پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دکتر کزازی در مورد واژه ی "کَش " می نویسد : ( ( کش در معنی زیبا و نغز و خوش است . ) ) ( ( یکی بچه بُد چون گوی شیرفش به بالا، بلند و به دیدار، کَش ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " درز " می نویسد : ( ( درز با همین ریخت، در پهلوی به کار می رفته است این واژه همان است که در "درزی" در پهلوی درزیگdarzīg به ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "دارو " می نویسد : ( ( دارو در پهلوی داروگ dārūg بوده است. به گمان، ستاک واژه" دار" به معنی درخت است و ریخت پساوندی و صفتی ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " سپوختن" می نویسد : ( ( سپوختن در پهلوی سْپوختن spōxtan بوده است. " سپوختن درد "در معنی راندن و زدودن درد به کار رفته است. ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " کافتن" می نویسد : ( ( کافتن ریخت گذرای" کفتن "است و به معنی شکافتن و از هم دریدن . ) ) ( ( بکافت تهی گاه سرو سهی نباشد ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " زَهِش " می نویسد : ( ( زهش مصدر شینی است از "زهیدن" که در ریشه با زادن یکی است. ستاک واژه را در واژه هایی چون زهک zahag و ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "سنگی " می نویسد : ( ( سنگی در معنی گران مایه و بشکوه و باوقار به کار رفته است. ) ) ( ( به جایِ خرد، سام سنگی بُوَد به خ ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "مرجان " می نویسد : ( ( مرجان از واژه یونانیmargaaritēs برآمده است. واژه پارسی آن " بُسّد" است که در پهلوی وستvussat بوده ا ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " شخودن " می نویسد : ( ( شخودن به معنی خراشیدن است ستاک آن در واژه شَخَن به معنی خراشیدن نیز دیده می آید. قطران راست ( ( ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "فام " می نویسد : ( ( فام در معنی رنگ است و ریخت کهن تر آن اوام awām بوده است. ) ) ( ( بدو گفت مادر که ای جان مام چه بود ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " فربی" می نویسد : ( ( فربی ریختی است از فربه. این واژه در پهلوی فرپیه fraoīh بوده است که معنی نخستین و بنیادین آن" فزونْ پ ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " فربی " می نویسد : ( ( فربی ریختی است از فربه. این واژه در پهلوی فرپیه frapīh بوده است که معنی نخستین و بنیادین آن" فزون پ ...
شیر بیابانی ؛ کنایه از شیر درنده است. اسد : یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی. ابوالعباس.
شیر بی دم و سر و اشکم ؛ کنایه از امر محال. ( فرهنگ فارسی معین ) : شیر بی دم و سر و اشکم که دید این چنین شیری خدا خود نافرید. مولوی.
شیر پاس ؛ نگهبان و پاسداری کننده چون شیر : شیرپاسان پاسگاه رمه لاف شیری از او زدند همه. نظامی.
مثل شیر برفی ، نمودی دروغین. ( امثال و حکم ) . - || صورتی بی معنی. آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب شیر برف و ش ...
شیر برفین ؛ شیر برف. شیر برفی. شیر که بچه ها از برف سازند. ( آنندراج ) : نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین. امیدی. ...
شیر بساط؛ نقش شیر که بر بساط کنند. ( آنندراج ) : شیر فلک آن شیر سراپرده دوران در مرتبه با شیر بساطت نچخیده. انوری ( از آنندراج ) .
شیر برفی ؛ شیر برف. صورت شیر از برف. شیر برفین. ( از آنندراج ) . هیکل شیر بزرگ که از توده برف بزرگ کنند. ( یادداشت مؤلف ) ( از غیاث ) : چه غم آن پرد ...
شیر بالش ؛ نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. ( یادداشت مؤلف ) . نقش شیر که بر تکیه سر کنند. ( آنندراج ) : چون تو گردند حاسدانت اگر شیر بالش شود چو ...
شیر برف ؛ صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به ...
شیر آهنین چرم ؛ شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد : درست گویی شیران آهنین چرمند همی جهانند از پنجه آهنین چنگال. عسجدی.
شیر ایزد؛ شیر خدا. اسد اﷲ الغالب. لقب حضرت علی بن ابیطالب. ( یادداشت مؤلف ) : از پی آنکه در ازخیبر برکند علی شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین. فرخی ...
شیربازی ؛ دست به کار خطرناک زدن : برآرم سگان را ز شورافکنی که با شیربازیست گورافکنی . نظامی.
شیرآواز؛ که آوازی چون شیر بیشه دارد : کُه کَن و بارکش و کارکن و راه نورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری.
