پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٩٢)
دود به سرداشتن ؛ غرور و نخوت داشتن. بخود بالیدن : سرو نبود اینکه بیدل در چمن بالیده است از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار. بیدل ( از آنندراج ) .
دود جگر ؛ سوختن جگرو دود برآمدن از آن. دودی که از سوختن جگر حاصل شود. آه سوزان : نباشد خالی از دودجگر پیغام مشتاقان گشایی چون سر مکتوب تا بوی کباب آی ...
کم دود ؛ که در سوختن دود اندک از آن خیزد. ( یادداشت مؤلف ) .
مانند [ یا بمانند ] دود ؛ به سرعت بسیار. سخت تند و تیز. ( یادداشت مؤلف ) : چو زین گونه بسیار زاری نمود سپه را برانگیخت مانند دود. فردوسی. سوی زابل ...
اهل دود ؛ کسی که با نوعی از دخانیات یا مخدرات ( سیگار، غلیان ، تریاک ، شیره ) آشنایی و بدان اعتیاد دارد. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دود نازک ؛ دود سیگار و غلیان و نظایر آن ، در مقابل دود کلفت. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
چو دود ؛ تند. زود. به سرعت بسیار. با چالاکی و تندی بی اندازه. ( یادداشت مؤلف ) : شما جنگ را خود میایید زود شتابید از ایدر به توران چودود. فردوسی. ...
شکمش را پردود کردن ؛ در تداول لوطیان او را با اسلحه ناریه کشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
به دود چراغ تن نهادن ؛ دود چراغ خوردن. رنج و تعب که در تحصیل و کسب کمال کشند. ( آنندراج ) . کوشش و سعی دشوار. ( ناظم الاطباء ) : تن به دود چراغ و بیخ ...
به کردار دود ؛ بر سان دود. سریعاً. بچابکی. بتندی. سخت تند. شتابان. با سرعت بسیار : طلایه هیونی برافکند زود به نزدیک پیران به کردار دود. فردوسی. کمر ...
بر سان دود ؛ مانند دود. سخت تند و تیز. با چالاکی : چو پیران چنان دید کینه فزود درآمد بر گیو بر سان دود. فردوسی. به میدان بشد گیو بر سان دود به نیزه ...
بوی دود گرفتن طعام ؛ دودگرفتن. دودزده شدن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب دود گرفتن شود.
دود مشعل ؛ دودی که از مشعل خیزد : می رسی آخر به دولت گر کنی تحصیل علم از ترقی دود مشعل می شود دود چراغ. اشرف ( از آنندراج ) .
از آتش جز دودندیدن ؛ بهره دود داشتن. کنایه است از اینکه از امید و کوشش نتیجه مثبت و سودمند بدست نیاوردن وهنوز رنج و زحمت نصیب داشتن. ( یادداشت مؤلف ...
دود کلفت ؛ کنایه از دود مواد مخدره مانند تریاک و شیره ، در برابر دود نازک که مراد از آن دود سیگار و غلیان و نظایر آن است. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دود چیزی به چشم کسی رفتن ؛ عواقب بد و شوم آن چیز یا کار بدان شخص عاید شدن. به عواقب بد آن دچار شدن. ( یادداشت مؤلف ) .
دود رفتن ؛ دود برخاستن. دود برشدن. دود برآمدن. دود بررفتن. ( یادداشت مؤلف ) .
دود رنگین برکردن صبح ؛ کنایه است از دمیدن سپیده و نور آفتاب : خواب چشم ساقیان بست آشکار دود رنگین کز نهان برکرد صبح. خاقانی.
دود به سر یا بر سر کسی رفتن ؛ دود از سر کسی برخاستن. کنایه است از سخت متعجب و اندوهگین و مضطرب و پریشان شدن : همی گفت و می رفت دودش به سر که این است ...
دوده چراغ ؛ دوده ای که ازچراغ برای سرمه و یا ساختن مرکب می گیرند. ( ناظم الاطباء ) : پروانه گو بسوز که در چشم می کشند خوبان هند سرمه ز دود چراغ ما. ...
دود برکردن ؛ دود برانگیختن. دود برآوردن. ( یادداشت مؤلف ) .
دود آبگینه گران ؛ دخان القواریر. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . دوده شیشه. رجوع به دخان القواریر شود.
دود برآوردن یا انگیختن از دوده یا دودمان ؛ نابود کردن آن : بر آتش پرستان سیاست نمود برآورد از آن دوده یکباره دود. نظامی. رجوع به دود برآوردن شود.
