پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
شاهی راندن ؛ پادشاهی کردن. سلطنت راندن. فرمانروایی کردن : کنون شاهی ترا زیبد که رانی که هم نودولتی و هم جوانی. ( ویس و رامین ) . مرا دیدی درین شاه ...
سیاست راندن ؛ اجرای سیاست. انجام دادن مجازات. کیفر بخشیدن. مجازات کردن. کشتن : [ بزرگی کسی را که حجاج کشته بود بخواب دید و مقتول گفت ] دمی بیش بر من ...
سلطان راندن ؛ خشم راندن. خشمگین شدن : باز بکردار اشتری که بود مست کفک برآرد ز خشم و راند سلطان. رودکی.
سلطانی راندن ؛ ادامه دادن سلطنت. گذرانیدن دوران قدرت و تسلط : اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خود میراند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و رجوع به س ...
سلطنت راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن. سلطنت داشتن. و رجوع به شاهی راندن و سلطانی راندن شود.
دیوان راندن ؛ اجرای عدالت کردن. حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم. ( تاریخ سیستان ) .
ذوق راندن ؛ بر طبق ذوق عمل کردن. مطابق میل و ذوق عیش کردن. موافق ذوق رفتار کردن. ذوق کردن : چشم هر قومی بسویی مانده است کان طرف یکروز ذوقی رانده است. ...
راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .
خوب و زشت راندن ؛ انجام دادن کارهای خوب و زشت : زمین از تو گردد بهاران بهشت سپهر از تو راند همی خوب و زشت. فردوسی.
حکم راندن ؛ حکم کردن. فتوی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تعیین کردن. مقدر ساختن : رانده ست منجم قدر حکم کافاق شه کیان گشاید. خاقانی. چو حکمی راند خواهی ...
خشم راندن ؛ خشم بکار بردن. خشمگین شدن. از روی خشم کاری کردن. خشم گرفتن. غضب کردن : پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند بعفو کوشد و غفران. رودکی. جها ...
حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار : بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین. س ...
حد راندن ؛ اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار : بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین. س ...
حشمت راندن ؛ نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن : و چون. . . خواستی [ پادشاه ] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندان ...
پادشاهی راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن : و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 54 ) . و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیرب ...
تعبیه راندن ؛ نظم دادن. نظام بخشیدن. منظم ساختن. آراستن : چو راهی بباید سپردن بگام بود راندن تعبیه بی نظام. عنصری. خوارزمشاه تعبیه راند. ( تاریخ بی ...
تنعم راندن ؛ در ناز و نعمت بودن. در ناز و نعمت نامشروع زیستن : سیه نامه چندان تنعم براند که در نامه جای نوشتن نماند. سعدی.
بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ...
بر قاعده ای راندن ؛ عمل کردن بر طبق آن قاعده. برابر آن قاعده رفتار کردن. چنان عمل کردن : تا چندین سال بر این قاعده میراندند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ) ...
بیدق راندن ( اصطلاح شطرنج ) ؛ پیاده بازی را بکار بردن در شطرنج. بازی کردن با پیاده. بمجاز انجام دادن عملی بسود خود. برای پیشرفت خود کاری کردن : هر بی ...
احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو.
احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو. و احکام مسلمانی ب ...
عمر راندن ؛ گذراندن عمر. سپری کردن عمر : بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند گذشت و رفت ، وزو ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی ...
آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.
احتساب راندن ؛ کار محتسب کردن. کیفر دادن خطا کار را : ذره خاک درش کار دوصد دره کرد راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب. خاقانی. و عمرخطاب با دره احتساب ...
دولت و زندگانی راندن ؛ حکومت کردن. - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی : بانصاف ران دولت و زندگانی که نامت بگیتی بماند مخلد. سعدی.
روز راندن ؛ گذرانیدن روز. ( ناظم الاطباء ) .
زندگانی راندن ؛ زندگانی کردن. روزگار گذرانیدن. عمر کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ) .
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
جهان راندن ؛ عمر گذاشتن. گذران کردن. گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان : خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم. حافظ.
سیل خون راندن ؛ کنایه از کشتار بسیار کردن. - || کنایه از بشدت اشک ریختن. بسیار گریه کردن : بیکسان پدر خون چکاند همی برخ بر ز خون سیل راند همی. فرد ...
نم راندن از دیده ؛ اشک ریختن. سرشک جاری کردن. کنایه از گریه کردن : درآمد دل زال و رستم بغم برخساره راندند از دیده نم. فردوسی. برآمدز دل هر دو را در ...
بنام نیک راندن ؛ بنام نیک گذراندن. بنام نیک سپری کردن : زان تا بنام نیک برانی ، جهان ترا از مهر دایه وار بپرورد در کنار. سوزنی.
رود خون راندن ؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن : شکسته کنم من بدو پشت پیل ز خون رود رانم چو دریای نیل. فردوسی.
سرشک راندن ؛ اشک ریختن. اشک جاری کردن. سرشک روان ساختن. بشدت گریه کردن : سرشک از دل و دیده راندن گرفت ز نو نوحه هجر خواندن گرفت. فردوسی. چو برخواند ...
سیلاب خون راندن ؛سیل خون روان کردن. کنایه از خون فراوان ریختن : در آن قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بیدریغ. ( بوستان ) . - || کنایه از ب ...
خون راندن ؛ جاری ساختن خون. خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان ...
راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر ؛ بردن آب آن را. ( یادداشت مؤلف ) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات. ( تاریخ بیهق ) . چو جوی مردمی و م ...
راندن آب اندر جوی ؛ آب افکندن در آن. جاری ساختن آب در آن : گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام. خاقانی.
اشک راندن ؛ اشک ریختن. سرشک جاری کردن. گریه کردن : اشکها راندم و گر حاضرمی تعزیت داشتمی آن ِ اسد. خاقانی. تا بگوش ابر آن گویا چو خواند تا چو مشک از ...
حیض راندن ، بول و حیض راندن ؛ جاری ساختن آن : فودنج. . . حیض براند. ( اختیارات بدیعی ) .
- آب راندن ؛ جاری ساختن آب. آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم. ( کتاب المعارف ) . راند حق این آب را در جوی تو آفرین بر دست ...
آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن. ( یادداشت دهخدا ) .
آب از مژه راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : وگرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست. خسروانی.
آب چشم راندن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن : براند آب دو چشم از آن چشمه بیش همیخواست ریزد گناهان خویش. اسدی.
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
کمیز راندن ؛ بول کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
راندن و براندن شکم ؛ اسهال. ( یادداشت مؤلف ) .
شکم راندن ؛ اسهال. اطلاق شکم. اسهال آوردن. ( یادداشت مؤلف ) : شکم من براند نان تهیش راست چون قفل ملح و کانیرو. ؟ ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ) . و اگر ...
خدنگ راندن در چرخ ؛ قرار دادن تیر در کمان. تیر در کمان نهادن : نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگش بچرخ اندرون راند راست. فردوسی.