پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥٢٨)
خرگه زدن ؛ خیمه برپا کردن.
زدن راه ؛ بریدن راه. قطع طریق. دزیدن اموال مسافران. راه کاروان زدن. راه قافله زدن. کاروان زدن. ره زدن : گرفته همه دشت و خرگاه را بدزدی زند روز و شب ر ...
قافله زدن ؛ دزدیدن اموال قافله. راه کاروان زدن. کاروان زدن.
راه مستانه زدن ؛ مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن : مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره مخموری کرد ...
راه طاعت زدن کسی را ؛ بر عصیان گماشتن او.
راه صبر زدن کسی را ؛ بی طاقت کردن.
راه ( ره ) خواب زدن ؛ ربودن خواب از چشم. بیداری کشیدن. راه بر خواب زدن : دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم نقشی به یاد خطّ تو بر آب می زدم.
راه دل زدن ؛ فتنه گری کردن. دلبری. فریب دادن. دلربائی.
زلف زدن ؛ اصلاح موی سر.
راه بر کسی ( کسانی ) زدن ؛ غارت کردن. شبیخون زدن.
زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری ؛ جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را : سینه خوش کن که ناف روی زمین ه ...
ریش زدن ؛ اصلاح و پیراستن موی چهره.
- کمر کسی را زدن ؛ جدا کردن و دو نیم کردن. - || ( در تداول ) کنایه آید از هلاک و نابودی و برای نفرین بکار برند. گویند: قرآن کمرت را بزند، سید جد کم ...
تریاک زدن ؛ خراشیدن خشخاش و زخمی کردن آن تا شیره افیون بیرون زند. خشخاش زدن.
شیشه بر سنگ زدن ؛ کنایه از نابود کردن و رسوا کردن : عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ میبرّید در جنگ. نظامی.
سنگ زدن پشت بام را ؛ غلطانیدن سنگ بر بام. کوفتن بام و هموار و استوار ساختن آن بوسیله سنگ زدن.
سنگ بر دل زدن ؛ کنایه از دل از هوس بریدن. دل بر ترک محبوب نهادن و صبر پیشه کردن. نظیر: دندان در جگر گذاردن ، سنگ بر دل بستن : بمیخانه در سنگ بردل زدن ...
دست بر دست زدن ؛ دو دست را بر یکدیگر فرود آوردن بسختی تا آوازی از آن برآید. کنایه از افسوس خوردن. اظهار تأسف کردن : همانگه یکی دست بر دست زد چو دشمن ...
درِرزق زدن ؛ بطلب روزی برخاستن : که خیز ای مبارک در رزق زن. سعدی ( بوستان ) .
درِ صلح زدن ؛ از در صلح در آمدن. جویای سازش شدن : با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی ( گلستان ) .
درِ کسی زدن ؛ از وی یاری خواستن. کمک طلبیدن از وی : یا دری زن که قحط نان نشود یا چنان شو که کس چنان نشود. نظامی. سدره نشنیان سوی او در زنند عرش روا ...
حلقه بر در زدن ؛ حلقه در را کوفتن و بصدا درآوردن. دق الباب کردن : پرستنده مهربان گفت کیست زدن در شب تیره از بهر چیست. فردوسی. در خاطر کششی پیدا شد ...
جامه زدن ؛ لگد زدن جامه بهنگام رختشویی : در آب چشمه چو شد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه. سوزنی.
حسام زدن ؛ بمجاز، پیکار کردن. جنگیدن. تیغ زدن : همه چون من فدای میر منند همه از بهر او زنند حسام. فرخی.
چاقو زدن ؛ چاقو یا کارد یا نیشتر نواختن بقصد تهدید یازخمی کردن کسی و این در میان جاهلان و لوطیان متداول است و چنین کسان را چاقوزن یا چاقوکش گویند. رج ...
جام بر سنگ زدن ؛ کوفتن و خرد کردن جام. - || کنایت آید از دل از جهان شستن و از نام و ننگ گذشتن : ما خود زده ایم جام بر سنگ دیگر مزنید سنگ بر جام. س ...
- || ( در تداول ) از کسی تلکه کردن. پول یا چیزی از کسی بحیله گرفتن. کلاشی. نیزه زدن. رجوع به نیزه زدن شود.
