پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
از دست ( ز دست ) گذاشتن ؛ بنهادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ترک کردن. رها ساختن. رها کردن. فرو گذاردن : چو عهدی با کسی کردی بجا آر که ایمانست عهد از ...
از دست ( ز دست ) شدن ؛ ازخود بیخود شدن : ای دریغا که من از دست شدم نوز ناخورده تمام از دلبر. فرخی.
از دست فزا ؛ از دست پزا. نان فطیری که بشکل کماج در ساج و یا بروی آتش �خلواره �پزند. ( از ناظم الاطباء ) .
از دست رفته ؛ نابوده شده. از بین رفته. فائت. ( دهار ) : یاری ز دست رفته غم کار می خوریم مایه زیان شده هوس سود می بریم. خاقانی.
از دست ( ز دست ) [ کسی ] ستاندن ؛ از دست او گرفتن و خلاص دادن : افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام به سوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستا ...
از دست ( ز دست ) رفتن ( برفتن ) ؛ نابود شدن. فوت شدن. از اختیار بیرون شدن چنانکه ملکی یا مالی یا فرصتی : او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز د ...
از دست درمان درگذشتن . چاره ناپذیر شدن. دیگر درخور مداوا و علاج نبودن : به امیر ارغون پیغام فرستاد که کار به جان رسید و از دست درمان درگذشت. ( جهانگش ...
از دست ربودن دل ؛ دل از دست بردن : نه این نقش دل میرباید ز دست دل آن می رباید که این نقش بست. سعدی.
از دست درآمدن ؛ از دست رفتن. فرسوده شدن : پایش از آن پویه درآمد ز دست مهر دل و مهره پشتش شکست. نظامی.
از دست درافتادن ؛ از دست رفتن. تباه حال شدن : سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسلی کرد. ( تذکرةالاولیاء عطار ) .
از دست ( ز دست ) دادن ؛ چیزی را فاقد شدن. گم کردن. درباختن چیزی را. ضایع کردن آن. فوت کردن آن. تلف کردن. رها کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : کجاست آن ...
از دست پزا ؛ از دست فزا. رجوع به ترکیب از دست فزا شود.
از دست بیرون بردن ؛ بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل �از دست � شود.
از دست بیرون شدن ؛ از دست رفتن. از اختیار خارج شدن. رجوع به این ترکیب ذیل �بیرون شدن � شود.
از دست بیفکندن ؛از دست افکندن. از دست به روی زمین انداختن. - || دور افکندن.
از دست بشدن ؛ فوت. فوات. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) : هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن درماند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و رجوع به تر ...
از دست بگذاشتن ؛ واگذاردن. رها کردن : به دست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی.
از دست برون بردن ؛ بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل �از دست � شود.
از دست ( ز دست ) برون شدن ؛ از اختیار خارج شدن : چو پنجاه سالت برون شد ز دست غنیمت شمر پنج روزی که هست. سعدی.
از دست برفتن دامن ؛ اختیار از دست دادن : بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. ( گلستان ) .
از دست ( ز دست ) برگرفتن ؛ نیست و نابود کردن : بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند. ( جهانگشای جوینی ) . جماعتی را که کنگاج رفته ا ...
از دست ( ز دست ) برخاستن ؛ از عهده برآمدن. از دست برآمدن. اعمال شدن. ممکن بودن : نه هر آبی که پیش آید توان خورد نه هرچ از دست برخیزد توان کرد. نظامی.
از دست بردن دل ؛ شیفته کردن : زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را. سعدی.
از دست ( ز دست ) برآوردن ؛ کنایه از ساقط کردن و هلاک کردن : چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی
- از دست افشاندن ؛ پراکنده کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
از دست افکندن ؛ رها ساختن از دست : بدین تندی ز خسرو روی برتافت ز دست افکند گنجی را که دریافت. نظامی.
از دست ( ز دست ) برآمدن کاری ؛ از عهده آن کار برآمدن وی. میسر او شدن. میسور گشتن. ممکن بودن. توانستن. میسر بودن : گر از دستم چنین کاری برآید ز هر خار ...
