پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
پیش رفتن کاری وپیش بردن کاری ؛ سر انجام خوب یافتن و سرانجام خوب دادن آنرا. ( آنندراج ) : آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر. به آن کار پیش رود. ( تاریخ بیه ...
پیش رفتن کاری وپیش بردن کاری ؛ سر انجام خوب یافتن و سرانجام خوب دادن آنرا. ( آنندراج ) : آنجا حشمتی باید هر چه تمامتر. به آن کار پیش رود. ( تاریخ بیه ...
پیش رفتن کسی را ؛ استقبال او کردن : چون برمک بدمشق رسید همه ٔبزرگان دولت و امرای حضرت او را پیش رفتند و او را بتعظیمی و جلالتی هرچه تمامتر در شهر آور ...
پیش چیزی رفتن ؛ نزدیک او شدن : چون روز شد امیر پیش کار رفت. ( تاریخ بیهقی ) .
پیش رفتن ؛ غالب آمدن. فایق آمدن : زورت ار پیش می رود با ما با خداوند غیب دان نرود. سعدی ( گلستان ) . - || جلو رفتن. مقابل رفتن. خود را برابر و روب ...
بیرون رفتن ؛خارج شدن. ( یادداشت مؤلف ) : جلابزبن. . . . با حنظلةبن ثعلبه. . . به مبارزت بیرون رفت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 106 ) . - || قضای حاجت کر ...
به کار رفتن ؛ به کاربرده شدن. به کار گرفتن. ( یادداشت مؤلف ) . استعمال شدن. استعمال گردیدن.
به بانک رفتن [در قمار] ؛ در تداول قماربازان قبول کردن بر دو باخت کلیه پول موجود پیش طرف را که بانک نامیده میشود.
بدررفتن ؛ بیرون شدن. خارج شدن : چون رفت تیر از شصت بدر رفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320 ) . قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رو ...
بازپس رفتن ؛ بازرفتن. گام عقب گذاشتن. ( ناظم الاطباء ) . مقابل پیش رفتن و جلو رفتن.
بازرفتن ؛ گام عقب گذاشتن. ( ناظم الاطباء ) . برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن : وز ایران سوی کاخ رفتند باز سه هفته بشادی گرفتند ساز. فردوسی.
سیل رفتار ؛ تندرو. شتاب رو. بشتاب رونده : یکی سیل رفتار هامون نورد که باد از پیش بازماندی چو گرد. سعدی.
جلدرفتار ؛ تیزرو. تندرو. ( یادداشت مؤلف ) . چابک سیر. تندسیر.
سرورفتار ؛ که رفتار سرو دارد. که خرامان و بناز رود : سرورفتاری ، صنوبرقامتی ماه رخساری ، ملایک منظری. سعدی.
به رفتار آمدن ؛ آغاز رفتن کردن. به حرکت و رفتن آغازیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : آن همه جلوه طاوس و خرامیدن کبک بار دیگر نکند چون تو به رفتار آیی. سعد ...
رفتار ناهموار ؛ سلوک ناشایسته و زشت و کردار بد. ( ناظم الاطباء ) .
فلک کجرفتار ؛ گردون گردگردنده که بر مراد نگردد.
رغم یکی را کاری کردن ؛ برای مخالفت با وی آن کار را انجام دادن. ( یادداشت مؤلف ) : رغم مرا چون سرکه مکن چون به من رسی رویی کزو به تنگ بریزد همی شکر. ...
رغماً للانف فلان ؛ برای خاک آلود شدن بینی او. ( یادداشت دهخدا ) .
رغم کسی ؛ مخفف �برغم انف کسی �؛ علی رغم او. برای بخاک مالیدن بینی او. برای مخالفت نمودن با او. ( از یادداشت دهخدا ) : گر نیی در بر من رغم ملامت گر من ...
رغم انف ؛ مخفف �برغم انف �. برای بخاک مالیدن بینی. ( یادداشت مؤلف ) : بوی ایشان رغم انف منکران گرد عالم می رود پرده دران. مولوی.
از رغم کسی ؛ بر خلاف میل او و برای مخالفت با او : این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار. مسعودسعد. بافته یاوه در آن مرغ ...
بر رغم انف ؛ برای بخاک مالیدن بینی. ( یادداشت مؤلف ) . بر خلاف میل : برغم انف اعادی درازعمر بمان که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند. سعدی.
