پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شبیخون زدن ؛ شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن : گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. ( قصص الانبیاء ص 243 ) . ...
به شبیخون رفتن ؛ به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب : پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری.
ستارگان شبی ؛ کواکب لیلی ، مقابل روزی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شبهات حکمیه وجوبیه ؛ در این مورد نیز برخی اصالت برائت را جاری دانند. برخی احتیاط و برخی میان عام البلوی و غیره فرق گذارند.
شبهات محصوره و غیرمحصوره ؛ شبهات موضوعه در موضوعات محصور و نامحصور باشد. محصور مانند آنکه ظرف نجسی مابین بیست ظرف باشد که به حکم اصالت طهارت ، هر یک ...
شبهات بدویه ؛ که حکمی ندارد.
شبهات تحریمیه ؛ در شبهات تحریمیه حکمیه اصل برائت جاری کنند به حکم قبح عقاب بلابیان و تکلیف مالایطاق و �لایکلف اﷲ نفساً الا وسعها � و �. . . الاماآتیه ...
شبه منشور ؛ جسمی است که دو قاعده آن دو چند ضلعی غیرمشخص واقع در دو صفحه متوازی است و وجوه آن مثلثهایی هستند که رأس آنها در یکی از دو قاعده و قاعده آ ...
- شبه فلز ؛ اجسام ساده ای که به حالت گازند. ( ئیدرژن ، اکسیژن ، ازت ) و یکی از آنها ( برم ) مایع سنگین قهوه یی متمایل به قرمز سمی دودکننده ای است که ...
شبه عمد ؛ در قتل آن است که کسی عمداً بوسیله آلتی که قتاله نباشد ضربتی وارد آورد و او را بکشد و بعضی گفته اند اگر ضرب بوسیله آلتی باشد که معمولاً قتل ...
شبه فعل ؛ مشابه فعل ، در اصطلاح اهل نحو مشتقاتی است که عمل فعل را انجام دهد و حروف فعل در آنها باشد مانند اسم فاعل ، اسم مفعول ، اسم تفضیل ، صفت مشبه ...
شبه جمع ؛ در علم صرف ، آن است که هرگاه اسم دلالت بر جماعت کند و برای آن از همان لفظ اسم مفردی نباشد، چون خیل و شعب آن را شبه جمع گویند و شبه جمع برای ...
شبه ظرف ؛ جارو مجرور را گویند. ( فرهنگ علوم ) .
شبه ظل ؛ نیم سایه. برزخ میان سایه و روشن. مقابل ظل در خسوف و کسوف.
کوز شبه ؛ کوزه برنجین. ( منتهی الارب ) : عنده اوانی الشَبَه و الشِبه ؛ نزد اوهست ظرفهای برنجین. ( از اقرب الموارد ) .
شبه انقطاع ؛در اصطلاح ادیبان ، کلام و سخنی را گویند که جمله دوم عطف بر جمله اول باشد و با ایهام آنکه عطف بر غیرمنظور شده است. ( فرهنگ علوم از مطول ص ...
شبنم صفت ؛ شبیه و مانند شبنم. ( ناظم الاطباء ) .
شبنم نخود ؛ ترشحات اسیدی است که از اعضای هوایی گیاه نخود هنگامی که سبز است استخراج میکنند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
هنگامه شبگیر ؛ هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود : گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی از جهان هنگامه شبگیر بر هم میخورد. سالک یزدی.
شب بوی انگلیسی ؛ گیاهی است از تیره صلیبیان که آن راعلف سیر نیز گویند. ارتفاعش بین 30 تا 50 سانتیمتر و قسمتهای تحتانی آن کمی کرک دارد. ریشه و برگ این ...
شبان وادی اَیْمَن ؛ کنایه از حضرت موسی ( ع ) هست که ده سال شبانی حضرت شعیب کرد و شعیب دختر خود را نامزد وی کرد. ( از غیاث اللغات ) ( از برهان ) : شبا ...
شب از روز فرق نکردن ؛ به علت ازدحام مصایب و رزایا خاطری بغایت پریشان داشتن. شب باشد هلاک جان بیمار. شب برو ورنه بخسبی شب رود. شب پرده یک جهان توان ...
خبر شایع ؛ پراکنده و فاش. خبری مستفیض.
هر چه شاید و باید گفتن ؛ چیزی فروگذار نکردن.
شایسته بود ؛ واجب الوجود در مقابل ممکن الوجود. ( برهان قاطع ) . اما این ترکیب از دساتیر است و شایسته بود بمعنی ممکن الوجود است و در برهان قاطع بمعنی ...
نشایسته ؛ ناشایسته. نالایق. ناسزاوار: جای خلافهاست جهان دروی شایسته هست و هست نشایسته. ناصرخسرو.
