پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٣٤)
سر به زانوی بی کسی نهادن ؛ متفکر و اندوهگین نشستن. سر به زانوی غم نهادن ، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن.
سر زانو صفا و مروه است ، سر زانو کم از صفا و مروه نیست ؛ کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است : چو دل کعبه کردی ، سر هر دو زانو کم از م ...
سر زانو قدم دل کردن ؛ بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن : چون سر زانو قدم دل کند در دو جهان دست حمایل کند. نظامی.
زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن ؛ مثل است که چون کفتار را ببینند کلوخ گویندو او از ترس از رفتن بازماند. ( آنندراج ) : ز موذیان به دغا باید انتقام کشید ...
زنخ بر سر زانو نهادن ؛ سر به زانوی تفکر نهادن. زانوی غم در بغل گرفتن : چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو.
سر به زانو آوردن ؛ بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل کردن. از سر زانو قدم ساختن : چون سر بسر دو زانو آرم قرب دو سر کمان ببینم. خاقانی.
دو زانو نشستن ؛ طوری نشستن که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی ساق قرار گیرد. ( فرهنگ نظام ) . - || کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب م ...
در پس زانوی ریاضت [نشستن ] ؛ بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن : ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت مأمور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. و رجوع به ...
پس زانو نشستن ؛ چنباتمه نشستن.
دبستان سرزانو ؛ کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و آموزشگاه حقائق است : خود آنکس را که روزی شد دبستان سر زانو نه تا کعبش بود ...
به زانو نشاندن ؛ به زانو درآوردن : شب تیره بهرام را پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نشاند. فردوسی. که کسری مرا و ترا پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نش ...
به زانو نشستن ؛ دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن : نشاندند او را و در پیش زن به زانو نشستند آن انجمن. فردوسی. بلیناس دانا به زان ...
به زانوی عزت نشستن ؛ حالت عظمت و برتری بخود گرفتن : پس آنگه به زانوی عزت نشست زبان برگشاد و دهانها ببست. سعدی ( بوستان ) .
به زانو درآوردن ؛ مغلوب کردن. فائق شدن.
زانو به دل برنهادن . زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زا ...
زار گفتن ؛ بزاری و ناله یا بعجز سخن گفتن : سپهبد از آن کار شد دردمند همی گفت زار ای گو دردمند. فردوسی. همی گفت زار ای سوار دلیر کز او بیشه بگذاشتی ...
زار مردن ؛ مردن بزاری : چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن این ز آب شود زنده و آتش بمرد زار. ناصرخسرو.
زار نالیدن ؛ بزاری ، از روی عجز یا بشدت و سوز ناله کردن : بدان زهر تریاک ناید بکار ز هرمز بیزدان بنالید زار. فردوسی. بنالد همی پیش گل ، زار بلبل که ...
زار سوختن ؛ سوختن توأم با زجر و سختی : همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خون زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار. خاقانی.
زار کشتن یا کشته شدن ؛ کسی را بزاری و عجز کشتن یا خود به زبونی و عجز کشته شدن : مردمان که از مدینه گریخته بودند پیش او گرد آمدند و او را صفت کردند که ...
زار گریستن ؛ بزاری گریستن : درخش ار نخندد بگاه بهار همانا نگرید چنین ابر، زار. ابوشکور بلخی. همه یکسره زار بگریستند بدان شوربختی همی زیستند. فردوس ...
به زاد برآمده ؛ پیر. سالخورده : سوده زنی بود بزاد برآمده. . . ( ترجمه طبری بلعمی ) . زنی بزاد برآمده ام و مرا به محمددادی و مقصودی نیست. ( ترجمه طبری ...
دیرینه زاد ؛ معمر. سالخورد. سالخورده : جهاندیده پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد. سعدی ( بوستان ) .
شربت ریواس ؛ شربتی که با عصاره ریواس تهیه کنند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ریواس دردادن ؛ فریب دادن. گول زدن : گناه کردن هر خس بدان همی نرسد که عذر خواهد و خواهد که دردهد ریواس. سیدحسن غزنوی.
ریو و رنگ ؛ مکر و فریب. حیله و نیرنگ : اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر مطلق تویی و نیست در این باب ریو و رنگ. سوزنی. در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم ...
ریم ور ؛ صاحب ریم. ریمناک : الاغثاث ؛ ریم ور شدن. ( المصادر زوزنی ) .
