پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
رخ بر زمین یا به خاک مالیدن ؛ سجده کردن. سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن. به سجده افتادن. برای احترام بر خاک افتادن : بسی آفرین از جهان آفرین بخواند ...
رخ پرگِره کردن ؛ صورت پرآژنگ کردن. چهره پرچین کردن. کنایه از خشمگین و عصبانی شدن : سیاوش ز گفت ِ گروی زره برو پر ز چین کرد و رخ پرگره. فردوسی.
رخ بر رخ نهادن ؛ صورت به صورت کسی گذاشتن. روی به روی کسی نهادن. کنایه از بوسه و معانقه : وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر کی شود شاه. نظامی.
خال رخ یا خال رخسار ؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش : در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنه ایمان شناسمش. خاقانی. شیراز و آب ...
خال رخ یا خال رخسار ؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش : در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنه ایمان شناسمش. خاقانی. شیراز و آب ...
پرده از رخ برفکندن یا برافکندن ؛ نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی : هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت پرده ز رخ برفکند پرده ما ...
به رخ کشیدن ، یا به رخ کسی کشیدن ؛ بر او سابقه ٔنعمتی را منت نهادن. مالی یا کسی را چون مایه افتخار خود به دیگری نمودن. دارایی یا بزرگی خانواده یا مقا ...
پرده از رخ برفکندن یا برافکندن ؛ نقاب از چهره برداشتن. روپوش و برقع برداشتن از روی : هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت پرده ز رخ برفکند پرده ما ...
از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افش ...
افراز رخ ؛ قسمت برآمده گونه. ( ناظم الاطباء ) .
از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افش ...
از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا برانداختن ؛ برداشتن نقاب از چهره. برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افش ...
آب رخ بردن کسی را ؛ آبرو ریختن او را. ، ابرخ. [ اَ رَ ] ( ع ص ) مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث : بَرْخاء.
الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان.
ذوالرحم ؛ ذوالقرابة. ( اقرب الموارد ) .
رَحِم َاﷲ ؛ رحمت کند خدا. خداوند بیامرزاد.
رحل اقامت افکندن ؛ ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء عصی. القاء جراء. ( یادداشت مؤلف ) .
رحل اقامت ؛ صاحب آنندراج به این کلمه معنی فروکش کردن داده است ، اما استوارنیست و شعری که از محسن تأثیر نقل کرده ، شاهد در رحل اقامت بودن است ، به مع ...
رجوع و استقامت ؛ ابوریحان بیرونی گوید: او را [ ستاره را] فلکی است خرد و نامش فلک التدویر و زمین اندر وی نیست ولیکن جمله تدویر زبر ما بود و ستاره متحی ...
شیطان رجیم ؛ شیطان ملعون. ابلیس رانده درگاه خدا : عید اوبادا سعید و روز او بادا چو عید دور بادا از تن و از جانش شیطان رجیم. فرخی. همت اوست چو چرخ و ...
رجم بالغیب ؛ از روی گمان و ظن و بدون برهان. ( ناظم الاطباء ) .
مجروح از ماده جرح گرفته شده است و جرح در اصل به معنی جراحت و اثری که بر اثر بیماری و آسیبهاست که به بدن انسان می رسد ، بنابراین جرح به معنی نشان و عل ...
رجز سالم مثمن ، از تکرار هشت بار مستفعلن حاصل شود، مانند این بیت از امیر معزی : ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاری کنم بر رَبع و اط ...
رجز سالم مربع، از تکرار چهار بار مستفعلن بدست آید: ای بهتر از هر داوری بگشای کارم را دری. مستفعلن مستفعلن
11 - رجز مقطوع ، که درآن مستفعلن با قطع ( اسقاط حرف ساکن و اسکان متحرک از آخر ) �مفعولن � شود، و اینک نمونه ای از رجز مسدس مقطوع : عاشق شدم بر دلبری ...
علم رجال ؛ علم به احوال بزرگان ، و بالاخص مردان روایت و حدیث. دانش شناختن مردان مشهور از علم و ادب و ارباب دول و کاردان و شرح دادن احوال آنان است. و ...
خوف و رجا؛ بیم و امید. ترس و امیدواری : به میان قدر و جبر روند اهل خرد ره دانا به میانه دو ره خوف و رجا. ناصرخسرو. مایه خوف و رجا را به علی داد خدا ...
رج کردن ؛ مردف کردن. قطار کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
رج شدن ؛ قطار شدن. ردیف شدن. منظم شدن.
بی رتبگی ؛ نداشتن پایه و مرتبه.
رتبه علیا ؛ مقام و مرتبه بلند و جاه و جلال. ( ناظم الاطباء ) .
عیسی رتبگان ؛ پیروان حضرت عیسی. ( ناظم الاطباء ) .
ربیع نخست ؛ ربیع الاول : بود حقیقت ز شمار درست بیست وچهارم ز ربیع نخست. نظامی. محرّم زر است و صفر آینه ربیع نخست آب و دیگر غنم. ؟ و رجوع به ربیعال ...
ابوالربیع ؛ هدهد. ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ) .
یوم الربیع ؛ از جنگهای اوس و خزرج است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) .
ربوده عشق ؛ مغلوب عشق. گرفتار عشق : که نه تنها منم ربوده عشق هر گلی بلبلی غزلخوان داشت. سعدی.
ربیع رابع ؛ مبالغه است ( منتهی الارب ) ، یعنی بهار بسیار فراخ با ارزانی. ( آنندراج ) . مخصب. ج ، اَرْبِعاء، رُبعان. ( المنجد ) .
- ربودن خواب ؛ درگرفتن خواب. غلبه کردن خواب بر کسی : چه گمان کرده ای که وقت شراب غافلانه مرا رباید خواب. نظامی.
ربودن خواب از چشم ؛ دور کردن خواب. جدا کردن خواب : من خواب ز دیده به می ناب ربایم آری عدوی خواب جوانان می نابست. منوچهری.
درربودن ؛ برداشتن بسرعت. برگرفتن بشتاب. برگرفتن بچابکی وتندی : ز جا درربود و به هومان سپرد جهان پهلوانان ِ با دستبرد. فردوسی. ز زین درربود و همی تا ...
دل ربودن ؛ ربودن دل. بردن دل : به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه ببوسه دادن جان پدر بس اَژْکَهَنی. شاکر بخاری. و رجوع به ترکیب ربودن دل شود.
ربع زمین ؛ چهاریک زمین که خاکست نه آب. ربع مکشوف. ربع مسکون : از گل آن روضه باغ رفیع ربع زمین یافته رنگ ربیع. نظامی. عزیز ربع زمین از تسلط سخنم بچا ...
- ربع ساعت ؛ پانزده دقیقه. یک ربع. پانزده دقیقه. ( ناظم الاطباء ) .
ربع دانگ ؛ دو حبه. یک طسوج. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
عارف ربانی ؛ دانشمند راسخ در علم و دین. ( ناظم الاطباء ) : عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند مرداگر هست بجز عارف ربانی نیست. سعدی.
نالیدن رباب ؛ ببانگ درآمدن آن. آوا برآوردن آن : نالید رباب ایرا کآزرده شد از زخمه لیک از خوشی زخمه آواز همی پوشد. خاقانی. نالان رباب از عشق می ، دس ...
رباب یتیم ؛ قسمی رباب ( از آلات موسیقی از ذوی الاوتار ) . ( یادداشت بخط مؤلف ) .
رود رباب ؛ نغمه رباب : تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم رود رباب من است روده اهل ریا. خاقانی.
رباب چهارروده ؛ شوشک. ( لغت فرس اسدی ، نسخه خطی نخجوانی ) . و رجوع به شوشک شود.
رباب و چنگ ، چنگ و رباب ؛ ساز و چنگ. عود و چنگ : نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود گل وجود من آغشته گلاب و نبید. حافظ. در کنج دماغم مَطَلب جای نص ...