شاید و باید ؛ سزاوار و ضروری. لایق و بایا. شایسته و بایسته.
ناشایسته ؛ ناسزاوار. نابجا: و او ( صفوان ) مهار شتر گرفت و رو بلشکر نهاد و آنجا سخنان ناشایسته می گفتند. ( قصص الانبیاء ص 228 ) .
شایسته مزاج ؛ ملایم و متواضع و حلیم. ( ناظم الاطباء ) .
شایسته هستی ؛ بمعنی شایسته بود. واجب الوجود. ( برهان قاطع ) . اما این ترکیب از دساتیر است. شایسته هستی یعنی ممکن الوجود این نیز در برهان واجب الوجود ...
شایسته رو ؛ که راه شایسته رود. که رفتار شایسته داشته باشد : پدر بارها گفته بودش بهول که شایسته روباش و پاکیزه قول. سعدی.
شایسته و بایسته ؛ درخور و لازم. از اتباع است ، هرچه شایسته و بایسته خودش بود بمن شمرد، یعنی هرچه لایق و سزاوار خود بود بمن گفت. ( از یادداشت مؤلف ) .
شایسته بودن ؛ لایق بودن. سزاوار بودن : به لشکرگه آمد سپه را بدید هر آنکس که شایسته بد برگزید. فردوسی.
شایستگی کردن ؛ کفایت نمودن. لیاقت داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بجزبصلح و بشایستگی و خلعت و ساز بسر همی نتوانست برد با ایشان. فرخی.
- شایسته بود ؛ واجب الوجود در مقابل ممکن الوجود. ( برهان قاطع ) . اما این ترکیب از دساتیر است و شایسته بود بمعنی ممکن الوجود است و در برهان قاطع بمعن ...
شاهین بحری ؛ نوعی از مرغان شکاری آبی است : چو شاهین بحری درآمد بکار دهد ماهیان را ز مرغان شکار. نظامی ( گنجینه گنجوی )
شاهین زرین ؛ علامت و نشانی بود علم ایران را، در سر لشکریان در روزگار هخامنشیان شاهین شهپر گشوده در سر نیزه بلندی برافراشته بهمه نمودار بود. پس از سپر ...
شاهی عباسی ؛ مسکوک منسوب بشاه عباس. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع بمعنی شاهی در فوق شود.
شاهی عراقی ؛ قسمی مسکوک قدیم. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شاهی سفید ؛ مسکوکی کوچک معادل یک چهارم قران رایج در دوران قاجاریه و بیشتر بعنوان هدیه بزیردستان و نثار بر سر عروس به انبوه بکار میرفته است. رجوع به ش ...
شاهی اشرفی ؛ سکه های شاهی و اشرفی مخلوط با هم که بزرگان به زیردستان عیدی دهند. ( فرهنگ نظام ) .
جشن شاهوار ؛ جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه. ( از آنندراج ) : دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار. میرمعزی ( ازآنندراج ) .
دُرِّ شاهوار ؛ دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند. بتازیش �دُر یتیم � نامند. ( شرفنامه منیری ) . مروارید بی همتا که آن را در یتیم گوی ...
لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی ؛ اشرف اقسام مروارید. ( از الجماهر بیرونی ص 127 ) .
جامه شاهوار ؛ جامه شاهانه. جامه ممتاز در نوع خود : پس آن جامه شاهوار آورید بدان سرو سیمین فرو گسترید. فرالاوی. بیاورد آن جامه شاهوار گرفتش چو فرزند ...
شاهدروی ؛ دارای روئی چون شاهدان. زیباروی. آنکه چهره چون معشوقگان دارد : در این سماع همه ساقیان شاهد روی بر این شراب همه صوفیان دردآشام. سعدی.
شاهدکردار ؛ چون شاهدان. که رفتار معشوقان را داشته باشد. آنکه در ناز و کرشمه چون شاهدان باشد : دل من لاغر کی دارد شاهدکردار لاغرم من چه کنم گر نبود فر ...
دختر شاهد ؛ شاهد دختر، زنی زیبا و خوبروی : پرسید که این طعام را ازپیش که آوردی ؟ گفت دختر شاهدی بمن داد. ( فیه مافیه ) .
زن شاهد ؛ زن خوبروی. زن زیبا و خوبروی. زن قشنگ و خوشگل : زن شاهد را چون باوفا می بینند دوسترش میدارند از آنچه اول دوست میداشتند. . . باز شاهد بی وفا ...
شاهد طارم فلک ؛ کنایه از آفتاب است. ( انجمن آرا ) : شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر ریخت به هر دریچه ای آغچه زر شش سری . خاقانی ( از انجمن آرا ) .