پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
آبزیخانه:/ ābzixāne - ها/اسم: آکواریوم، آبزیدان ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال : امروزچو روز روشنم شد کاندر همه کار ناتمامم. مجیر بیلقانی.
روشنان فلک ( فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. ( از برهان قاطع ) . رجوع به همین ترکیب شود.
شهراﷲالمبارک ؛ ماه رمضان. ماه مبارک رمضان.
موبد باستان ؛ موبد پیر. موبد کهن : سرانجام او گشت همداستان بپرسید از موبد باستان. فردوسی.
آبروریزی کردن: سوایی یا بدنامی پدید آوردن ( چرا برای گرفتن ۱۰۰ تومان طلبت این همه آبروریزی می کنی؟ ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارس ...
آبروت کردن: گذاشتن مرغ سربریده در آب داغ برای راحت کنده شدن پرهای او. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروت /ābrut/: اسم. سوختگی. تاول. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی رفتن: شرمسار یا رسوا شدن. ( پیش مردم آبرویم رفت ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی را خریدن: از شرمساری و بدنامی او پیشگیری کردن ( تو با آن کارت آبروی ما را خریدی ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبروی کسی را بردن یا ریختن: او را شرمسار و بی اعتبار کردن ( با این رفتارت آبروی ما را بردی. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر ...
آبرو برای کسی نگذاشتن: او را بی آبرو کردن. ( با حرف هایی که زد آبرو برایش نگذاشت. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبدیدگی/ābdidegi/: اسم. وضع یا کیفیت آب دیده بودن. ( کار سخت و زندگی در کوه و دشت موجب آبدیدگی او شد. ) ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ ف ...
صحرای یقین ؛ عالم یقین. ملک یقین : بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحرای یقین آرم همانا. خاقانی. - امثال : صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده ...
صحرای هموار ؛ املید. ( منتهی الارب ) .
صحرای هند ؛ ملک هند. ملک هندوستان : کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین. خاقانی.
- صحرای غم ؛ ملک غم. وادی غم : آن را مسلم است تماشا بباغ عشق کو خیمه نشاط به صحرای غم زند. خاقانی.
صحرای فلک ؛ عرصه فلک : بگذرند از سر مویی که صراطش دانند پس به صحرای فلک جای تماشا بینند. خاقانی.
صحرای قدسی ؛ کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) : دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش از نفس کل آب و گلش صفوت در ...
صحرای سیم ؛ کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( مجموعه مترادفات ) .
صحرای دل ؛ پهنه دل. عرصه قلب : صحرای دلم هزار فرسنگ آتشکده کاروان ببینم. خاقانی. عقاقیرصحرای دلهاست این دو که سازنده تر زین دوائی نیابی. خاقانی.
صحرای عشق ؛ ملک عشق. میدان عشق. عرصه عشق : خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان. خاقانی.
صحرای آذرگون ؛ صحرای آتشین. صحرای همانند آتش : چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا. ناصرخسرو.
صحرای جان ؛ عالم ارواح. عرصه ارواح : وقت استقبال مهد بخت او قبه در صحرای جان بست آسمان. خاقانی. این عالمی است جافی و از جیفه موج زن صحرای جان طلب ک ...
سر به صحرا نهادن ؛ گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن.
تحلیل مفهومی
نظریه ی انسجام در باب صدق
آبدانک /ābdānak ، - ها/: اسم. هر یک از کیسه ها یا حفره های کوچک شبیه مثانه در بافت های بدن جانداران، حاوی یک مایع ترشحی، آبدان ( صدری افشار ، غلامحس ...
آبخیزداری /ābxizdāri/: اسم. دانش و فن بهره برداری از زمین های حوزه آبریز، پیشگیری از فرسایش خاک، مهار کردن جریان های سیلابی و اصلاح پوشش گیاهی آن. ...
آبخوانداری/ ābxāndāri/: اسم، دانش، فن یا فرایند، شناسایی، بهره برداری و مراقبت از آبخوان ها. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آب خشک کن/ābxoškon/ اسم: کاغذ پرزداری که با آن مرکب و جوهر نوشته را خشک می کنند. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آب حوضی: اسم، [ قدیمی]۱ - کسی که شغلش خالی کردن آب حوض و آب انبار بود ۲ - کارگر موقت خانگی. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبچکو /ābčaku /:صفت، [ گفتاری] دارای حالت آبریزیش ( با چشم وبینی ابچکو ایستاده بود. ( صدری افشار ، غلامحسین و همکاران ، فرهنگ فارسی معاصر )
آبچکان/ābčekān، - ها/اسم. ۱ - شیاری در یک ساختار یا قطعه ( مانند قرنیز یا یخ ساز یخچال برای پیشگیری از چکیدن آب به دیواریا بدنه ) ۲ - نوعی جا ظرفی در ...
آبچشی:/ābčeši/: اسم. خوراکی ( جز شیر ) که برای نخستین بار به کودک شیرخوار می خورانند. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آبچرا:/ābčarā/: اسم، ۱ - ناشتایی مختصر۲ - خوراک دام و طیور. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آبچر: صفت، چراغ کننده در آب. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آبچر:/ābčar، اسم/ چرای گله در زمین شخص دیگر با پرداخت حق علف چر. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب تل:/ābtal - ها/ اسم، تل، تپه یا برآمدگی در بستر رودخانه، دریاچه یا دریا. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
آب ژاول: محلول هیپوکلریت پتاسیم که برای پلشت بری و رنگ زدایی به کار می رود. ( صدری افشار، غلامحسین، فرهنگ فارسی معاصر )
خوش سخن ؛ خوب سخن و با گفتار خوب : بیامد فرستاده خوش سخن که در سال نوبد بدانش کهن. فردوسی.
خوش زبان ؛ گفتار خوب. خوب گفتار.
شکر کسی را بجای آوردن ؛ ازمحبت و نعمت کسی ثنا و سپاس نمودن : من بسیار دعا کردم و شکر وی بجای آوردم. ( تاریخ بیهقی ) . شکر بجای آر که مهمان تو روزی خ ...
شکر نعمت ؛ اعتراف و سپاسگزاری بر احسان و عنایت. ( ناظم الاطباء ) : از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است بخشنده خرد ز تو زیرا که شکر خواست. ناصرخسرو. شکر ...
شکر عرفی ؛ سپاسی است خدای را برای همه نعمتهایی که به ما ارزانی داشته از گوش و چشم و جز آن. و فرق میان شکر لغوی با شکر عرفی عموم و خصوص مطلق است همانط ...
شکرفزا ؛ که شکر افزون کند. که بر شکر بیفزاید. که سپاس و ثنای بسیار گوید : کرده ضمان ازو ظفر فتح سریر و روس را او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی. خاقانی.
شکراندوز ؛ که سپاس و ثنای کسی را جلب کند. که شکر و سپاس اندوخته دارد : بذل نزدیک همت تو چو وام کرمت وام توز شکراندوز. انوری.
شکر ایزد، شکر ایزد را ؛ شکر الهی. شکر خدا. ( ناظم الاطباء ) : خاندانها یکی است شکر ایزد را عز ذکره. ( تاریخ بیهقی ) . زحمت شاعر کشیدن مهتران را واجب ...
سجده شکر گزاردن ؛ برای سپاس و شکر سجده بجای آوردن : چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود برزویه سجده شکر گزارد. ( کلیله و دمنه ) .
شکر الهی ؛ شکر ایزد. شکر خدا. سپاس و ستایش خداوند جل شأنه و بر زبان آوردن کلمه الحمدﷲ و یا شکراً ﷲ. ( ناظم الاطباء ) : امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ...