پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٩٢)
دوسر دهلیز ؛ چهارعنصر. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) . - || حواس پنجگانه. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) .
دوسر قندیل ؛ کنایه از هفت سیاره. ( از ناظم الاطباء ) ( از برهان ) . - || هر ستاره روشن. || فلک. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) .
ترازوی دوسر ؛ ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد : کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی.
- دوستکام داشتن ؛ کامیاب کردن. خوشبخت ساختن : و گفت ایزد تعالی همیشه ملک را دوستکام دارد. ( کلیله و دمنه ) . || آنکه کارهایش به کام دوستان باشد. به ...
دوستکام شدن ؛ بر مراد و آرزو و کام دوستان شدن حال وی. مقابل دشمن کام شدن : دشمنان گفتند کام دوستان ناکامی است عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد دوستکام. ...
دوست تر ؛ گرامی تر و عزیزتر : بیش از این گفت نخواهم به حق نعمت آن که مرا خدمت او دوست تر از ملک زمین. فرخی. زو دوست ترم هیچکسی نیست وگر هست آنم که ...
خدادوست ؛ آنکه پرستش خدا پیشه دارد. که خدا را دوست دارد و پرستد. یزدان پرست. ( یادداشت مؤلف ) : خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست. ...
دوست و دشمن ، درتداول عامه ؛ چشم و هم چشم. سر و همسر. ( یادداشت مؤلف ) .
هزاردوست ؛ که با بسیار کس دوستی دارد. که دوستان فراوان و بسیار دارد. - || که بسیاری او را دوست گرفته باشند : معشوق هزاردوست را دل ندهی. سعدی ( گلس ...
دوست دوست زدن ؛ دوست دوست گفتن. ( آنندراج ) : قبله من تا به دل کرد خیال تو جای می زندم عضوعضو بر در دل دوست دوست. مخلص کاشی ( از آنندراج ) .
دوست فزا ؛ دوست افزا. که بر شماره دوستان بیفزاید. که سبب فزونی دوستان گردد : ور بزم بود بخشش او دوست فزای است ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است. سوزنی.
دوزخ گوگرد ؛ جایی که بر اثر سوختن گوگرد تیره و تاریک و دودناک شده است : دوزخ گوگرد شد این تیره دست ای خنک آن کس که سبک تر گذشت. نظامی.
دوزخ پیش کسی آوردن ؛ مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن : چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه. فرخی.
دوره خواندن ؛ خواندن تمام درسهای گذشته هفته یا ماه یا سال. ( یادداشت مؤلف ) .
- یک دوره ؛ تمام مجلدات یک کتاب چندجلدی یا مجله یا یک روزنامه منتشره در یک سال یا در یک زمان معین. ( یادداشت مؤلف ) .
دوره فلز ؛ یکی از اعصار چهارگانه ای که بشر پیموده است. مراحلی را که بشر پیموده است به چهار عهد تقسیم می کنند: اول عهد احوال ابتدایی. دوم - عهد حجر. س ...
دوره نهفتگی ؛ دوره کمون. ( از لغات مصوب فرهنگستان ) .
سپاه دورویه ؛ دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند : سپاه دورویه خودآگاه نی کسی را سوی پهلوان راه نی. فردوسی. رجوع به ترکیب دورو ...
مهمانی دوره ؛ مهمانی دسته جمعی عده ای به نوبت. ( یادداشت مؤلف ) .
دورویه سپاه ( یا سپه ) ؛ دو سپاه مقابل. ( ناظم الاطباء ) . دو صف لشکر متخاصم : و گر در میان دورویه سپاه بگردی همی از پی نام و جاه. فردوسی. بدان تا ...
دورویه ( یا از دورویه ) صف زدن ؛ دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه : سه منزل سپه داد زی راه روی دورویه زده صف به کردار کوی. اسدی. دورویه گر ...
کمر دورویه ؛ پشت و رو یکی : جوزا کمر دورویه بسته بر تخت دوپیکری نشسته. نظامی. چون گل کمر دورویه می بست رویین در پای و شمع در دست. نظامی.
دارهای دورویه ؛ دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند : روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند. . . و این دارهای دورویه بود از در آ ...
دورویه ( یا به دورویه ) ایستادن ( یا ستادن ) ؛ به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن : لشکر با سلاح و برگستوان ...