بر بناگوش زدن ؛ سیلی زدن. تپانچه زدن. کتک زدن. توگوشی زدن ( در تداول عامه ) : دگر باره خون در جگر جوش زد قضا را قدر بربناگوش زد. نظامی. بر زمین زدن ...
ترجمه : قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ [موسی] گفت:این جریان همان چیزى است که ما می خواستیم فَارْتَدَّا عَلَیٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا پس بر رد همان راهی ...
ترجمه : قَالَ أَرَأَیْتَ [جوان همراه موسی] گفت:آیا دیدى إِذْ أَوَیْنَا إِلَی الصَّخْرَةِ آنگاه که [براى استراحت] به آن صخره پناه بردیم ؟ فَإِنِّی نَس ...
زخم ژوبین ؛ زدن ژوبین. فرود آوردن ژوبین : ببینی کنون زخم ژوبین من چوناگاه رفتی ز بالین من. فردوسی.
زخم تیر ؛ زدن تیر. فرود آوردن تیر : زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر. فرخی. زخم چوگان و گوی ؛ زدن چوگان و گوی. فرود ...
زخم داری ؛ زدن زنگ. نواختن زنگ.
زخم رود ؛ نواختن رود : که جز باربد کس چنان زخم رود نداند نه آن پهلوانی سرود. فردوسی.
زخم کوس ؛ زدن کوس. نواختن کوس : چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا بر خروشد گه زخم کوس. فردوسی.
گرز بر زخم گماشتن ؛ گرز را بکار انداختن. در جنگ آن را بکار بردن. یکسره آنرا فرود آوردن و با آن بر حریفان زدن : کجا گرز بر زخم بگماشتی زمین از بر گاو ...
زخم بربط ؛ زدن بربط. نواختن بربط. بربط زدن : از آن لوریان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار. فردوسی.
زخم فروبردن ؛ خسته و مجروح شدن. ( آنندراج ) .
زخم لذت رسان ؛ ضربه لذت بخش گوارا و این حال ویژه عاشقانست و جز عاشقان را دست ندهد. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی که ...
زخم مژگان ؛ غالباً بمعنی چشم زخم است. ( آنندراج از غوامض سخن ) : زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش. نظیری.
زخم ریختن ؛ خسته و مجروح کردن. ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ج 2 ص 12 ) : کسی بر من ازکینه زخمی نریخت وگر ریخت یا کشته شد یا گریخت. میرخسرو ( از آنندراج ...
زخم زن ؛ آنکه کسی را خسته و مجروح کند. ( آنندراج ) . جارح و نافذ. ( ناظم الاطباء ) : مرحبا از ناله آغشته در خون میچکد میشناسد زخم زن کاین ناله زار آز ...
زخم سهمناک ؛ ضربه مهلک و هولناک. رجوع به زخم ( جراحت ) شود.
زخم راندن ؛ ضربه زدن. تیغ زدن. فارسی تازه و مختار شیخ العارفین است و مشهور تیغ راندن است. ( از آنندراج ) ( ارمغان ) : ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر را ...
زخم درست ؛ کنایه از مرگ است. ( آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی ) .
زخم خوردن ؛ خسته و مجروح شدن. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) . زخم رسیدن و مجروح شدن. ( ناظم الاطباء ) . مفهوم کلمه وارد شدن ضربه و جرح به بدن وکنایه است ا ...
زخم خواستن ؛ خواهان خستگی و جراحت شدن. ( ارمغان آصفی ج 2 ص 11 ) .
زخم چین ؛زخمی. مجروح. ریش دار و خسته : از تیغ تو هر که زخم چین گشت یک مرده بصد لحد دفین گشت. درویش واله هروی ( از آنندراج و ارمغان آصفی ) .
زخم پهلوگذار ؛ زخمی که به آن طرف پهلو بگذرد. ( از آنندراج ) ( بهار عجم ) . ضربه ای چنان سخت که سر تیغ از یک طرف بدن فرو رود و از دیگر طرف گذر کند و ب ...
- زخم چشیدن ؛ خسته و مجروح شدن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) ( آنندراج ) : چو زخم دوال از دوالی چشید بنه سوی رخت برادر کشید. نظامی.