پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
سوخته طلب ؛ طلب لاوصول یا صعب الوصول.
سوخته کسی بودن ؛ سخت دوستار او بودن : حره ختلی عمتش که خود سوخته او بود. ( تاریخ بیهقی ) .
سوخته خرمن ؛ آنکه هستی از دست داده : بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم کای سوخته خرمن گو آخر ز چه غمگینی. سعدی. عیبش مکنید هوشمندان گر سوخته خرمنی بزا ...
سوخته چیزی بودن ؛ فریفته ، اسیر، عاشق ، واله ، شیدای او بودن : سینه خاقانی است سوخته عشق او او بجفا میدهد سوختگان را بباد. خاقانی. اندر دل سنگ اگرن ...
سوخته دامان ؛ دامان آتش گرفته : چرخ را هر سحر از دود نفس همچو شب سوخته دامان چه کنم. خاقانی.
- سوخته تنباکو ؛ تنباکوی کشیده شده.
سوخته جان ؛ مصیبت دیده. ستمدیده : ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی. خاقانی.
دل سوخته ؛ درددیده. رنج کشیده. عاشق : خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود. سعدی. گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان تا ثنائ ...
گنج سوخته ؛ نام گنج پنجم از جمله هشت گنج خسروپرویز که گنج افراسیاب ، گنج بادآورد، گنج خضرا، دیبه خسروی ، گنج سوخته ، گنج شادآورد، گنج عروس و گنج بار ...
سوخته تریاک ؛ تفاله تریاک کشیده شده.
تخم سوخته ؛ تخم فاسدشده. دانه بی اثر بیفایده : نومید نیستیم ز احسان نوبهار هرچند تخم سوخته در خاک کرده ایم. صائب. جماعتی که نخوردند آب زنده دلی چو ...
جگرسوخته ؛ محنت دیده. مصیبت رسیده : خام پندار سوخته جگران در هوس پختن وصال توایم. خاقانی. مادر آمد چو سوخته جگری وز میان گم شده چنان پسری. نظامی. ...
واسوختن ؛ بیزار شدن از معشوق. ( غیاث ) . || در تداول کودکان ، باختن در بازی. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سوختن ورقی ؛ باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
روز را سوختن ؛ وقت گذراندن. اوقات تلف کردن : و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118 ) .
سوختن دل بر کسی ؛ متألم گردیدن برای رنج والم ، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. ( یادداشت بخط دهخدا ) .
دل سوختن ؛ آزردن. ناراحت کردن : بخون برادر چو بندی کمر چو سوزی دل پیر گشته پدر. فردوسی.
سوختن ستاره ؛ آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب ...
دماغ سوختن ؛ بور شدن. خجل شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سوختگی نفس ؛ تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. ( غیاث ) . || عیبی از عیوب زمرد است. ( جواهرنامه ) .
سوخت حمام . سوخت نانوائی. سوخت اجاق.
سوخت را بود کردن ؛ قاعده ای بوده است دولتی که مستوفیان و عاملین رعایت میکردند. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سوء مزاج ؛ مرضی. بیماری. ( غیاث ) . بدی مزاج. در نزد پزشکان مرضی است ویژه که مخصوص اعضاء مفرده میباشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . اسباب زکام و نزل ...
سوء هضم ؛ ناگوارد. ( یادداشت بخط مؤلف ) . نگواردن. در نزد پزشکان عبارت است از اینکه غذا چنانکه باید و شاید بطور کامل هضم نشود. ( یادداشت بخط مؤلف ) ...
سوء قصد؛ سوء قصد نسبت بکسی کردن ، قصد جان وی کردن.
سوء قضا ؛ بدی سرنوشت.
سوء کلام ؛ حرف بد و سخن باطل : چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی.
سوء شهرت ؛ بدنامی.
سوء طریق ؛ بدی راه و بدراهی. ( غیاث ) .
سوء سریرت ؛ بدطینتی. بدی طینت.
سوء سلمان ؛ قسمی است که بچراغ افروخته یاد کنند.
سوء سلوک ؛ بدرفتاری.
سوء حظ ؛ بدی بخت. بدبختی.
سوء دماغ ؛ مرض دماغ. ( غیاث ) .
سوء تعبیر ؛ بد تفسیر کردن. تعبیر بد کردن.
سوء حادثه ؛ اتفاق بد.
سوء حافظه ؛ فراموشکاری. نسیان.
سوء تربیت ؛ نیکو تربیت نکردن.
سوء ترکیب ؛ ترکیب زشت و نادرست.
سوء تصادف ؛ سوء اتفاق. پیش آمد بد.
سؤالقنیه ؛ هرگاه که مزاج از حال طبیعی بگردد و ضعف بر وی مستولی شود حالی نزدیک حال مستسقیان پدید آید طبیبان آنرا سوءالقنیه گویند و سوءالمزاج نیز گوین ...
سوء تدبیر ؛ بداندیشی. تدبیر بد : چون امیر سیف الدوله شکل حال ورکاکت عقل و فترت رای و تناقض اهوای و سوءالتدبیر آن قوم مشاهدت کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ...
سوءالعین ؛ بدی چشم. بدبینی : پَرِّ طاووست مبین و پای بین تا که سوءالعین نگشاید کمین. مولوی.
سوء اتفاق ؛ پیش آمد بد.
سوءالحساب ؛ عدم مغفرت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) .
سوء اداره ؛ بد اداره کردن.
دابة سوء ؛ خروسک و مانند آن. ( منتهی الارب ) .
بخت سواره ؛ خدا بختی سواره نصیب این دخترکند.
سوار شدن آب بجایی ؛ نشستن آب بر جایی. قبولاندن آب بر زمین بلند.
سوار بودن ؛ غالب بودن برچیزی. ( آنندراج ) . مسلط بودن. غالب بودن : من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است آنکه بود بر سخن سوار ...