پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
بهتر داشتن ؛ مرجح شمردن : مسلم کرد شهر و روستا را که بهتر داشت از دنیا دعا را. نظامی.
بفرهنگ داشتن ؛ ادب آموختن : چو فرزند آید بفرهنگ دار زمانه ز بازی بر او تنگ دار. فردوسی.
بکس داشتن ؛ بکس شمردن.
بکسی داشتن ؛. . . متوجه او بودن. بمن دارد، یعنی کنایت او بمن است.
بغم داشتن ؛در غم افکندن. اندوهگین ساختن : هر که زمن دردسر نخواهد و غم گو بغم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو.
به غم داشتن ؛در غم افکندن. اندوهگین ساختن : هر که زمن دردسر نخواهد و غم گو بغم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو.
بفرهنگ داشتن ؛ ادب آموختن : چو فرزند آید بفرهنگ دار زمانه ز بازی بر او تنگ دار. فردوسی.
بزینهار داشتن ؛ امان دادن.
بسته داشتن ؛ بستن. بسته داشتن کمر. آماده بودن ، گوش بفرمان بودن.
بسختی داشتن ؛ در سختی افکندن : چنین گفت رستم بفرخ پدر که من بسته دارم بفرمان کمر. فردوسی. یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسخ ...
بسختی داشتن ؛ در سختی افکندن : چنین گفت رستم بفرخ پدر که من بسته دارم بفرمان کمر. فردوسی. یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسخ ...
بزرگ داشتن ؛ بزرگ شمردن. اکرام کردن : چون موسی بحد بیست سالگی رسید و بزرگ شد اهل مصر او را بزرگ داشتند. ( قصص الانبیاء ص 92 ) .
بزینهار داشتن ؛ امان دادن.
بر میان داشتن ؛ بکمر بسته بودن : گفت ایشان را که این خنجرها چرا بر میان میدارید. ایشان گفتند میان ما و میان بخارا خداة عداوت است. ( تاریخ بخارا ) .
برون داشتن ؛ برون کردن : صره هزار دینارش ببخشید از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش. ( گلستان ) .
برنج داشتن ؛ رنجه کردن. در رنج افکندن : سزد گر ز مهر سرای سپنج بتابد دل و تن ندارد برنج. اسدی.
بر سر افسر داشتن ؛ تاج بر سر داشتن. متوج بودن. ! - || مقامی بزرگ داشتن.
بر کاری داشتن ؛ وادار کردن بر: قسر؛ به ستم بر کاری داشتن. ( صراح ) .
- بر میان داشتن ؛ بکمر بسته بودن :
بر چیزی داشتن ؛ هدایت کردن بر آن. وادار کردن. هدایت کردن. رهنمون شدن : اول کسی که عبادت آتش کرد قابیل بود و اولاد خویش را بدان داشت. ( قصص الانبیاء ص ...
بر جای داشتن ؛ ایستانیدن.
بدل داشتن
بدل داشتن ؛ در دل گرفتن : جهان ویژه کردم ببرنّده تیغ چرادارد از من بدل شه دریغ؟ فردوسی.
بدرد یا برنج داشتن ؛ در محنت و تعب نگهداری کردن. قرین رنج و تعب ساختن کسی را : سکنجیده همی داردم بدرد ترنجیده همی داردم برنج. بوشکور.
بدست داشتن ؛ در تصرف داشتن. در اختیار داشتن.
بدرد یا برنج داشتن ؛ در محنت و تعب نگهداری کردن. قرین رنج و تعب ساختن کسی را : سکنجیده همی داردم بدرد ترنجیده همی داردم برنج. بوشکور.
بحق داشتن ؛ در مقام حق قرار دادن : پس کیومرث گفت سخن و پند و حکمت هر که گوید قبول کنید. . . و حق از هر کجا که باشد بحق دارید. ( قصص الانبیاء ص 35 ) .
بخدمت داشتن ؛ بخدمت گماردن : منت بدار ازو که بخدمت بداشتت. سعدی.
بدرد داشتن ؛ رنجاندن : مقدمی از ایشان بر برجی ازقلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمان را بدرد میداشت. ( تاریخ بیهقی ) .
بچیزی یا بکسی داشتن ؛ در شمار چیزی یا کسی آوردن. در عداد آن چیز یا آنکس گمان بردن. در شماری چیزی یا کسی حساب کردن : از آن مرز کس را بمردم نداشت ز ناه ...
بحساب داشتن ؛ بحساب آوردن. در عداد چیزی شمردن.
بپای داشتن ؛ نگهداری کردن. برقرار معهود پایدار ساختن. استوار ساختن : پس از مرگ باشد مر او را بجای همی نام او را بدارد بپای. فردوسی. - || بپای داشت ...
بپروار داشتن ؛ فربهی را پروردن : کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب من مرغ وار زآب بپروار میروم. خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 898 ) .
ببند داشتن ؛ ببند بستن. دربند کشیدن.
ببندگی داشتن ؛ به غلامی مجبور کردن : گفت ای فرعون دست از بنی اسرائیل بدار و ایشان را زحمت مده و ببندگی مدار. ( قصص الانبیاء ص 99 ) .
باز داشتن ؛ مانع شدن. مانع آمدن.
باک داشتن ؛ بیمناک بودن.
بانگ داشتن ؛ غریوان بودن.
بازار داشتن ؛ معامله داشتن : صبا باز با گل چه بازار دارد که هموارش از خواب بیدار دارد. ناصرخسرو. - || با رونق بودن. روا بودن.
- بار داشتن ؛ حامل بودن ، فرزند در شکم داشتن. - || دارای میوه بودن.
باد داشتن ؛ بیهود پنداشتن. بچیزی نگرفتن.
- ایمان داشتن ؛ مؤمن بودن. گرویده بودن.
به آیین داشتن ؛آراستن. آرایش دادن : بدوگفت لشکر به آیین بدار همی پیچم از گفته گرگسار. فردوسی.
- اندر برداشتن ؛ در کنار گرفتن : همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چه بودت بمهر. فردوسی.
اندوه ( انده ) داشتن ؛ غمین بودن : جبرئیل گفت یا آدم اندوه مدار و این سخنان را بگو تا خدای تعالی توبه ترا قبول کند. ( قصص الانبیاء ص 22 ) . ز پیروزه ...
اندازه چیزی داشتن ؛ شمار آن داشتن. بر آن مطلع بودن : کس اندازه بخشش او نداشت جهان تاو با کوشش او نداشت. فردوسی.
اندازه داشتن ؛ نگهداری کردن ؛ حفظ کردن. شمار چیزی را داشتن ، نگهداری کردن حساب و تعداد آن : گر کسیرا نبود سیم ، خط و چک بستان وقت پیدا کن و بانگشت هم ...
- انتظار داشتن ؛ منتظر بودن. بیوسیدن.
امید داشتن ؛ امیدوار بودن : چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز بخواب. فردوسی.
امین داشتن ؛ امین شمردن : امین کز تو ترسد امینش مدار. سعدی.