پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
تیزران ؛ تندران. که تند براند.
زورق ران ؛ راننده زورق. راننده ٔقایق.
قایق ران ؛ راننده قایق. زورق ران.
- تندران ؛ تیزران. تند راننده مرکب.
ارابه ران ؛ که ارابه را براند. که بکار رانندگی ارابه پردازد. راننده ارابه.
سیل ران ؛ کنایه از چشم گریان و اشکریز : از نسیم یار گندمگون یکی جوسنگ مشک با دل سوزان و چشم سیل ران آورده ام. خاقانی.
مگس ران کردن ؛ مگس ران ساختن : مگس ران کردن از شهپر طاوس عجب زشت است بر طاوس زیبا. خاقانی.
آب ران ؛ روانه کننده آب. جاری سازنده آب.
دزدران ؛ که دزد را براند. که دزد را دور کند. که دزد را دفع کند : روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدران. مولوی.
بادران ؛ که باد را دور کند. که باد را دفع سازد.
ران ملخ پیش سلیمان بردن ( یا بخوان جم بردن ) ؛ کنایه از هدیه ناچیزی ببزرگی دادن. خدمت بیمقداری برای مردبلندقدری انجام دادن. کار بی ارزشی برای مردی مه ...
زیر ران بودن ؛ مرکوب بودن : شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس چون کمیتش زیر ران آمد به رزم. خاقانی. کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست ؟ اینکه زیر ران تست ...
|| بمجاز، مطیع و منقاد بودن. فرمانبردار بودن. زیر اطاعت بودن : صدر تو میدان کرامات باد و اسب سعادات ، ترا زیر ران. خاقانی. اگر چه اسب زیر ران خاقان ...
ران ملخ ؛ کنایه از بی ارزو بی ارج. چیز بیمقدار و بی بها. هدیه ناچیز.
دست در زیر ران گذاردن ؛ کنایه از ضمانت شخص سوگند خورنده است که این کار را انجام میدهد برای اطاعت و وفاداری و امانت در سوگند. ( از قاموس کتاب مقدس ) .
ران افشردن ؛ فشردن زانو بر دو پهلوی اسب تند رفتن را. . . و رجوع به ماده ران افشردن در همین لغت نامه شود.
بزیر ران شدن ؛ مطیع گشتن. زیر فرمان درآمدن : بزیر ران شده اسب مرادش همه کام جهان او دست دادش. میرنظمی ( از شعوری ) .
رامی الصید ؛ شکارچی و شکارکننده ٔنخجیر. ( ناظم الاطباء ) .
رامش دل ؛ مایه آرام دل. آرامش خاطر : او را نتوان گفت که تو انده من خور کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار. فرخی.
برامش ؛ بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده : همی جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش برامش بود. فردوسی. برامش بود هر که دارد خرد سپه ...
ثور رامح ؛ گاوی که دو شاخ داشته باشد. ( از اقرب الموارد ) .
بارامش ؛ باشادی. باخرمی. طربناک. خوشحال : همه شاد و بارامش و من به بند نکردند کس یاداین مستمند. فردوسی. و رجوع به شواهد ذیل رامش شود.
رام رام ؛ مثل اﷲاﷲ بین هنود مستعمل است. ( آنندراج ) . اﷲاﷲ. و در هندوستان بجای سلام و تحیت این کلمه را گویند. ( ناظم الاطباء ) : درو[ در بتکده ] بسکه ...
رام رام گفتن ؛ سلام کردن. ( ناظم الاطباء ) : خودبخود هستند چون با عاشقان خود کام رام از چه می گویند باخوبان هندو رام رام. اشرف ( از آنندراج ) .
آذر رام خراد ؛ یعنی آتش فره ایزد رام. ( مزدیسنا ذیل ص 229 ) : دل شاه از اندیشه آزاد شد سوی آذر رام خراد شد. فردوسی ( از مزدیسنا ص 229 ) .
رام روز ؛ روز رام : رام روز است و بخت و دولت رام ای دلارام خیزو درده جام. مسعودسعد. و رجوع به رام شود.
پیروزرام ؛ آنکه رام و مطیع پیروز است. - || آنکه پیروز رام و فرمانبر اوست. - || ( اِخ ) بروایت شاهنامه نام قدیم ری است. رجوع به پیروز رام در همین ...
- راکع بخدا ؛ کسی که توکل و اعتماد بخدا کند. ( از متن اللغة ) .
ماءِ راکد ؛ آب خفته. ناروان. آب ایستاده. آنکه جاری نباشد. ( یاداشت مؤلف ) . و رجوع به آب راکد شود.
نامه های راکد ؛ مقابل نامه های در جریان اداری.
هوای راکد ؛ هوای بی تموج. ( یادداشت دهخدا ) .
راکد گذاشتن موضوع یا امر یا جریانی ؛ تعقیب نکردن آن موضوع یا امر یا جریان. مسکوت گذاشتن آن. که امروزه این عبارات در اصطلاح اداری ومطبوعاتی و قضایی بس ...
راکد ماندن موضوع یا پرونده یا نامه ؛ بی تعقیب و پیگرد ماندن آن. از جریان خارج شدن آن.
راکد ماندن موضوع یا پرونده یا نامه ؛ بی تعقیب و پیگرد ماندن آن. از جریان خارج شدن آن.
راکد ماندن موضوع یا پرونده یا نامه ؛ بی تعقیب و پیگرد ماندن آن. از جریان خارج شدن آن.
راکد گذاشتن موضوع یا امر یا جریانی ؛ تعقیب نکردن آن موضوع یا امر یا جریان. مسکوت گذاشتن آن. که امروزه این عبارات در اصطلاح اداری ومطبوعاتی و قضایی بس ...
راکد گذاشتن موضوع یا امر یا جریانی ؛ تعقیب نکردن آن موضوع یا امر یا جریان. مسکوت گذاشتن آن. که امروزه این عبارات در اصطلاح اداری ومطبوعاتی و قضایی بس ...
پرونده راکد ؛ ( اصطلاح اداری ) پرونده هایی را گویند که از جریان خارج شده است.
دفتر راکد ؛ ( اصطلاح اداری ) مراد دفتری است که در آن نامه ها و پرونده های راکد که از جریان خارج شده ضبط میشود.
حساب راکد ؛ مقابل حساب جاری. ( یاداشت مولف ) .
بازار راکد ؛ بازاری که دادوستدش جریان نداشته باشد.
آب راکد ؛ مقابل آب جاری. ( یادداشت دهخدا ) .
راقم حروف یا راقم الحروف ؛ من نویسنده. ( یادداشت مؤلف ) . نویسنده حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. ( ناظم الاطباء ) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آ ...
راکب التعاسیف ؛ آنکه بدون قید راه می پیماید. ( ناظم الاطباء ) .
راغب جهاد ؛ مایل بجنگ و جهاد. ( ناظم الاطباء ) .
راعی الشاء ؛ دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ) .
راعی النعائم ؛ ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ) . رجوع به راعی الجوزاء شود.
راعی البستان ؛ نوعی ازملخ است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
راعی الجوزا ؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. ( ازاقرب الموارد ) .
راضی برضا ؛ خشنود به آنچه خدا میخواهد. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به راض شود.