ریم گوش ؛ چرک گوش. ( ناظم الاطباء ) . سملاخ. سملوخ. صملاخ. وسخ اذن. ( یادداشت مؤلف ) .
ریم کردن ؛ چرک کردن. ( ناظم الاطباء ) : بباید دانست که حال خداوند تب اندر تب هم حال عضوی باشد که در وی آماس بود که پخته خواهد شد و ریم خواهد کرد همچن ...
ریم خورده ؛ چرکین. ریمناک. جامه ریم گرفته. جامه آلوده به ریم : به آب دیده بشوییم نامه عصیان که هست نامه عصیان چو ریم خورده ثیاب. سوزنی.
ریم دوزخ ؛ غساق. غسلین. ( یادداشت دهخدا ) .
ریگ فرب ؛ نام رود و ریگستانی بوده است : مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. رسیدم از ایران به ریگ فرب سه جنگ گران کرد ...
ریگ هبیر ؛ اندر بیابان بادیه یک ریگ است از کران دریا بردارداز حدود بحرین و پهنای او جای هست که دو منزل است وجای هست که چهار منزل است و درازای او بیست ...
ریگ آموی ؛ ظاهراً همان ریگ فرب است. ( یادداشت مؤلف ) . لسترنج گوید: آمل در قرون وسطی معروف بود به آمویه و از آن پس معروف شد به چهارجوی و هنوز به همی ...
ریگ احقاف ؛ ریگی است اندر جنوب بیابان بادیه از گرد شهرهای حضرموت برآید بر کرانه دریا. ( حدود العالم ) .
ریگ جفار ؛ ریگی است اندر حدود مصر، شرق او از عسقلان تا به بحیرةالمیت و جنوب وی و مغرب وی هر دو ناحیت فسطاط است و شمالی وی از بحیره تفلیس تا به عسقلان ...
ریگ مکی ؛ حجر مکی : از این ناحیت [ عربستان ] خرما خیزد از هرگونه و ادیم وریگ مکی و سنگ فسان. ( حدودالعالم ) . در ذهب دادنش به سائل خویش زر مصری ز ری ...
مثل ریگ پول خرج کردن ؛ پول فراوان و بی حساب خرج کردن.
ریگ زرگری ؛ خاک کوره زرگری که آن را به هفتاد آب شویند و خرده ای از آن بدست آرند. ( آنندراج ) : بس که دارد حب دنیا بعد مردن خاک تو گر نگردد بوته خواهد ...
ریگ مال کردن ؛ شستن با مالیدن به آب و ریگ با هم. ( یادداشت دهخدا ) .
ریگ مالی ؛ ریگ مال کردن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب ریگ مال کردن شود.
ریگ روان ، روان ریگ ؛ ریگ متحرک. ( از برهان ) ( از ناظم الاطباء ) . مجموعه ریگ که در بیابانها به سبب وزش باد از سویی به سویی حرکت می کندو پشته هایی ا ...
ریگ ریزه ؛ شن های بسیار خرد و ریز. ماسه : وانگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. ( فارسنامه ابن بلخی ص 151 ) .
ریگ در کفش یا موزه کسی افتادن ؛ به اضطراب و خارخار یا بیم و هراس دچار شدن. ( یادداشت مؤلف ) : حذر آنگه کنی که درفتدت ریگ در کفش و کیک در شلوار. سنا ...
ریگ به کفش یا در کفش داشتن ؛ مقصودی نهانی در صورت و ظاهر کاری داشتن. ( امثال و حکم دهخدا ) : اگر ریگی به کفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن. ناصرخ ...
ریگ به کفش یا در کفش داشتن ؛ مقصودی نهانی در صورت و ظاهر کاری داشتن. ( امثال و حکم دهخدا ) : اگر ریگی به کفش خود نداری چرا بایست شیطان آفریدن. ناصرخ ...
ریگ پیمودن ؛ پیمانه کردن ریگ. سنجیدن و کشیدن و وزن کردن ریگ : در کارهای دینی و دنیایی جز همچنان مباش که بنمایی زنهار تا به سیرت طراران ارزن نموده ریگ ...
ریع دادن ؛ افزون شدن. گوالش یافتن. فزون گشتن. ثمر دادن : تخم از من گیر تا ریعی دهد با پَرِ من پر که تیر آن سو جهد. مولوی.
ریش آمدن دل ؛ مجروح شدن دل. به مجاز نگران و مضطرب شدن : چو باز آن چنان کار پیش آمدش دل از بیم سهراب ریش آمدش. فردوسی.
ریش دل ؛ دل ریش. آزرده خاطر.