طبل دورو ؛ که از زیر و زبر به پوست پوشیده باشد و آواز از هر دو سوی آن توان آوردن. ( یادداشت مؤلف ) . که هر دو سوی چنبره آن را به پوست کرده باشند و ب ...
اطاق دورو ؛ که از دوسوی برابر هم به دو خانه در دارد. اطاقی که از یک سو به صحنی و از سوی دیگر به صحنی دیگر یا باغی یا نارنجستانی در دارد. ( یادداشت مو ...
صدای دورگه ؛ آوازی چون آواز کسی که شب نخفته است. ( یادداشت مؤلف ) .
دورگه شدن صوت ؛ جهوری شدن آن چنانکه در نوبالغان. ( یادداشت مؤلف ) .
دورباش دوشاخی ؛ قلم نی. کلک نی که در میانه فاق دارد : ز نی دورباش دوشاخی نداشت چو من درسه شاخ بنان عنصری. خاقانی
دورباش زدن ؛ دورباش گفتن : چو در خاک چین این خبر گشت فاش که مانی برآن آب زد دورباش. نظامی. چنان می کشید آه سینه خراش که می زد به خورشید و مه دورباش ...
دورباش خوردن ؛ نیزه خوردن. هدف اصابت نیزه قرار گرفتن : ز آه صبحدم در هر خراشی خورم پوشیده در جان دورباشی. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
خاتم دوران ؛ خاتم روزگار. ختم کننده روزگار : دور به تو خاتم دوران نبشست باد به خاک تو سلیمان نبشست. نظامی.
تازه به دوران رسیده ؛ نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. ( یادداشت مؤلف ) .
هفت دوران ؛ کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است : پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز و آسمان را ...
از ( ز ) دوران تک بردن ؛ در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن : هر آن کره کز آن تخمش بود بار ز دوران تک برد و ز باد رفتار. ...
دوران عالم ؛ گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان : اگر بی عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم. نظامی.
دوران کوکب ؛ چرخ آن. گردش آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دوران گردون ؛ گردش آسمان. چرخ فلک : به جز بر مراد دل او نباشد نه سیر کواکب نه دوران گردون. سوزنی. مرا گفتند جمعی مهربانان چو دیدندم ز غم در اضطرابی ...
دوران الفلک ؛ جنبش پی درپی چرخ یکی پس از دیگری بدون توقف و درنگ. ( ناظم الاطباء ) .
دوران دم ؛ گردش خون. ( لغات فرهنگستان ) . گردش خون در عروق و شرایین و قلب و غیره. ( هاروه کاشف دوران دم است ) ( یادداشت مؤلف ) .
دوران دهر ؛ گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه : دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد وز سر به در نمی رودم همچنان فضول. سعدی.
دوره کردن درس را ؛ درس های خوانده هفته یا ماه یا سال را بار دیگر بالتمام خواندن. دوره خواندن درس هفته یاماه را. ( یادداشت مؤلف ) .
دوره کردن ریش ؛ زیر زنخ را از بن گوشی تا بن گوش دیگر تراشیدن. ( از یادداشت مؤلف ) .
دوره کردن گیوه ؛ دورتا دور درز میان رویه و کف را از سوی بیرون چرم و از درون نوار گرفتن. دورتا دور آن یا در ملتقای رویه و کف نسیجی یا چیزی دوختن. ( یا ...
دوره کردن کسی را ؛ پیرامون او گردیدن و همه همزبان از او چیزی خواستن. به اجماع چیزی از او خواستن. ( یادداشت مؤلف ) .
به دور جام چشانیدن کسی را ؛ در باده پیمایی از روی نوبت او را شراب دادن. شراب دادن کسی را در مجلسی به نوبت. او را می دادن از روی نوبت : در گردش این سپ ...
دوره دوختن به ؛ دوختن چیزی بر درزهای جامه یا پارچه دیگر به قصد استحکام آن. ( یادداشت مؤلف ) .
دور آخر ؛ آخرین دوره گردش جام شراب برای تناول حاضران بزم : من از شراب این سخن سرمست و فضاله قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در ...
دور به سر بردن ؛ به اتمام رساندن نوبت پیمانه پیمایی را در مجلس بزمی : من به چشم او را ده بار نمودم که بخسب او همی گفت به سر تا برم این دور به سر. فر ...
دور چیزی یا کسی گشتن ( یا گردیدن ) ؛ گرد او گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) . چرخ زدن گرد چیزی : دار حول الشی ٔ؛دار به ؛ دار علیه. ( از اقرب الموارد ) .