دود از کنده برمی خیزد ؛ در تداول عامه کنایه است از اینکه اشخاص کهن سال و آزموده و تجربه آموخته هر چه باشد بهتر از جوانان می فهمند و کار می کنند. ( از ...
دود سوی نکویان رود ؛ یعنی روزگار همیشه بر دور مردمان نیک بخت می چرخد. ( یادداشت مؤلف ) . دودش که به هوا رفت مطالبه پولش را می کند. ( فرهنگ عوام ) .
دودقز ؛ کرم پیله. دودالقز. دودالحریر. کرم ابریشم. کرم قز. ( یادداشت مؤلف ) .
ماشین دوخت ؛ دستگاه کوچک دستی یا بزرگ برقی که با گیره های سیمی فلزی صفحات دفتر و کتاب و جزوه را بهم متصل سازد.
دوخت کردن ؛ کراهت داشتن. نفرت داشتن. ( ناظم الاطباء ) .
دوخت رفتن ؛ در اصطلاح خیاطان آن قسمت از کناره های پارچه که در هنگام دوختن در داخل درزها قرار می گیرد و از مقدار پارچه می کاهد.
خوش دوخت ؛ دارای دوزش عالی و شکیل. با خیاطت نیکو.
بردوختن ؛ دوشیدن. بردوشیدن : بجای خشتچه گر شصت ناقه بردوزی هم ایچ کم نشود گند زشت آن بغلت. عماره مروزی.
فرودوختن چشم به چیزی ؛ پابند و نگران آن شدن : به زر چشم خود را فرودوختی جهان را به دینار بفروختی. فردوسی.
موی به تیر دوختن ؛ با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن. کنایه است از مهارت در تیراندازی. ( از یادداشت مؤلف ) : گر موی سر آماج نهی موی ب ...
یک اندر دگر دوختن ؛ یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن.
چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی ؛ انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن. علاقمندو آزمند او بودن. ( ی ...
به میخ دوختن ؛ میخکوب کردن. ( یادداشت مؤلف ) . با میخ متصل کردن چیزی به چیزی : بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. ( قصص ال ...
درم اندر کلاه دوختن ؛ کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن : درم اندر کلاه خود دوزند خلق را ترک و همت آموزند. اوحدی.
لب به مسمار فرودوختن ؛کنایه است از فروبستن لب : ستاره گره بسته بر کارها فرودوخته لب به مسمارها. نظامی.
لب دوختن ؛ دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : زنان گر بدوزند لب را به بند به آخر همان بند پاره کنند. فردوسی. ز لب دوختن غنچ ...
چشم یا دیده کسی را دوختن ( یا بردوختن ) ؛ بستن آن : عشق آمد و چشم عقل بردوخت شوق آمد و بیخ صبر برکند. سعدی. غبار هوا چشم غفلت بدوخت سموم هوس کشت عم ...
دهان کسی را دوختن ؛ بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن. - || متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن : به ...
دیده از عیب کسی بردوختن ؛ چشم پوشی کردن از آن. اغماض نمودن : سخن چینی از کس نیاموختیم ز عیب کسان دیده بردوختیم. نظامی.
چشم شادی دوختن ؛ در شادی بستن. از نشاط و شادی دوری کردن : گلستانش برکند و سروان بسوخت به یکبارگی چشم شادی بدوخت. فردوسی.
چشم نیرنگ بردوختن ؛ دیده مکر کسی را بستن. کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است. ( یادداشت مؤلف ) : بگفتند زآن گونه کآموختند سبک چشم نیرنگ بردوختند ...
چشم یا دیده دوختن ( یا بردوختن یا فرودوختن ) ؛ بستن. فروبستن. چشم بربستن. چشم پوشیدن : یک اهل نماند پس چرا چشم زین پرده دران فروندوزند. خاقانی. دید ...
رقعه بر رقعه دوختن ؛ وصله روی وصله زدن. کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن.
رقعه دوختن ؛ وصله زدن. پینه زدن. دوختن وصله بر پاره لباس. درپی کردن : هم رقعه دوختن بِه و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه بَرِ خواجگان نوشت. سعدی.
چشم دوختن ( یا بردوختن ) از کسی یا چیزی ؛ صرفنظر نمودن از آن : سر من دار که چشم از همگان بردوزم دست من گیر که دست از دو جهان بردارم. سعدی. سر و چشم ...
پاره بردوختن ؛ دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت : مردان همه عمر پاره بردوخته اند قوتی به هزار حیله اندوخته اند. سعدی.
جامه نو دوختن ؛ لباس تازه ای بر تن کردن : سروبنان جامه نو دوختند زین سو و آن سو به لب جویبار. منوچهری.