پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شعائرالذهب ؛ نوعی از پیرایه گلو که به شکل جو سازند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) .
شعائر حج ؛ معالم ( نشانه های ) آن که خدای به سوی آن خوانده است ( مسلمانان را ) و به قیام بدان فرمان داده است. ( ازمنتهی الارب ) . شعایر حج ، نشانهای ...
شعائر اﷲ ؛ نشانیهای خدا. مناسک خدا : ان الصفا و المروة من شعائر اﷲ فمن حج البیت او اعتمر فلاجناح علیه ان یطوف بهما و من تطوع خیراً فان اﷲ شاکر علیم. ...
شطرنج ذوات الحصون ؛و آن ده درصد باشد و بر کنارهای او از چهار گوشه چهار خانه دیگر باشد که آن را حصن خوانند و در وی چهار دبابه آورده اند که بر مثال رخ ...
شطرنج کبیر ؛ شطرنج دیگر است و بر آن زرافه و شیر و چیزهای دیگر در افزوده اند که شرح آن مطول است. ( از نفایس الفنون ) .
عرصه شطرنج ؛ بساط شطرنج : پیاده عاج در عرصه شطرنج بسر می برد و فرزین می شود. ( گلستان سعدی ) . تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصه شطرنج رندا ...
شطرنج چهار در شانزده ؛ نوعی شطرنج دیگر و باختن آن به کعبتین است اگر چون کعبتین بزنند یکی آید پیاده ببازد و اگر دو آید رخ و اگر سه اسب و اگر چهار فیل ...
شطرنج چیدن ؛ بساط شطرنج گستردن : شطرنج عامیانه بچینیم بعد از این چون باتو در مواجه ننشست نرد ما. زمانای مشهور ( از آنندراج ) .
شطرنج دایره ؛ شطرنج دیگر است که به دایره نهاده اند و در میان دایره دایره کوچکی گذاشته اند که هرگاه شاه درماند در آن دایره رود و آنجا هیچ چیز بر او نی ...
رقعه شطرنج ؛ بساط شطرنج. صفحه ٔشطرنج : هر سویی از جوی جوی رقعه شطرنج بود بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب. خاقانی. چون کنی از نطعخاک رقعه شطرنج رزم ا ...
- شاه شطرنج ؛ مهره هایی در شطرنج که شاه نامیده می شوند: شاه شطرنج را نگیرد کس.
شطرنج استخوان کردن ؛ کنایه از ساختن مهره شطرنج بود. ( آنندراج ) : تا رخ نهمش پس از فنا نیز شطرنج کنید استخوانم. کمال خجندی ( از آنندراج ) .
بساط شطرنج ؛ رقعه. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب عرصه شطرنج و رقعه شطرنج در ذیل همین مدخل شود.
تیر از شصت [ شست ] رفتن یا بدر رفتن ؛ بیرون شدن تیر از زهگیر. تیر از کمان رفتن.
تیر از شصت [ شست ] رفتن یا بدر رفتن ؛ بیرون شدن تیر از زهگیر. تیر از کمان رفتن.
- || کنایه است از قرار گرفتن در مقابل عمل انجام شده. در مقابل عملی قرار گرفتن که جبران و بازگشت آن میسر نباشد : چون برفت تیر از شصت بدر رفت. ( تاریخ ...
شصت ساله ؛ آنکه یا آنچه شصت سال دارد : روز جستن تازیان همچون نوند روز دز [ دژ ] چون شصت ساله سودمند. رودکی.
شصتگان ؛ در مرتبه شصتم.
شصت گانه ؛ دارای شصت. شصت در مرتبه : جزوات شصت گانه قرآن. ( یادداشت مؤلف ) .
خانه های ششی ؛ در اصطلاح پزشکی چین خوردگیهای دیوارچه حبابچه های ریوی. حفره های ریوی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شصت باز ؛ شصت باع. کمندی که شصت باز داشته باشد : هرکه را اندر کمند شصت بازی درفکند گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار. فرخی. رجوع به شست و شست یاز ...
حبابهای ششی ؛ در اصطلاح پزشکی کوچکترین تقسیمات شش که تعداد آنها در حدود 2 میلیون می باشد و نایژکهای انتهایی به آنها ختم می شوند. قطر هر حبابچه ریوی د ...
به طایفه ای از قوم قاجار گفته می شد که در جانب شرقی دریای خزر در سرزمین استرآباد یا گرگان امروزی زندگی می کردند . در کتاب های تاریخی "دَوَلؤ" به معنی ...
مفعول له ؛ معفول لاجله ، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود ا ...
