پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
زر بهبهانی ؛ نوعی زر قلب. ( آنندراج ) .
زربه زینت ده ؛ که زر را به زینت دهد. که زر راوسیله زینت و جلال قرار دهد. که زر را بهر آرایش خواهد : درم به جورستانان زر به زینت ده بنای خانه کنانند و ...
زر به سنگ سیاه کشیدن ؛ کنایه از عیار گرفتن. ( آنندراج ) : مرا به غیر برابر کنی و معذوری بلی کشند زر سرخ را به سنگ سیاه. باقر کاشی ( از آنندراج ) .
زر اصل ؛ زر خالص. ( ناظم الاطباء ) . - || مبلغ اصلی و مایه. ( ناظم الاطباء ) .
زر بر سکه رساندن ؛ زر بر سکه زدن. مسکوک ساختن. ( آنندراج ) : از چرخ به هیچ است تسلی دل واله بر سکه رساندیم زر مختصری را. واله هروی ( از آنندراج ) . ...
زر به آتش زدن ؛ کنایه از سوختن زر و تلف کردن آن. ( آنندراج ) : کار تو نیست عشق ، نگهدار دین و دل زر را به آتش از هوس کیمیا مزن. نعمت خان علی ( از آن ...
زانو زدن در برابر کسی ؛ مجازاً، مقلوب او شدن. - || بمعنی نشستن با ادب باشد. چنانکه در نماز نشینند. ( غیاث اللغات ) . به ادب نشستن. ( آنندراج ) : آن ...
شپشک زدن ؛ پدید آمدن حشره ای شبیه شپش در بدن حیوانی.
دوزانو زدن ؛ بر دوزانو نشستن.
ماران مردم زن ؛ که مردم آزارند : سیاهان که ماران مردم زنند نه مردم همانا که اهریمنند. سنائی.
زدن سرما ؛ تباه کردن و سوزانیدن سرما اعضاء حیوان یا گل و شکوفه و شاخ را. سیاه و تباه کردن سرمای سخت اندام را. تمام یا قسمتی از بدن حیوان یا گیاهی را ...
زدن گرما ؛ بیمار کردن گرما انسان یا حیوانی را و دچار بیماری گرمازدگی ساختن او را.
زدن ملخ ؛ زیان رسانیدن ملخ به زراعت و درختان. نابود ساختن ملخ حاصل و غلات را : فراقت کشت خسرو را که بیمش بد ز روز بد ملخ زد کشت دهقان را که می ترسیدا ...
زدن تگرگ ؛ زیان رسانیدن تگرگ به درخت و زراعت و مانند آن.
زدن چشم زخم ؛ چشم زدن. نظر زدن. کسی را دچار بیماری چشم زدگی کردن. رجوع به چشم زدن ، نظر زدن و زخم چشم زدن شود.
زدن خزان ؛ نابود کردن باد خزان باغ و درخت و گلها را : ترا تنت خوشه ست و پیری خزان خزان تو بر خوشه تنت زد. ناصرخسرو.
زدن روزگار کسی را ؛ بدبخت کردن دوران او را. مبتلا کردن او را: آنرا چه زنی که روزگارش زده است. ( از امثال و حکم 2:45 ) .
زدن باد خزان ، زدن خزان ؛ پژمرده و فاسد کردن باد خزان برگ درختان و یا گلها را.
- زدن باران ؛ آفت رسانیدن باران بی موقع، محصول و مانند آنرا، نظیر: تگرگ زدن.
زدن برق چیزی را ؛ سوزانیدن آنرا.
زدن آفتاب کسی را ؛ تأثیر آفتاب در بدن و مانند آن. سوزانیدن و بیمار کردن. رجوع به زدگی و زده شود.
زدن باد ؛ آفت رسانیدن باد، گویند: امسال سردرختی ها را باد
آتش زدن در مالی ؛ بگزاف صرف کردن آن ، و یا فروختن آن بثمن بخس.
آتش زدن کسی را ؛ او را خشمگین کردن.