از ( ز ) دست آمدن کاری ؛ توانائی انجام آنرا داشتن. قادر به انجام دادن آن بودن : چو از دست تو ناید هیچ کاری به دست دیگران میگیر ماری. نظامی.
از ( ز ) دست آمدن کاری ؛ توانائی انجام آنرا داشتن. قادر به انجام دادن آن بودن : چو از دست تو ناید هیچ کاری به دست دیگران میگیر ماری. نظامی.
ابردست ؛ بسیار بخشنده : ابردستا ز بحر جود مرا عنبر درثمن فرستادی. خاقانی.
از این دست بدان دست گشتن ؛ دست به دست گشتن : دست کردار تو داری دل گفتار تو راست که عطای تو همی گردد از این دست بدان. فرخی.
آتش دست ؛ جلد و چابک. رجوع به آتش دست در ردیف خود شود.
آلوده دست ؛ بدکار. تبه کار : بجز خونی و دزد آلوده دست ببخشای بر هر گناهی که هست. نظامی
روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند ؛ یعنی در زمان گرفتاری و ناتوانی و بینوایی وعده های خوش و شیرین می دهد. به هنگام پیری و پایان عمر زهد و عبادت پی ...
به روباه گفتند شاهدت کیست گفت دنبم ؛ یعنی این گواه مغرض و در امرذینفع است. نظیر: دم روبه گواه روباه است. رجوع به امثال و حکم شود.
روباه به سوراخ نمی رفت جاروب به دمش بست ؛ یعنی بر مشکلی که قادر به حل و رفع آن نبود مشکلی تازه افزود. نظیر: موش به سوراخ نمی رفت جاروب به دمش بست. رج ...
شیخ روباه ؛ در تداول عامه ، شیخ مکار و مزور و حیله گرو ریاکار.
روباه را در تله داشتن ؛ یعنی شخص محیل را به دام خود کشیدن. ( از آنندراج ) .
روباه به گردون گرفتن ؛ با شکیبایی بسیار کاری صعب انجام دادن : و گفته اند که اتابک ایلدگز روباه به گردون گیرد یعنی او را مایه اصطبار بسیار است. ( تاری ...
زندانی ؛ منسوب است به زندان. کسی که در محبس باشد. آنکه در زندان از آزادی محروم است. ( از فرهنگ فارسی معین ) . محبوس. گرفتار زندان. ( ناظم الاطباء ) . ...
زندان کن ؛ در بند آورنده. زندان افکننده. صفت کسی که مردم را به حبس و بند اندازد : سریری که جز آسمانی بود به زندان کن زندگانی بود. نظامی.
زندان مشتری ؛ زندان برجیس که برج سنبله باشد. ( ناظم الاطباء ) .
زندان نامسجون ؛ ماهیی که یونس پیغمبر را بلعید. ( ناظم الاطباء ) .
زندان نیرین ؛ عقده راس و ذنب. ( ناظم الاطباء ) .
زندان کردن چیزی یا جایی را برای کسی ؛ بندیخانه ساختن آن برای آنکس. محبس و سجن قرار دادن آن برای آنکس : در کاخ فرخنده ایوان اوی ببستند و کردند زندان ا ...
زندان کردن ؛ حبس کردن. محبوس کردن. ( ناظم الاطباء ) . بند کردن. به قید و بند انداختن. و غالباً با عبارت فعلی چون �به زندان کردن � و �در زندان کردن � ...
زندان سکندر ؛ کنایه از ظلمات است. ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ) . - || شهر یزد، چه مشهور است که وفات سکندر در آن شهر واقع شده چنا ...
زندان شکن ؛ شکننده زندان. ( از فهرست ولف ) . شکننده بند. محبوسی که از دست زندانبان بگریزد و خود را از قید برهاند : وز آن پر گناهان زندان شکن که گشتند ...
زندان خاموشان ؛ کنایه از گور باشد که به عربی قبر خوانند. ( برهان ) . گور. قبر. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) . گور. ( فرهنگ رشیدی ) . کنایه ا ...
زندانخانه ؛ زندانسرا. بندیخانه. ( آنندراج ) : و هر جای که وُلات فرودمی آمدند به قرب ایشان زندانخانه پیدا می کردند. ( تاریخ قم ص 40 ) . ز زندانخانه ق ...