برغم کسی ؛ به عمد بر خلاف میل او. ( لغت فرس اسدی چ پاول هورن ) : بپیچددلم چون ز پنجه تنم گشاید برغم دلم پنجه بند. عسجدی ( از اسدی ) .
سست رغبت ؛ ضعیف میل. که میل و خواهش اندک دارد : که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد. ( گلستان ) .
رغبت افتادن به چیزی ؛ راغب و مایل شدن بدان چیز. حاصل آمدن رغبت بچیزی : به سیر گلش اندکی رغبت افتد گرآئینه ای در گلستان نباشد. واله هروی ( از آنندراج ...
رغبت افزودن ؛ راغب ساختن. به رغبت آوردن. افزون کردن میل و رغبت در کسی. ( یادداشت مؤلف ) : رغبت افزود در نواختنم مهربان شد به کار ساختنم. نظامی.
رغبت چیزی خاستن ؛ بدان چیز راغب و مایل گشتن : به طفلی درم رغبت روزه خاست ندانستمی چپ کدام است و راست. سعدی ( بوستان ) .
رغبت آمدن بر چیزی ؛ مایل شدن بدان چیز. ( یادداشت مؤلف ) . تمایل نمودن بدان چیز : جان خود را شکار او کردم رغبتش بر شکار می ناید. امیرخسرو دهلوی ( از ...
صلوة رغائب ؛ نام نمازی است که در جمعه اول رجب خوانند. ( یادداشت مؤلف ) .
لیلةالرغائب ؛ یا لیله رغائب ، شب جمعه اول ماه رجب است و آن شب را اعمالی است از ادعیه و غیره که در کتب ادعیه مذکور است. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به رغ ...
رعیت درخت جواهر است ؛ کشاورزان و دهقانان برای مالک قریه سود بسیار دارند. ( امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 869 ) .
شب رغائب ؛ شب اولین جمعه ماه مبارک رجب. ( از ناظم الاطباء ) . رجوع به لیلةالرغائب شود.
رعیت شکن ؛ ستمگر. که رعیت را شکند و ستم کند : پادشهی بود رعیت شکن وز سر حجت شده حجاج فن. نظامی.
رعیت دوست ؛ که ملت و رعیت را دوست داشته باشد : او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. ( کتاب النقض ص 414 ) .
- قد رعنا ؛ قد موزون. قامت موزون. ( یادداشت دهخدا ) : سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش دوعالم چون دو زلف عنبرین افتاده در پایش. خاقانی. میر من ...
سرو رعنا ؛ سرو دورنگ. ( از آنندراج ) ( از غیاث اللغات ) . - || سرو خوش قد و قامت. سرو بلندقامت. ( یادداشت دهخدا ) .
رعنا کردن ؛ منتسب به جلفی و سبکی داشتن : مرا خیره خواهی که رعنا کنی به پیش خردمند رسوا کنی. فردوسی.
قامت رعنا ؛ قامت موزون. قد موزون. ( یادداشت دهخدا ) .
رعنای صاحب بربط؛ ستاره زهره. ( ناظم الاطباء ) برهان ) : ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ سوز از آن قرّای صاحب طیلسان انگیخته. خاقانی.
رعنا شدن ؛ خوار شدن. سبک و ضعیف شدن : عروسم نباید که رعنا شوم به نزد خردمند رسوا شوم. فردوسی.
رعنافش ؛ رعنامانند. مانند رعنا : بر لب خشک جام رعنافش عاشقان بوسه تر اندازند. خاقانی.
غریدن رعد ؛ بخنویدن. ( ناظم الاطباء ) .
ذات الرعد ؛ جنگ. گویند: جاء بذات الرعد والصلیل ؛ یعنی جنگ و قتال. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . جنگ. ( آنندراج ) .
رعب ناک ؛ وحشتناک. ترسناک. ( یادداشت دهخدا ) .
رعد شغب ؛ که مانند رعد شور و غوغا بپا کند. که تندروار آشوب و فریاد راه بیندازد : یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند به برق خنجر در مرغزار آتش و آب. مسع ...
به رعب افکندن ؛ بیم دادن. ( یادداشت دهخدا ) .
رعب انگیز ؛ رعب انگیزنده. هراس انگیز. وحشت انگیز. ترس آور. ( یادداشت دهخدا ) .
رعایت حکم الهی نکردن ؛ پاس فرمان خدای نداشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
رعایت قانون ؛ حفظ آن. ( یادداشت مؤلف ) .