پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شفاعت کن ؛ شفاعت کننده. شفیع. شافع : درستی ده هر دلی کاو شکست شفاعت کن هر گناهی که هست. نظامی. و رجوع به شفاعت کننده شود.
نیم شفاف ؛ اجسامی میان کدرو شفاف ، مانند شیشه مات یا کاغذ آلوده بروغن که نور از آنها تا اندازه ای عبور مینماید لیکن نمیتوان ازورای آنها اجسام را تشخی ...
شفاعت خواستن ؛ التماس کردن. ( آنندراج ) . استشفاع. استماحة. مَیْح. ( منتهی الارب ) : استشفاع ؛ شفاعت کردن خواستن. ( تاج المصادر بیهقی ) .
شفاجُرُف ؛ کناره وادی و آبگیر وتالاب. ( ناظم الاطباء ) . لب وادی. ( یادداشت مؤلف ) . لب و کناره وادی و آبگیر، چه ، شفا بمعنی کناره و طرف و جُرُف به ...
دارالشفاء ؛ بیمارستان. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به دارالشفاء در حرف دال شود.
شفا کردن ؛ شفا دادن. شفا بخشیدن : چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان از شراب لب جانبخش شفایی بکند. اسیری لاهیجی ( از آنندراج ) .
شفاپذیر ؛ بهبودپذیر. قابل علاج. معالجه پذیر. صحت پذیر. ( از یادداشت مؤلف ) .
- شفاجوی ؛ که در جستجوی شفا و بهبود است. که در طلب علاج و شفای درد و مرض باشد : عقل شفاجوی و طبیبش تویی ماه سفرسازو غریبش تویی. نظامی. و رجوع به ما ...
شفا خواستن ؛ شفا جستن. ( از یادداشت مؤلف ) . استشفاء. ( المصادر زوزنی ) ( منتهی الارب ) .
شغب نمودن ؛ شغب کردن. شور و حال کردن. شور انگیختن : به می و مطرب و خوش نغمه شغب بیش نمای که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغب است. انوری.
شغب ساختن ؛ فتنه برانگیختن. غوغا کردن. جنگ کردن : چهل روز لشکر شغب ساختند کز آن دژ کلوخی نینداختند. نظامی.
بی شغب ؛ بی فتنه و آشوب : به می و مطرب و خوش نغمه شغب بیش نمای که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغب است. انوری.
زنگی شغب ؛ با فریاد زنگیان : گر عالم رومی وش زنگی شغب است او را داغ حبشی بر رخ نهمار کند عدلش. خاقانی.
شغب کردن ؛ ناله و فریاد کردن : نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر بچه گُرْسنه دیدی که ندارد شغبی ؟ منوچهری. شیر طبعم نکند همچو دگر گُرْسنگان بر در خان ...
شور و شغب ؛ فریاد و فغان. ( از یادداشت مؤلف ) : این شراب صرف درکش مردوار پس دو عالم پر کن از شور و شغب. عطار. بتا تا چشم چون نرگس گشادی همه آفاق پ ...
پرشغب ؛پر شور و غوغا : گر نه شبستی رخش کی شودی بی نقاب ور نه میستی سرش کی شودی پرشغب. خاقانی.
ذات شغب ؛ زنی که امتناع کند مر مهربانیهای شوهر خود را. ( ناظم الاطباء ) . - || زنی که در وقت آبستنی میل به هر چیز از مأکولات نماید. ( ناظم الاطباء ...
به شغب آمدن ؛ به ناله و نوا آمدن. شور و غلغله آغازیدن : آمد به چمن مرغ صراحی به شغب جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب. خاقانی.
شعیر رومی ؛ خندروس است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( تحفه حکیم مؤمن ) .
شعیر هندی ؛ هلیله. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به هلیله شود.
غزال شعبان ؛ نام حیوان کوچکی است. ( از ناظم الاطباء ) .
شعب الفرس ؛ اطراف اسب و هر چیز از آن که بند باشد مانند: سر کتف و جز آن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از آنندراج ) .
شعایر اسلام ؛ هر آن چیز که اسلام بدان استواراست. ( ناظم الاطباء ) .
شعایر مذهبی ؛ مراسم و آیین های مذهبی.
شعایر ملی ؛ آیین و رسوم ملی. آداب و عادات که افراد یک ملت بدان پابندند.
تحت الشعاع ؛ نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب ، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهر ...
شعاع افکندن ؛ نور و روشنایی انداختن : آتش این مشعله تابدار بر تو شعاع افکند انجام کار. امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ) .
