پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
تیر راندن ؛ افکندن. انداختن. گشاد دادن. ( یادداشت مؤلف ) . بهدف رساندن. بهدف زدن. بر نشانه زدن : چو در باختر راند تیری بکین زند بر نشانه بخاور زمین. ...
نیزه راندن ؛ نیزه زدن : بر هر زرهی که نیزه راند یک حلقه زره در آن نماند. نظامی.
نرم راندن ، نرم نرم راندن ؛ به آهستگی حرکت کردن. آهسته آهسته براه رفتن. بتأنی براه رفتن : ببارید از دیدگان خون گرم پس قارن اندر همی راند نرم. فردوس ...
باسیری راندن ؛ باسیری بردن. به اسارت بردن : بقیه شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. ( جامع التواریخ رشیدی ) .
راندن تیر بر کمان ؛ تیر داخل کمان نهادن. قرار دادن تیر در کمان. نهادن تیر در کمان. تیر در چله بستن : همی تاخت پیش اندرون اردشیر چو نزدیک شد بر کمان ر ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
راندن سوی جایی ؛ روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی : سپه را بدان مرز ایران بماند خود و ویژگان سوی توران براند. فردوسی.
راندن گرفتن ، شروع برفتن کردن . آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت. ( تاریخ سیستان ) .
راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن. دوشادوش با گروهی براه رفتن. موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی : ز شاهان برنای سی ...
راندن با کسی یا با گروهی ؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن. دوشادوش با گروهی براه رفتن. موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی : ز شاهان برنای سی ...
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
- خوش خوش راندن ؛ آهسته آهسته حرکت کردن. بآهستگی طی راه کردن. آهسته رفتن : امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. ( تار ...
دو اسبه راندن ؛ بتندی رفتن. شتافتن : شب و روز بر طرف آن جویبار دو اسبه همی راند بر کوه و غار. نظامی. - || بتندی بردن. بشتاب روان ساختن : باز بر مو ...
راندن از جایی ؛ از آنجا بتندی آمدن. ( یادداشت مؤلف ) . از آنجا حرکت کردن. از آنجا راه افتادن. از آنجا عزیمت کردن. برآمدن از آنجا : من ایدر به رزم آم ...
مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست ...
اندر شتاب راندن ؛ بشتاب رفتن. با عجله حرکت کردن : از آن پس بفرمود افراسیاب که تا بارمان راند اندر شتاب. فردوسی.
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
گله راندن ؛ برفتن واداشتن گله. سوق دادن گله. بردن. پیش کردن : سوم موبد چنان زد داستانی که با گرگی گله راند شبانی. نظامی.
لشکر راندن ؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن. لشکرکشی کردن : بدان جایگه شاه ماهی بماند چو آسوده شد باز لشکر براند. فردوسی. همه زیردستان خود را بخواند شب ...
کسی را بچوب دیگری راندن ؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن : بنشین و مرو اگر ترا گیتی خواهد که بچوب این خران راند. ناصرخسرو. نه هر خر را بچوبی راند ...
کشتی راندن ؛ سوق دادن کشتی. بردن کشتی : مرد ملاح تیز اندک رو راند بر باد کشتی اندر ژو. عنصری. امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی ...
فرس راندن ؛ حرکت دادن اسب. اسب راندن : فرودآوردش از شبدیز چون ماه فرس را راند حالی بر علفگاه. نظامی. فرس میراند تا رهبان آن دیر که راند از اختران ب ...
فرس در جنگ راندن ؛ رفتار خصومت آمیز کردن. نبردکردن : فرس با من چنان در جنگ رانده ست که جای آشتی رنگی نمانده ست. نظامی.
کاروان راندن ؛ سوق دادن کاروان. حرکت دادن کاروان. روانه ساختن کاروان : همایش همی گفت کای ساروان نخست از کجا رانده ای کاروان ؟ فردوسی. چنین گفت : این ...
