پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
نماز شام ؛ نماز مغرب. صلوة مغرب. صلوة عشاء اولی. سه رکعت نمازی که در اول شب پس از غروب آفتاب و پیش از نماز خفتن خوانند : نماز شام را چندان که خواندند ...
نماز زلزله ؛ نماز آیات. رجوع به نماز خوف و صلاة کسوف شود.
نماز دیگر ؛ صلوةالوسطی. صلوة عصر. نماز عصر. چهار رکعت نمازی که پس از نماز ظهر خوانند : و نمازدیگر را صلوةالوسطی خوانند. . . چنان گفته اند که صلوةالوس ...
نماز خسوف ؛ نماز آیات. نمازی که هنگام گرفتن ماه خوانند : همیشه دیده ز مژگان کند نماز خسوف که جسم خاکی من در میانه حایل شد. نعمت خان عالی ( از آنندرا ...
نماز خفتن ؛ صلوة عشاء و آخر. صلوة عتمه. ( السامی ) . نماز عشاء. چهار رکعت نمازی که بعد از نماز مغرب و هنگام خفتن خوانند : شبی نماز خفتن گزارده بودند ...
نماز چاشتگاه ؛ نماز ضحی. ( السامی ) . نماز چاشت. رجوع به صلاة ضحی شود.
نماز حاجت ؛ دو رکعت نمازی که به نیت برآورده شدن حاجتی خوانند.
نماز حرب ؛ نماز خوف. نمازی که در میدان جنگ و از بیم دشمن شکسته خوانند. رجوع به صلاة خوف شود.
نماز جمعه ؛ نمازآدینه. نمازی که روز جمعه به جماعت گزارند.
نماز چاشت ؛ صلاةالاوابین. صلاة ضحی. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به صلاة ضحی شود.
نماز تهجد ؛ نماز شب. رجوع به صلاة شود.
نماز جعفر طیار ؛ نمازی است چهاررکعتی با دوتشهد و دو سلام که گویند پیغامبر آن را به جعفر طیارآموخت. ( از فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به صلاة جعفر شود.
نماز جماعت ؛ نمازی که دست جمعی خوانند و در آن به امام اقتدا کنند. مقابل نماز فُرادی ̍ : به مجمعی که فتادی بساز با یاران که در نماز جماعت شتاب بیکاراس ...
نماز پیشین ؛ نماز ظهر. چهار رکعت نمازی که هنگام ظهر خوانند. صلوةالظهر. صلوة اولی : و نماز پیشین بکرد. ( تاریخ بیهقی ص 117 ) . و اتفاقاً هوا ابر بود، ...
نماز پسین ؛ نماز عصر. رجوع به صلاة شود.
نماز بامداد ؛ نماز صبح. نماز بام. دوگانه : امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. ( تاریخ بیهقی ) . تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. ( تا ...
نماز استخاره ؛ نمازی است به دو رکعت به نیت استخاره. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به صلاة استخاره شود.
نماز استسقاء ؛ نماز باران. رجوع به صلاةالاستسقاء شود.
نماز باران ؛ نمازی که هنگام خشک سالی در طلب باران خوانند. رجوع به صلاةالاستسقاء شود.
نماز آفتاب گرفتن ؛ نماز کسوف. رجوع به صلاة کسوف شود.
نماز آیات ؛ نمازی که به هنگام وقوع زلزله یا گرفتن خورشید و ماه یا وزیدن طوفان سهمگین و دیگر حوادث رعب انگیز طبیعت خوانند، و دو رکعت است. رجوع به صلاة ...
در نماز آمدن ؛ سجده کردن. تعظیم کردن : چو نزدیک رستم فراز آمدند به پیشش همه در نماز آمدند. فردوسی.
به نماز آمدن ؛ خم شدن به نشانه تکریم و تعظیم. ( یادداشت دهخدا ) .
همه را بیک چشم دیدن ؛ کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن.
گربه چشم ؛ دارای چشمی کبودرنگ و موّرب : ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم که گفتی دل آزرده دارد بخشم. فردوسی.
گستاخ چشم : غضبناک و خونریز و گستاخ چشم. نظامی.
گورچشم ؛ نوعی حریر. ( شرفنامه چ وحید ص 369 ) : حریر زمین زیر سم ستور شده گورچشم از بسی چشم گور. نظامی.
شوخ چشمی ؛ حالت و عمل شوخ چشم : و گر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد. سعدی.
زاغ چشم ؛ کبود چشم : دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم بلند و سیه خایه و زاغ چشم. فردوسی.
در چشم کسی گفتن ؛ کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
در چشم مردم گذاشتن ؛ تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن : کلید در دوزخست آن نماز که در چشم مردم گذاری دراز. سعدی.
چشمهایش بسرش رفته است ؛ نهایت متکبر ومعجب شده است. ( امثال و حکم ) . - حیزچشم . - خوابیده چشم : هم آن کژّبینی و خوابیده چشم دل آگنده دارد تو گویی ...
در چشم آمدن کسی یا چیزی ؛ کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر : بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم گویی همه عالم ظلمات ...
در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را ؛ کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس : چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا ...
چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند ؛ از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان ، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی ...
چشم و دل سیر بودن ؛ اعتنا بمال و منال نداشتن : چشم و دل سیر است ؛ بی اعتنا بمال و بلند نظر است. ( امثال و حکم ) .
چشم ها را چهار کردن ، چشمهایش چهار شدن ؛ انتظار شدید بردن. - || نهایت متعجب شدن. - || فراوان دقت کردن. ( امثال و حکم ) .
چشم گود شدن ؛ کنایه از لاغر شدن.
چشم و دل پاک بودن ؛ کنایه از امانت و عفت داشتن : چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. ( امثال و حکم ) .
چشم کسی را دزدیدن ؛ هنگام غفلت او از دیدن ، کاری را انجام دادن.
چشم کار کردن ؛ چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت : و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و ...
چشم فروخوابانیدن ؛ کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن. غمض عین کردن.
چشمش کرایه میخواهد ؛ بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. ( امثال و حکم ) .
چشمش محک است ؛ با دیدن صورت ظاهر کسی سریره او را شناسد. - || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. ( ازامثال وحکم )
چشم سوی کسی کشیدن ؛ کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن : یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چ ...
چشمش بروشنایی افتاده است ؛ بمزاح ، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. ( امثال و حکم ) .
چشمش چشمها دیده است ؛ آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. ( امثال و حکم ) .
چشم را در کاری روی هم گذاشتن ؛ کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
چشم چهار شدن و گشتن ؛ افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر : یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار کافر دو چشم گردد روزی چهار چش ...
چشم چهار کردن . رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.