ رسید و برآشفت برسان گرگ. فردوسی.
به سمع کسی رسیدن ؛ شنیدن او. به گوش او رسیدن : بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او به سمع پادشه کامگار ما نرسد. حافظ.
جان به لب رسیدن ؛ هنگام مرگ فرارسیدن. گاه مرگ شدن. به جان آمدن : به لب رسید مرا جان و برنیامد کام به سر رسید امید و طلب به سر نرسید. حافظ.
به قتل رسیدن ؛ کشته شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
به کسی ( به چیزی ) بازرسیدن ؛ رسیدن بدو. برخورد کردن با او. ملاقات کردن با او. برخوردن به او: ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گل و ...
به شهادت رسیدن ؛ شهید شدن. کشته شدن در راه خدا. ( یادداشت دهخدا ) .
به عرض رسیدن ؛ گفته شدن. اظهار شدن مطلبی از طرف زیردست به بالادست. - || به عرض برسد؛ اصطلاحی است اداری که زیردستان در گزارش مطلبی به رئیس مربوط نوی ...
به سر رسیدن ؛ تمام شدن. پایان یافتن. از میان رفتن : دریغ مدت عمرم که با امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق. حافظ. به لب رسید مراجان و برن ...
به جان رسیدن ، به جان رسیدن کارد ؛ کارد به استخوان رسیدن. چاره و صبر و تحمل را از دست دادن. ( یادداشت مؤلف ) : کس به آرام جان ما نرسد که نه اول به ج ...
به آخر رسیدن ؛ تمام شدن. ( یادداشت مؤلف ) . بپایان منتهی شدن : مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم. سعدی. و رجوع به ...
به پایان رسیدن ؛ به آخر رسیدن. ( یادداشت مؤلف ) : برسد قافیه شعر و بپایان نرسد گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر. فرخی. و رجوع به ترکیب به آخر رس ...
صاحب دیوان رسالت ؛ آنکه متصدی و رئیس دیوان رسالت باشد. مسئول دیوان رسالت. رئیس و متصدی دیوان تهیه فرمانها و نامه های درباری : نصر احمد. . . یک روز خل ...
اُم رسالة ؛ کرکس . رَخَمة، و آن به علت عَلَم بودن و مؤنث بودن غیرمنصرف است. ( از اقرب الموارد ) . || گروه اسبان. ج ، رَسائل. ( ناظم الاطباء ) .
دبیران رسالت ؛ منشیانی که زیر نظر صاحب دیوان رسالت دردربار قدیم ( بخصوص غزنویان ) کار می کردند : جایگاه دبیران رسالت بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ...
دیوان رسالت ؛ دیوان رسایل. دیوان انشاء. در دربار پادشاهان پیشین بخصوص در عصر غزنویان دفتر و اداره ای بود که صاحب و متصدی آن تمام نامه ها و فرمانهای د ...
اهل الرس ؛ اصحاب رس. قوم یا اهل رس ثمود که پیغمبر خود را تکذیب کردند و به چاه رس انداختند. ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) . رج ...
ازرق رز ؛ کبودرنگ : پر ازمیوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیه کار و ازرق رزند. ( بوستان ) .
رزم و کین ؛ جنگ و دشمنی. جنگ و ستیز : جهاندار تهمورس پاکدین بیامد کمربسته رزم و کین. فردوسی.