پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
به آرزو آوردن ؛ تشویق.
- آرزو کردن ؛ تمنی. تشهی. ( زوزنی ) : کشکین نانت نکند آرزوی نان و سمن خواهی گرد و کلان. رودکی ( کذا ) .
برآرزوی ، به آرزوی ؛ به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه : نبیند همی دشمن از هیچ سوی بسندش بود زیستن به آرزوی. فردوسی.
آرزو رساندن ؛ آرزو و حاجت کسی را برآوردن : شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت که آرزو برساند به آرزومندی. شهید بلخی.
آرزو شکستن در دل ؛ یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن : آخر ای آرزوی دل تا کی در دل این آرزو فروشکنم ؟ حسن غزنوی.
آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را ؛ بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن : بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد تا آرزوی ن ...
آرزو داشتن ؛ آرزومند بودن : بدو گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند زتو نام تو یادگار ز پشت تو آید یکی شهریار. فردوسی.
آرزو خواستن ، آرزو کردن ؛ خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء : ز من آب کرد آرزو آن سوار چو از دور دیدش مرا نامدار. ف ...
آرزو پختن ؛ طمع خام کردن : و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. ( مرزبان نامه ) .
آرزو خاستن کسی چیزی را ؛ اشتهاء آن کردن.
آرزوی خام ؛خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
نفس آرزو ؛ قُوّت شَهویه. نفس حیوانی : نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. ( تاریخ بیهقی ) . || مقصد : سحرگه چو از خواب برخاستند بر آ ...
آرزو آمدن ؛ آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن : آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه روزگار معتصم یا روزگار مستعین. معزی.
آرزو بردن ؛ آرزو کردن. تَمنی. ( دهار ) . غبطه. اغتباط : آرزو می بریم چه تْوان کرد سود ناکرده سخت بسیار است. انوری.
خوش آرزو ؛ نیک گزین. به گزین : ریدک خوش آرزو. || هوس. میل : ز دیدار خیزد همه آرزوی ز چشم است گویند رژدی گلوی. ابوشکور.
به آرام ؛ ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن : جهان بد به آرام زآن شادکام [ از جمشید ] ز یزدان بدو نو بنو بد پیام. فردوسی.
آراستن لشکر ؛ بصف کردن. تعبیه آن. مسلح کردن. بساز کردن. بصفوف کردن. صف راست کردن : چو از هر دو سو لشکر آراستند یلان کینه از یکدگر خواستند. فردوسی.
در چشم کسی آراستن چیزی را ؛ تسویل. تمویه. || در بعض فرهنگها به معنی آرستن یعنی توانستن نیز ضبط کرده اند. مصدر دوم آن آرایش است : آراست. بیارای.
آراستن ِ زن ْ خود را ؛ تشوف. جلوه کردن. آرایش کردن.
آراستن سخن و پاسخ و امثال آن ؛ ادا کردن. گفتن. در میان نهادن. به ادب گفتن : یلان پیش او پاسخ آراستند بگفتار او دل بپیراستند. فردوسی.
آراستن خلعت ؛ دادن یا آماده و حاضر ساختن آن : سزاوار او شهریار زمین یکی خلعت آراست با آفرین. فردوسی.
آراستن خویشتن ؛ تصنع. ( دهّار ) .
آراستن زبان به ؛ تکلم کردن با آن. گفتن چیزی. متکلم و گویا کردن. گویا، گوینده کردن. رطب اللسان شدن به. ترطیب لسان به : همه فرّ دارا همی خواستیم زبان ر ...
آراستن جامه به تن ؛ راست کردن آن بر تن. باندام برکردن آن.
آراستن جنگ یا رزم ؛ ترتیب ، تنظیم ، تنسیق و تعبیه آن : چو بشنید آراست کهزاد رزم هم آورد را رزم او بود بزم. فردوسی.
آراستن دل ؛ مستعد کردن آن. حاضر کردن آن. دل نهادن بر : تو ای نامور زنگه شاوران بیارای دل را برنج گران. فردوسی.
دل بکسی آراستن ؛ دل بدو دادن : تو پنداری دل بتو آراسته ایم ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم. فرخی ( دیوان ص 447 ) .
آراستن رود و مانندآن ؛ کوک کردن آن. گوشمال دادن آن : بیاورد جام دگر می گسار چو از خوبرخ بستد آن شهریار زننده دگرگون بیاراست رود برآورد ناگاه دیگر سرو ...
یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق. معانقه. || آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل. آن روی او بسان یک ...
آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب. ( ادیب نطنزی ) .
در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن. در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
آدم یک بار پایش بچاله میرود ؛ از مصائب پند گیرند.
آدم یک دفعه میمیرد ؛ ترس و هراس از مرگ سزاوار شجعان نیست.
آدم نفهم هزار من زور دارد ؛ نادان غالباً در آنچه نداند ستیز و لجاج کند.
آدم نمیداند بکدام سازَش برقصد ؛ هر ساعت رایی دیگر دارد.
آدم مال را پیدا میکند، مال آدم را پیدا نمیکند ؛ از صرف مال در جای خویش دریغ و مضایقت سزاوار نیست.
آدم نترس سر سلامت بگور نمیبرد ؛ ناپروائی و بی باکی سبب مرگ و هلاکت تواند بود.
آدم ندار را سر نمیبرند ؛ المفلس فی امان اﷲ.
آدم دو دفعه نمی میرد ؛ گاه دفاع از حق و حقیقتی رعب و هراس ناسزاوار است.
آدم که از زیر بته بیرون نیامده است ؛ همه کس را اقربا و خویشان باشد.
آدم لخت کرباس پهنادار خواب بیند ؛ امید و طمعی نابجاست.
آدم تا کوچکی نکند بزرگ نشود؛ خضوع مایه رفعت قدر و بزرگی است.
آدم حسابش را پیش خودش میکند ؛ از شرمگنی و حجب دیگران استفاده سوءنباید کردن.
آدم دو بار به این دنیا نمی آید ؛ باید از لذات حیات هرچه بیشتر تمتع برد.
آدم با کسی که علی گفت عمر نمیگوید ؛ نفاق پس از اتفاق نیکو نباشد.
آدم بدحساب دو بار میدهد ؛ بدمعاملگی موجب زیان و خسران است.
آدم بی اولادپادشاه بی غم است ؛ پرورش و تربیت اولاد سخت دشوار باشد.
آدم به آدم می رسد ؛ مردمان بایدبیکدیگر مدد و یاری دهند.
آدم به آدم میرسد کوه بکوه نمیرسد ؛ هرچند سالها یا مرحله ها از یکدیگر دور بودیم و امید دیدار نداشتیم اکنون باز یکدیگر را دیدیم.
آدم با آدم خوش است ؛ لذت حیات در معاشرت و خلطه و آمیزش است.