پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
پرونده راکد ؛ ( اصطلاح اداری ) پرونده هایی را گویند که از جریان خارج شده است.
دفتر راکد ؛ ( اصطلاح اداری ) مراد دفتری است که در آن نامه ها و پرونده های راکد که از جریان خارج شده ضبط میشود.
حساب راکد ؛ مقابل حساب جاری. ( یاداشت مولف ) .
آب راکد ؛ مقابل آب جاری. ( یادداشت دهخدا ) .
بازار راکد ؛ بازاری که دادوستدش جریان نداشته باشد.
راقم حروف یا راقم الحروف ؛ من نویسنده. ( یادداشت مؤلف ) . نویسنده حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. ( ناظم الاطباء ) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آ ...
راکب التعاسیف ؛ آنکه بدون قید راه می پیماید. ( ناظم الاطباء ) .
راغب جهاد ؛ مایل بجنگ و جهاد. ( ناظم الاطباء ) .
راعی الشاء ؛ دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ) .
راعی النعائم ؛ ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ) . رجوع به راعی الجوزاء شود.
راعی البستان ؛ نوعی ازملخ است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
راعی الجوزا ؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. ( ازاقرب الموارد ) .
راضی برضا ؛ خشنود به آنچه خدا میخواهد. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به راض شود.
رمح راش ؛ نیزه سست و ضعیف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) .
جمل راش ؛ شتر سست پشت. ( منتهی الارب ) . شتر پست پشت. ( ناظم الاطباء ) .
کوه راسخ ؛ کوه بیخ آور و پای برجای.
عقیده راسخ ؛ اعتقاد محکم و استوار.
علمای راسخ ؛ راسخون فی العلم : یکی از علمای راسخ راپرسیدند چه گویی درنان وقف. ( گلستان ) .
قدم راسخ ؛ گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار : بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پای بیفشردند و بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. ...
راسخ فی العلم ؛ متبحر و توانا در علم. ( المنجد ) .
راسخ قدم ؛ ثابت قدم.
عزم و اراده راسخ ؛ تصمیم محکم و ثابت و استوار.
الراسخون فی الحکمة ؛ استواران در حکمت : ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمة. . . ( شرح منظومه سبزواری چ مصط ...
راسخ علم ؛ مأخوذ از آیت �الراسخون فی العلم � ( قرآن 7/3 ) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم ...
گوشت راسته ؛ گوشت پشت مازه. پشت مازو. ( یادداشت دهخدا ) .
راسته کردن حساب ؛ با اضافه یا نقصان مبلغی ، بعددی چون ده و صد و هزار و امثال آن رساندن. افزودن کسور تا عددکامل شود یا کم کردن کسور بهمین قصد. ( یاددا ...
کباب راسته ؛ کبابی که گوشت آن را نکوفته باشند و از گوشت پشت مازه هر سیخی از یک پاره گوشت باریک و دراز کنند. کباب از پشت مازه. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته دوز ؛ آنکه تنها دوختن ساده و راست میداند.
راسته روده شدن ؛ مبتلا به مرضی شدن که غذا پیش از هضم یا به قی یا به اسهال دفع شود. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته روده ؛ آنکه در زمان واحد به قی و اسهال مبتلا شود. ( یادداشت دهخدا ) .
راسته حسینی ؛ بی قید و تشریفات.
راسته حسینی حرف زدن ؛ آشکار و بی پرده صحبت کردن.
راسته خوانی ؛ در اصطلاح موسیقی بمعنی بی تحریر و غلط خواندن. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته خیابان ؛ خیابانی که راست و مستقیم است. خیابان راست بدون کجی و انحناء و انکسار.
راسته چین ؛ آنکه چیزها را راست و مرتب می چیند.
بنای راسته چین ؛ بنایی که جز چیدن ساده و راست آجرها برهم نمیداند. ( یادداشت مؤلف ) .
حروفچین راسته چین ؛ اصطلاح مطبعه. کسی که فقط حروف ساده میتواند بچیند بدون لاتین و عربی و جدول. ( یادداشت دهخدا ) .
راسته باف ؛ بافنده ای که جز بافتن ساده و راست نمیداند.
راسته بزازان ؛ رسته بزازان. ( یادداشت مؤلف ) .
راسته بندی ؛ راهسازی و مرمت کردن آن. ( ناظم الاطباء ) .
راسته بازار ؛ صف بازار که عبارت از واحدالطرفین بازار است و در آن دکاکین میباشد و ظاهراً مرکب است از راست بمعنی مستقیم و های برای نسبت است. ( آنندراج ...
راستگو داشتن ؛ راستگو شمردن. تصدیق ؛ راستگوداشتن کسی را. ضد تکذیب. ( منتهی الارب ) .
راستگو شدن ؛ سخن راست گفتن : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی.
راستگو خواندن ؛ راستگو شمردن. راستگو دانستن : ولیکن تو هم کشته بر دست او شوی زود و خوانی مرا راستگو. فردوسی.
راستی آوردن ؛ درستکاری نشان دادن. صداقت و امانت و درستی نمودن : راستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگار. نظامی.
راستی نهفتن ؛ پنهان کردن حقیقت : من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد.
راستی ها ؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و شک را در آن دخلی نباشد. ( آنندراج ) . حقیقت این است که. وا ...
عین راستی ؛ حقیقت راستی. ( ناظم الاطباء ) .
براستی و درستی ؛ کاملاً و بدون نقص و شک. حقیقةً. در واقع : هر آنکست که ببیند روا بود که بگوید که من بهشت بدیدم براستی و درستی. سعدی.
راستی آنکه ؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت. ( تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ) .