شعاع گرفتن ؛ استضائة. استنارة. کسب نور و روشنایی : خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت. امیرمعزی ( از آنندرا ...
شعاع شمس ؛ تیغ آفتاب و روشنی آفتاب. و یندو. ( ناظم الاطباء ) .
- شعاع افکن ؛ نورافکن. که پرتواندازد. ( یادداشت مؤلف ) .
شعاع خورشید یا آفتاب ؛ پرتو آفتاب : شعاع خورشید از کله کبود بتافت چو نور روی نگار من انتشار گرفت. مسعودسعد. در زحل گویی شعاع آفتاب از کف شاه اخستان ...
شعاع خورشید یا آفتاب ؛ پرتو آفتاب : شعاع خورشید از کله کبود بتافت چو نور روی نگار من انتشار گرفت. مسعودسعد. در زحل گویی شعاع آفتاب از کف شاه اخستان ...
شعاع سنبل ؛ شوکهای سر سنبل. داسی. سفا. ( یادداشت مؤلف ) ( از اقرب الموارد ) .
ذات کرم شعار ؛ کسی که جوانمردی و شرافت را زینت خود قرار داده. ( ناظم الاطباء ) .
شعار داشتن ؛ قاعده ودستور داشتن : اگر در سخن اینجا که هست در بندم هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار. سعدی.
نصرت شعار ؛ که پیروزی و نصرت عادت و قرین و ملازم اوست. ظفرشعار : در ظل رایت نصرت شعار مجتمع گشتند. ( حبیب السیر ج 3 ص 322 ) . قبه زرنگار چتر نصرت شعا ...
ملایک شعار ؛ که خوی و عادت ملایک دارد : شاه ملایک شعار شیر ممالک شکار خسرو اقلیم بخش رستم توران ستان. خاقانی. و یمن سریرت هوشمندی ملایک شعار امتلا ...
مهدی شعار ؛ که نسبت و طریقت مهدی دارد : شاه فریدون لوا خضر سکندربنا خسرو امت پناه اتسزمهدی شعار. خاقانی.
جنایت شعار ؛ جانی. جنایت پیشه. ( یادداشت مؤلف ) .
ظفرشعار ؛ نصرت شعار. که پیروزی و موفقیت همراه و قرین اوست. فاتح و پیروز : به قدم طاعت و انقیاد موکب ظفرشعار را استقبال کرد. ( حبیب السیر ج 3 ص 352 ) .
شعار کردن ؛ نشان کردن. کار کردن. رفتار کردن. اثر کردن : این دهنهای تنگ بی دندان بر دو ساق من آن شعار کند. خاقانی. تا بشنود جهان که فلان مرغ را به و ...
ارادت شعار ؛ارادتمند. ارادت پیشه. مخلص. ( یادداشت مؤلف ) .
بوحنیفه شعار ؛ که طریقه و مذهب بوحنیفه دارد : رکن خوی حبر شافعی توفیق رکن ری بحر بوحنیفه شعار. خاقانی.
شعار افکندن ؛ رسم و آیین طرح کردن : چو در صید شیران شعار افکنی به تیری دوپیکر شکار افکنی. نظامی.
شعار ساختن ؛ شعار کردن. راه و رسم و علامت خود قرار دادن. سنت کردن : عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت. . . هشتم در محافل ، خاموشی را شعار ساختن. ( ک ...
شعار کردن ؛ نشان کردن. کار کردن. رفتار کردن. اثر کردن : این دهنهای تنگ بی دندان بر دو ساق من آن شعار کند. خاقانی. تا بشنود جهان که فلان مرغ را به و ...
- شعار دادن ؛ ( اخیراً در تداول مردم ) گفتن مطلبی بر سر جمع به بانگ بلند. در موافقت یا مخالفت با عقیده ای یا شخصی برای تهییج و دمساز کردن آنان ، چون ...
شعار و دثار ؛ جامه زیرین و رویین. ( یادداشت مؤلف ) : بخت ترا ز نصرت و ملک ترا ز فتح زآن خنجر برهنه شعار و دثار باد. مسعودسعد. ملک افتخار کردی و ام ...
شعار الحج ؛ مناسک حج و علامات آن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . || آنچه بدان محافظت شراب کنند. || تندر. ر ...
شعار و دثار ؛ جامه زیرین و رویین. ( یادداشت مؤلف ) : بخت ترا ز نصرت و ملک ترا ز فتح زآن خنجر برهنه شعار و دثار باد. مسعودسعد. ملک افتخار کردی و ام ...