پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
آدم از کوچکی بزرگ میشود ؛ خضوع و فروتنی سبب بزرگی مردشود. ما در زبان ترکی ضرب المثلی داریم که می گوید : هر زاد نازیکلیکدن قیریلار بشر یوقون لوقدان . ...
آدم به آدم بسیار ماند ؛ آنکس نیست که گمان برده اید.
تیر بندوق ؛ گلوله بندوق و توپ باشد. ( آنندراج ) . گلوله تفنگ. ( ناظم الاطباء ) .
تیر تفنگ ؛ گلوله تفنگ. ( آنندراج ) : به یک نگاه تو آتش فتد بمسند جاه شراره تیر تفنگ است شیر قالین را. خان آرزو ( از آنندراج )
تیرقامت ؛ تیربالا. ازاسماء محبوب است. ( آنندراج ) . رجوع به تیربالا شود.
تیر یتاق ؛ بهره پاسبانی خلوت خاص. . . ( حاشیه هفت پیکر چ وحید ) : چونکه تیر یتاقت آوردم به جنیبت براقت آوردم. نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 9 ) .
تیردستی ؛ به معنی عصا. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
تیر سقف ؛ تیر پالار خانه. ( ناظم الاطباء ) . همان تیر خانه است. . . ( آنندراج ) .
تیر عصاری ؛ غنگ. و آن چوبی است دراز که عصاران در کارگاه آویزند تا گران گردد و روغن از کوفته بیرون آید. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . تیر خراس. ( از ف ...
تیر خانه ؛ شاه تیر و حمال و تیربزرگ سقف خانه. ( ناظم الاطباء ) . چوبهای سطبر و راست که از آن سقف خانه سازند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
تیر خراس ؛ تیر عصاری. ( از فرهنگ جهانگیری ) . مرکب از �تیر� ( دار، چوب راست ) �خر� �آس � ( مخفف آسیا ) : دو رنگ و سرکش و بیکار همچو قوس قزح غلیظ و خش ...
تیر آسیا ؛ قطب الرحا. محور : وآنک چنین داند که قطب اندر میان اوست او را تیرآسیانام کند زیرا بر خویش همی گردد. ( التفهیم ) .
تیربالا ؛ تیرقامت. ازاسماء محبوب است. ( آنندراج ) . رجوع به تیرقامت شود.
تیرپوش ؛ سقفی پوشیده به تیر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
تیر و کمان حنا ؛ و تنها حنا رسم ولایت است که بر کف دست اطفال ، گاهی شکل تیر و کمان و گاهی تنها کمان از حنا کشند. ( آنندراج ) : بدست او کمان رستم زال ...
آخرین تیر ترکش ؛ آخرین تلاش. آخرین قسمت هر چیزی. آخرین توانائی. || در بیت زیر به مجاز به معنی مژگان آمده است : مرا خود کشد تیر آن چشم مست چه حاجت که ...
تیر نشستن بر چیزی و در چیزی ؛ کنایه از رسیدن تیر بر چیزی و تیر نشاندن متعدی منه. ( آنندراج ) : من تیر نظررا بنشانم به نشانی چون کج نظران در پی پندار ...
تیر نشستن بر چیزی و در چیزی ؛ کنایه از رسیدن تیر بر چیزی و تیر نشاندن متعدی منه. ( آنندراج ) : من تیر نظررا بنشانم به نشانی چون کج نظران در پی پندار ...
تیر نی ؛ تیر کوچکی است که در خاک کرده گشاد دهند. ( آنندراج ) : آنچه در شور آورد شوریده حالان را نی است ناله نی بر دل آشفتگان تیر نی است. سلیم ( از آ ...
تیر ناوکی ؛ منسوب به ناوک : آن دیده را که در تو نظر دارد از حسد روید بجای هر مژه ای تیر ناوکی. سوزنی.
تیر نشانه ؛ هدف و جای نشانه تیر. ( ناظم الاطباء ) .
تیر گز ؛ نوعی از تیر بغایت معروف. ( آنندراج ) . به روایت فردوسی : چون رستم در جنگ با اسفندیار خسته و عاجز گردید زال از سیمرغ کمک خواست و رستم به راهن ...
تیر ناوک ؛تیری که از میان لوله یا ناوی رها شده باشد. ( ناظم الاطباء ) . تیر ناوک و تیر خدنگ هر کدام معروف. ( آنندراج ) . مرسال. ( دهار ) ( تفلیسی ) : ...
تیر قرعه ؛دو تیر باشد که بدان فال گیرند. ( آنندراج ) . دو تیری که بدان فال گیرند. ( ناظم الاطباء ) .
تیر قمار ؛ قدح. ( منتهی الارب ) . زلم. ( ترجمان القرآن ) ( دهار ) . سهم. ( دهار ) .
تیر کاکل ربا ؛ به معنی تیری که از سر نشان بگذرد و به سر هدف رسد و آن را بعضی تیر سرگذار گویند. . . و در مصطلحات نوشته که تیر کاکل ربا به معنی تیری که ...
تیر ریختن ؛ تیر زدن بر چیزی. ( آنندراج ) : سلامت خواهی از چشم بدان سر در گریبان کش که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد. صائب ( از آنندراج ) .
تیر سبک زخمه ؛ تیر شکرزخمه. مراد از تیر بی خطا. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
تیر شکرزخمه ؛ تیری که هر جا زنند بصواب برسد و خطا نکند. ( آنندراج ) : همی رفت بر باد چون نفس مطرب ز تیر شکرزخمه جانهای شیرین. منیر ( از آنندراج ) .
تیر روی ترکش ؛ به معنی تیر خوب و بهتر که آن را بیرون ترکش جاسازند و در آنجا گذارند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) : اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن با ...
تیررس ؛ مسافت پرتاب یک تیر. آنجا که تیر گشادداده تواند رسید. آن مقدار مسافت که تیر به هدف اصابت تواند کرد. ( از یادداشتهای مرحوم دهخدا ) . فاصله بین ...
تیردوزکردن ؛ با تیر دوختن. تیر فراوان زدن کسی یا چیزی را. تیرباران کردن : فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیردوزش می کند. مولوی.
تیر دوکمانه ؛ تیری که چون گشاد یابد بجای برسد و از آنجا جسته بجای دیگر خورد. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . و بعضی گویند تیر کاری و همچنین تیر دو کمان ...
تیر در جعبه گذاشتن ؛ تیر در ترکش نگه داشتن احتیاط را. مجازاً، دوراندیشی کردن : جواب این نامه برسید الحق سخن های هول باز نموده بود اکفأوار و هیچ تیر ...
تیر تیزپر ؛ تیری که به سرعت و تندی برود. ( ناظم الاطباء ) .
تیر چارپر ؛ نوعی از تیر که چارپر دارد. ( آنندراج ) : جواب نامه کلیم از ستمگری خواهد که مرغ نامه بر اوست تیر چارپرش. کلیم ( از آنندراج ) . ز بهر کشت ...
تیر خاکی ؛ نوعی از تیر که پیکانش از استخوان باشد و ازهمه تیرها دورتر رسد چنانکه پیش تیراندازان شهرت دارد. ( آنندراج ) . تیر کوچک سبکسر. ( ناظم الاطبا ...
تیر بیله ؛ بیلک : اگر که رستم پیلی بکشت در خردی به تیر بیله ز پیلی تو کرده ای دو تبر. فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 132 ) . رجوع به بیلک شود.
تیر تام ؛ تیر تمام که بکار تیراندازان آید و پر و پیکان او درست باشد. ( آنندراج ) . تیر کامل بی عیب. ( غیاث اللغات ) : کمان را زهی برزد از چرم خام به ...
تیر برگشاد ؛ بالاضافت ، تیر ازکمان جسته. ( آنندراج ) : به وقت پویه تیر برگشاد است کند چون جمع خود را گردباد است. محمدقلی سلیم ( از آنندراج ) .
تیر بر نشانه زدن ؛ به مقصود رسیدن. موفق شدن. کامیاب گردیدن : و پسر رومی در این معنی نیز تیر بر نشانه زده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55 ) . در این حض ...
تیر بسنگ خوردن ؛ به مقصود نرسیدن و ناامید شدن. ( ناظم الاطباء ) . برنیامدن آرزو و انتظار. ( از یادداشتهای مرحوم دهخدا ) : اما تیر رسید بر جایگاهی که ...
تیر به تاریکی افکندن ؛ تیر به تاریکدان انداختن. از قبیل مشت به تاریکی زدن که کنایه از تصور بلاتصدیق است ؛ یعنی کار بگمان و پندار کردن. . . ( آنندراج ...
تیر بدخشان ؛ تیر دوسر. ( ناظم الاطباء ) .
تیر از کمان بدررفتن ؛ تیر از شست بدر رفتن. تیر از شست شدن. کار از کار گذشتن : چون برفت تیر از شست بدر رفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320 ) . اما تیر از ...
- مثل آهو ؛ تند در تک. - || با چشمانی نیکو.
به آهو گوید دو بتازی گوید گیر ؛دو تن را بر یکدیگر برآغالد. شاخ آهو میوه نیارد : ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر. قاآنی. نظیر این ضرب المثل در زبان ترک ...
آهوی مانده ( آهوی لنگ ) گرفتن ؛ زبون گیری کردن. زور با ناتوان. جنگ با افتاده : زهی سوار که آهوی مانده می گیرد! بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان همیشه ...
آهوی ناگرفته بخشیدن ؛ چیز را که در تصرف وملکیت ندارد بعطا دادن : فرستاده گفت ای خداوند رخش بدشت آهوی ناگرفته مبخش. فردوسی.
آهو شدن ؛ در تداول عوام ، برای یافتن مطلوب یا معشوقی سر به بیابان نهاده رفتن چنانکه کس او را بازیافتن نتواند.