موی کسی را آتش زده بودن ؛ درست بوقت رسیدن او.
قدم برون زدن از خود ؛ خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن. ترک خودی کردن : سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد. سعد ...
گام پیش زدن ؛ پیش قدم بودن. پیشاپیش رفتن. تقدم. مقدم بودن در سلوک : از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینا دل و راست کوش خردمند و بیدار و زیرک بنام از ...
طواف زدن ؛ گردش کردن. گرداگرد مکانی را رفتن. طی کردن اطراف را : طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن. نظامی.
سر به صحرا زدن ؛ سر بصحرا گذاردن. سراسیمه و دیوانه وار راه صحرا در پیش گرفتن. - || کنایت از دوری گزیدن از خلق. فرار کردن از مردم شهر و ده. || پیمو ...
بیرون زدن لشکر ؛ بیرون آوردن لشکر. مجهز کردن لشکر در خارج : لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده ست خرگه آن سبزگون خیمه آن آتشین. منوچهری. رجوع به برون ز ...
بیرون زدن سر ؛ برآوردن. طلوع کردن : چون کشتی پرآتش و گرد اندر آب نیل بیرون زد آفتاب سر از گوشه جهن. عسجدی.
به کوچه زدن ؛ بکوچه رفتن.
به کوچه علی چپ زدن ؛ تجاهل کردن با دگرگون کردن موضوع سخن. از اعتراف به موضوعی فرار کردن. - به کوه و دشت زدن ، به کوه و هامون زدن ؛ به کوه و صحرا رف ...
به کوه و دشت زدن ، به کوه و هامون زدن ؛ به کوه و صحرا رفتن و قرار گرفتن : لشکر چین در بهار بر که و هامون زده ست. منوچهری.
به آتش زدن ؛ خود را به آب و آتش زدن. کنایت از بهر دری زدن. بهر راهی افتادن.
به چاک محبت زدن ؛ کنایه از فرار کردن.
به صحرا زدن ؛ به صحرا و بیابان رفتن : ز دریا بکشتی و زورق شدند وزین رو بصحرا و هامون زدند. فردوسی.
به آب زدن ؛ فرو بردن پایها در آب رود و مانند آن و از آب گذشتن. بی محاباو بی پروا از آب گذشتن. گویند: تا به آب نزنی شناگرنمیشوی.
نرد زدن ؛ نرد باختن. بازی نرد. رجوع به نرد شود.
بر راهی ( طرفی ، جانبی ) زدن ؛ براهی رفتن. بر جانبی زدن. بر سویی زدن. بر طرفی زدن : صعلوک هر چند حیله کرد تا فرجه کند و بر طرفی زند ممکن نگشت. ( سندب ...
گوی زدن ؛ گوی و چوگان بازی کردن : خدمت کردند و گوی زدند چنانک از آن دوازده هزار گوی ببردند. ( تاریخ سیستان ) .
گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بربالای منظوران بالایی زدم. سعدی. خرقه پوشان صوامع را دو ...
گوی سخن زدن ؛ به فصاحت سخن گفتن : فسحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخن گوی گوی. سعدی ( گلستان ) .
شطرنج زدن ؛ بازی شطرنج کردن.
قمار زدن ؛ انواع قماربازی کردن. قمار باختن. برد و باخت کردن.
آس زدن ؛ بازی کردن با آس.
پاسور زدن ؛ ورق بازی کردن.
با خود رای زدن ؛ پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن : در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی.
رای زدن با دیگری ؛ با همکاری و شرکت دیگری تصمیمی اتخاذ کردن و رایی پذیرفتن و عقیدتی ساختن. مشاوره کردن : ببود آن شب و رای زد با پسر بشبگیر بنشست و بگ ...
رای فرخ زدن ؛ رای خوب و مبارک دادن. نیکو حکم کردن : ترا نیز با او ببایدشدن بهر نیک بد رای فرخ زدن. فردوسی. رجوع به �رای زدن � در حرف راء شود.