شیرآور؛ شیرافکن. شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد : دمان از پسش زنگه شاوران بشد با دلیران و شیرآوران. فردوسی.
شرزه شیر؛ شیر شرزه. شیر خشمگین : چو گور گرازنده با شرزه شیر. نظامی
شیرآشوب ؛ آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است : از صَهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند. خاقانی.
شیرآفرین ؛ آفریننده شیر بیشه. که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است : گر سگی کردیم ای شیرآفرین شیر را مگمار بر ما زین کمین. مولوی.
تند شیر؛ شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است : که نتوان ستد غارت از تند شیر. نظامی.
جبهه شیر خواب آلوده خاریدن ؛ پیشانی شیر خاریدن. به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن : جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را آنکه کاوش می کند با سینه افک ...
پیشانی شیر خاریدن ؛ کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پا روی دم مار نهادن. دنبال ببر خاییدن. ( از امثال و حکم دهخدا ) . به کاری بس خطرناک دست زدن : قوت پ ...
مه عید ؛ ماه شب عید رمضان. هلال را که شب عید بینند تا فردای آن را عید بگیرند : ماه منی و عید من و من مه عیدی زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم. خاقانی.
عید ماه روزه ؛ عید فطر. عید رمضان. عید روزه گشادن. - امثال : همین دو سه روزه تا عید ماه روزه . ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مُحْرِم ِ عید ؛ آنکه برای عید اضحی احرام کرده باشند : گر محرم عیدند همه کعبه ستایان تو محرم می باش و مکن کعبه ستایی. خاقانی.
عید روزه گشادن ؛ عید فطر : نخستین روز از شوال ، عید روزه گشادن است و روزه داشتن بدو حرام است. ( التفهیم ص 252 ) . رجوع به ماده �عید فطر� شود.
عید گوسپندکشان ؛ عید اضحی. عید قربان : دهم روز از ذی الحجه عید گوسپندکشان است که حاجیان به مِنی ̍ قربان کنند. ( التفهیم ص 252 ) . رجوع به عید اضحی و ...
عید رمضان ؛ عید فطر. عید روزه گشادن. رجوع به فطر شود : ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به عید رمضان آمد المنة للِّه. منوچهری. معشوقه به نام من و کام دگ ...
شب عید ؛ شبی که روز بعد از آن عید، و بخصوص عید فطر باشد. شبی که هلال را ببینند تا فردای آن راعید بگیرند : شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی که ز شرم طل ...
جامه عید ( عیدی ) ؛ جامه ای که در روز عید پوشند : بر تن ز سرشک جامه عیدی در ماتم دوستان دلسوزه. خاقانی
دو عید ؛ عیدین. عید اضحی و عید فطر : در روزه بودم از سخن ، او جامه دو عید بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد. خاقانی
مردن، از دنیا رفتن ( ( منوچهر را سال شد بر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست ) ) ( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص۱۵۶ )
دکتر کزازی در مورد "چشم بر هم نهادن " می نویسد : ( ( چشم بر هم نهادن کنایه ای است فعلی از گونهٔ ایما از مردن . ) ) کنایه از مردن. از دنیا رفتن. ( ( ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "درشت " می نویسد : ( ( درشت که در معنی سخت و دشوار به کار رفته است، با همین ریخت، در پهلوی کاربرد داشته است. می تواند بود ک ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "گرویدن " می نویسد : ( ( گرویدن در پهلوی وروستن wirawistan بوده است. ستاک واژه، در اوستایی، " ور " است به معنی گزیدن که در ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی "ویژه کردن " می نویسد : ( ( در معنی ستردن و پیراستن به کار رفته است . ) ) ( ( جهان ویژه کردم ز پتیاره ها بسی شهر کردم بس ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " شبدیز " می نویسد : ( شبدیز که ریختی است دیگر از شبدیس نامی است که بر اسپان تیره فام می نهاده اند؛ اسبانی از گونه ی بارگیِ ...
دکتر کزازی در مورد عبارت "به نامْ ایزد گفتن " می نویسد: ( ( در بیت زیر از آیینی دیرینه در فرهنگ ایرانی سخن رفته است که در شاهنامه نیز بارها باز تافته ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " نژاد " می نویسد : ( ( نژاد در اوستایی نِزاتی بوده است و در ایرانی کهن نزاته ni - zāta. زاته، در آن صفت مفعولی است از زادن ...
دکتر کزازی در مورد واژه ی " سینه " می نویسد : ( سینه در پهلوی سینگ sēnag بوده است؛ ستاک واژه سن، می تواند بود که ریختی از زن باشد و به معنی آهن و" سی ...