مفعول ما لم یسم فاعله ؛ هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد. ( از تعریفات جرجانی ) .
مفعول به ؛ اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبه آن بعد از فاعل است ، مانند: ضرب زید عمرواً. ( از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ) .
مفعول فیه ؛ آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن �فی � است مانند: سافرت یوم الجمعة. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری ...
رجل مفضل ؛ مرد بسیارفضل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
مفضل شدن ؛ تفضیل یافتن. برتری یافتن. افزونی یافتن : آدم گفتند بدین نامها مفضل شد بر فرشتگان که خدای آموخت به الهام نه نامهای گفتنی. ( جامعالحکمتین ص ...
مفصول نتایج ؛ قسمی از قیاس مرکب باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) .
رجل مفضال علی قومه ؛ مرد صاحب فضل و بخشنده برای قوم خود. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) .
مفصلةالاسامی ؛ که نامشان به شرح آمده است. که نامشان به تفصیل بیان شده است.
مفصل مچ پا ؛ محلی که دو استخوان ساق پا ( درشت نی و نازک نی ) با استخوان قاب ( بجول ) و استخوان قاب پابا سایر خرده استخوانهای مچ پا مفصل می شوند ( خرد ...
مفصل مچ دست ؛ محلی است که استخوانهای مچ دست با یکدیگر و با انتهای تحتانی استخوان زند اعلی مفصل می شوند.
مفصل لگن ؛ لگن خاصره از عقب دو مفصل دارد که از هر طرف با کنار استخوان خاجی مفصل می شود و به علاوه دو استخوان خاصره در جلو با هم مفصل شده ارتفاق عانه ...
مفصل متحرک ؛ مفصلی را گویند که در یک یا چند جهت دارای حرکت کامل باشد.
مفصل گردن و استخوان قمحدوه ؛ محلی که لقمه های استخوان قمحدوه ( پشت سری ) که استخوان عقبی تحتانی جمجمه است با استخوان اطلس ، یعنی اولین مهره گردنی و ب ...
مفصل گیجگاهی فکی ؛ محلی که لقمه استخوان فک اسفل با لقمه و حفره دوری استخوان گیجگاه مفصل می شوند. این مفصل از مهمترین مفاصل بدن است و آسیبهای وارد بدا ...
- مفصل زانو ؛ محلی که انتهای تحتانی استخوان ران ، با طبق استخوان درشت نی و سطح خلفی استخوان رضفه مفصل می شوند. این مفصل در راه رفتن بسیار اهمیت دارد. ...
فصل سر و گردن . رجوع به ترکیب مفصل گردن و استخوان قمحدوه شود.
مفصل خاصره رانی ؛ محلی که حفره حقه استخوان خاصره با سر استخوان ران مفصل می شود. این مفصل بسیار قوی و محکم است ، زیرا وزن بدن بدان متکی است. مفصل مذکو ...
مفصل آرنج ؛ محلی است که استخوان بازو با دو استخوان زند اعلی و زند اسفل مفصل می شود. این مفصل از مفاصل متحرک است و حرکت تا شدن و باز شدن را به خوبی ان ...
مفصل ثابت ؛ مفصلی را گویند که محل ارتباط دو قطعه استخوان به یکدیگر هیچگونه حرکتی نداشته باشد، مثل مفصل استخوانهای جمجمه. مفصل غیرمتحرک.
وتد مفروق ؛ ( اصطلاح عروض ) در اصطلاح عروضیان ، سه حرف را گویند که حرف وسطی ساکن باشد. ( از اقرب الموارد ) . و رجوع به وتد شود.
ثوب مفروز؛ جامه حاشیه دار و جامه دوخته. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . جامه حاشیه دار. ( از اقرب الموارد ) . || کوژپشت یا کوژسینه. ...
مفروز کردن ؛ جدا کردن. تفریق کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . - || تحدید حدود کردن ملک.
مفروز گردانیدن ؛ مفروز کردن : سلطان. . . امرا را فرمود که. . . هر ملک و شهر که بگیرند. . . مفروز گردانند او را باشد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 27 ) .
مفرق النعم ؛ ظربان که جانوری است گنده ، مانند گربه و آن را بدان جهت چنین گویند که چون تیز دهد شتران بگریزند. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم ...
سهم مفروز ؛ بهره بخش کرده ، مقابل سهم شایع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مفرق الجماعات یا مفرق بین الجماعات ؛ لقب عزرائیل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : هادم اللذات و المفرق بین الجماعات. ( سندبادنامه عربی ص 388، یادداشت ...