پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧٠)
زه دامن ؛ ریشه و حاشیه و نوار و سجاف آن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه شلوار ؛ بند ازار : فارغ ز بد و نیک گشادم زه شلوار وندر کفلش دست رهی چون کمر آمد. سوزنی.
زه یکتایی ؛ نوعی از زه و آن رشته ای است ابریشمین که با تارهای زر و سیم تابیده به گرد آستین یا گریبان دوزند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه چشم ؛ حاشیه و کناره چشم. ( فرهنگ فارسی معین ) : زه چشم حیا کسی که برید رگ جان بقاش اجل ببرد. خاقانی.
زه ناخن ؛ گوشت که پیرامون ناخن است. اُطْره. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زه بینی ؛ وترالانف و هو حجاب مابین المنخرین. غضروفی که میان دو منخر است. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زه را به گوش آوردن ؛ در آخرین لحظه تیراندازی قرار گرفتن : چو دید اردبیلی نمدپاره پوش کمان در زه آورد و زه را به گوش. سعدی ( بوستان ) . ترا یاوری کر ...
گاوزور ؛ بسیارزور. که زور گاو دارد. نیرومند.
یوم الزور ؛ روزی است مر بکررا بر تمیم لانهم اخذوا بعیرین فعقلوهما و قالوا هذان زورانا لن نفر حتی یفرا. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ...
زورورزی کردن ؛ به کارهای زورخواه مشغول شدن : زورورزی مکن باز رعاف میشوی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زور و زر ؛ توانایی و ثروت و دارایی. ( فرهنگ فارسی معین ) : جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان. خاقانی. برگرف ...
شیرزور ؛ دارنده نیروی شیر. پرتوان. قدرتمند.
زورِ گُردی ؛ نیروی پهلوانی. کوشش کامل. قوت تمام : به گردان چنین گفت کای سروران سواران ایران و جنگ آوران. . . همی زور گردی به جای آورید جهان را ز مرد ...
زور شدن به کسی ؛ به زور فائق آمدن بر کسی. بر او بزور غلبه کردن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . - || ظلم شدن به او. ( یادداشت ایضاً ) .
زوردیده ؛ تعدی و ستم دیده : از آن زوردیده تن زورمند بفرمود تا برگرفتند بند. نظامی.
زورزورکی ؛ به تکلف و تصنع. با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت. گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود. ( از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ) .
بزور گرفتن ؛ به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن. ( ناظم الاطباء ) .
صبح زود ؛ وقت نماز و کمی پس از آن. سر آفتاب. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
عظم زوج ؛ عظم صدغین. ( یادداشت ایضاً ) .
زوبین زن ؛ زوبین زننده. که زوبین زند : مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترک ...
زوبین فکن ؛ زوبین افکن : ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز. فرخی.
زوبین ور ؛ زوبین افکن. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) . سوار نیزه دار، در نظام . ( از فهرست ولف ) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوس ...
زوال شک ؛ دفع شک و رفع شبهه. ( ناظم الاطباء ) .
زوبین افکن ؛ که زوبین اندازد : مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود.
زوال دولت ؛ نکبت و ذلت. ( از ناظم الاطباء ) .
آیه 76 سوره کهف: قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِی ۖ قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا ترجمه : قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ ع ...
آیه 75 سوره کهف: قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ترجمه : قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ [خضر دوباره] گفت:آیا به تو نگفتم ...
به زنی دادن ؛ به همسری دادن. به ازدواج واداشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
به زنی کردن ؛ به ازدواج درآوردن. به عقد خود درآوردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنهار بردن ؛ زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن : روزی از دوست برده ام زنهار چند از آن روز کردم استغفار نکند دوست زینهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاط ...
زنهارآمده ، به زنهار آمده ؛ امان یافته. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را ...
زنهار بجای آوردن ؛ وفای عهد کردن. عهد و پیمان را بکار بستن : یزدگرد. . . مردی بزرگ و با سیاست. . . ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او ...
زنهار آمدن ، به زنهار آمدن ؛ به امان آمدن. تسلیم شدن. طلب پناهندگی کردن : به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . که زن ...
سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنگار معدنی ؛ زاج سبز. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) . توتیای سبز. ( الفاظ الادویه ) .
زنگار گرفتن ؛ طبع. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) . زنگ زدن. کدر شدن : از سهم تو زنگار گرفت آینه چرخ کز آینه مملکه زنگار زدایی. خاقانی. از نم اشک چ ...
از زنگار زدودن ؛ پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش : ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا. فردوسی. سپاس باد آن خدای را که از ما ...
زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر : گر مرا آیینه خاطر شود زنگارگیر زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی. سوزنی.
زنگارزد ؛ زنگارزده : شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم. خاقانی.
زنگار آهن ؛ زنجار الحدید. زعفران الحدید . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
زنگاربسته ؛ زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. ( آنندراج ) . زنگ زده و زنگ خورده. ( ناظم الاطباء ) : ای سوزنی چون ...
زنگارخورد ؛ زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. ( از ناظم الاطباء ) . زنگاربسته. ( از آنندراج ) : همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجیر ...
زنگ شتر ؛ زنگی که بر گردن شتر آویزند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنگ رومیزی ؛ زنگی که روی میز گذارند یا نصب کنند و آن برای فراخواندن خدمتگزار بکار رود. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنگ الکتریکی ( برقی ) ؛ زنگی که با برق کار می کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنگ دیواری ؛ زنگی که بر دیوارنصب کنند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنگ هوا ؛ تاریکی. ( ناظم الاطباء ) .
زنگ از دل بردن ؛ غم و اندوه از دل زدودن : نوازان نوازنده در چنگ ، چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ ، زنگ. اسدی.
زنده رود ؛ رود منکر. رود عظیم. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . هر رود بزرگ. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی لفظی رود بزرگ است ، زیرا زنده بمعنی کلان آمده. ( ا ...
زندگی کردن ؛ ادامه حیات. زیستن. بسر بردن حیات. و به مجاز رفتار : در حکمرانی چنان زندگی کن که وقتی نباشد جفا و خجالت نبری. ( مجالس سعدی ص 23 ) .