سپه راندن ؛ سپاه راندن. سوق دادن سپاه : چو بوذرجمهر آن سپه را براند همه انجمن در شگفتی بماند. فردوسی. دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز ...
ستور راندن ؛ راندن چارپایان. برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر : برآنگونه رانید یکسر ستور که برخیزد اندرشب تیره شور. فردوسی.
سپاه راندن ؛ لشکر کشیدن. سپاه بردن. حمله کردن : که گر من بجنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه. فردوسی. چو میران سپاه از کنابد براند بروز اندرو ...
پیل راندن ؛ سوق دادن پیل. سیر دادن آن : براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس بفرمان و رای سپهدار طوس. فردوسی. حاجب بزرگ را گفت : فرموده بودیم ...
راندن سنگ از کوه ؛ غلطاندن آن از کوه. حرکت دادن آن. فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید : نباید که ایشان شبی بیدرنگ گریزان برانند ازین کوه سنگ. فردوسی.
رمه راندن ؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن. ( یادداشت مؤلف ) . پیش کردن و بردن.
بآب راندن ؛ فریفتن. ( ناظم الاطباء ) .
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. - || خارج کردن. بیرون ساختن : چو جغد ار بر ...
اسب راندن ؛ اسب را بشتاب براه بردن. ( ناظم الاطباء ) . روان شدن با اسب و رفتن با اسب. گذشتن با اسب. سوار اسب براه رفتن : از آن مرغزار اسب بیژن براند ...
اندرراندن ؛ راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن. درون چیزی درآوردن : چو آن بارها راند اندر حصار بیاراست کار آن شه نامدار. فردوسی. جز تو نبست گردن جیحون ...
رانده گردانیدن ؛مطرود ساختن. اخراج کردن. بیرون افکنده شدن. دور گردانیده شدن : اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن. ( منتهی الارب ) . - امثال : آنج ...
اندیشه راندن ؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه. باندیشه فرورفتن. دراندیشه شدن : همی راند اندیشه بر خوب و زشت سوی چاره کشتن زردهشت. فردوسی. ...
چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
رانده آمدن ؛ رانده شدن.
- رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن.
رانده کردن ؛ مطرود کردن. مطرود ساختن. دور گردانیدن. طرد کردن : واین محمد است. . . که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. ( تاریخ سیستان ) . رجوع به را ...
راندن مگس یامگس راندن ؛ دور کردن آن. بیرون کردن آن. اخراج. ( یادداشت مؤلف ) : گر تنگ شکر خرید می نتوانم باری مگس از تنگ شکر میرانم. ؟ ( از سندبادنا ...
از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن. فریب دادن : بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند. نظامی.
از نظر راندن ؛ از نظر انداختن : بملازمان سلطان که رساند این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ.
کامران ؛ کامیاب و متمتع و با عیش و عشرت. ( ناظم الاطباء ) . خوشبخت. کامیاب. کامگار. شادکام. که بکام و آرزوی خود برسد. که کار بکام خود دارد : وگر کامر ...
- غرض ران ؛ غرض ورز. مغرض. که در گفتار یا کاری غرض شخصی بکار برد. که در باره شخصی یا چیزی نیت بد داشته باشد. و رجوع به هوسران و کامران و غرض شود.
شهوت ران ؛ که پیرو شهوت نفس است. که از هوای نفس پیروی کند. که کارها را از روی شهوت و هوی و هوس انجام دهد. عیاش. - || که درامور جنسی زیاده روی کند. ...
گله ران ؛ شبان. چوپان. رمه بان. راعی. که گله را براند. || انجام دهنده. اجراکننده. عمل کننده.
قلبه ران ؛ شخم کننده زمین جهت زراعت. ( ناظم الاطباء ) .
کشتی ران ؛ راننده کشتی. ناخدا.
گاوران ؛ راننده گاو. که گاو را براند.