پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥١٤)
زمام مراد به کسی دادن ؛ اختیار کام و کامرانی و کامروایی به وی بخشیدن : فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس. حافظ.
زمام ناحیه ای به دست کسی دادن ؛ او را اختیاردار امور آن نواحی کردن. فرمانروایی آن ناحیه را بدست او سپردن : بعضی ممالک را که از کفار ستده بود و شعار ا ...
زمام کشتی ؛ خِطام کشتی. مهار کشتی. طناب یا زنجیری که بدان کشتی را بر ساحل یا جایی مهار کنند تا حرکت امواج موجب تغییر مکان کشتی نگردد و این غیر از لنگ ...
زمام کشیدن با کسی ؛ همعنانی کردن با وی : گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام. ناصرخسرو.
زمام کشیدن هنری ؛ هدایت فنی را بعهده گرفتن. مصدر کاری شدن. اداره امری را بدست گرفتن : هر که زمام هنری می کشد در ره خدمت کمری می کشد. نظامی.
زمام دادن ؛ با لفظ دادن و نهادن و سپردن کنایه از اختیار و اقتدار خود گذاشتن در کسی. ( آنندراج ) . اختیار دادن. حکمروائی دادن. قدرت دادن. رجوع به زمام ...
زمام سپردن ؛ زمام دادن. زمام نهادن. ( آنندراج ) . اختیار دادن : زمانه ناقه صالح نکشته بود که چرخ بدست چون تو کسی خواستش سپرد زمام. ظهیر ( از شرفنامه ...
زمام ستاندن ؛ سلب اختیار کردن : ملامتم نکند هیچ کس درین سودا که عشق می بستاند زدست عقل زمام. سعدی.
زمام النعل ؛ آنچه دوال بروی بندند. ( منتهی الارب ) . دوالی که بر نعل بندند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
زمام به دست زمانه دادن ؛ خود را تسلیم حوادث روزگار کردن. خود را بدست سرنوشت سپردن و از هر کوششی بازماندن : برادران و رفیقان تو همه به نوا تو بی نوا و ...
زمام جهانداری ؛ اختیار و قدرت پادشاهی و سلطنت : و عنان کامکاری و زمام جهانداری به عدل و رحمت ملکانه. . . سپرده. ( کلیله و دمنه ) . . . و عنان کامرانی ...
زمام اختیار ؛ ضبط و ربط و جلوگیری از نفس. ( ناظم الاطباء ) : یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیارش از دست رفته. ( گلستان ) .
زمام اختیار از دست کسی یا گروهی گرفتن ؛ او یا آنان را تسلیم اراده خود ساختن. سلب اختیار از آنان نمودن. او یا آنان را مطیع ساختن : انصار دین زمام اختی ...
زمام اختیار از دست کسی یا گروهی گرفتن ؛ او یا آنان را تسلیم اراده خود ساختن. سلب اختیار از آنان نمودن. او یا آنان را مطیع ساختن : انصار دین زمام اختی ...
کسب الزمارة ؛ جاکشی و زن زناکار را به این طرف و آن طرف برای سود و فایده بردن. ( ناظم الاطباء ) . حدیث : نهی عن کسب الزمارة.
زله. [ زِل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) در تداول ، بمعنی ستوه و عجز می آید. زله کردن ؛ عاجز کردن. زله آوردن. ناچار کردن. به ستوه آوردن. به تنگ آوردن. ستوه ک ...
زله آمدن ؛ به ستوه آمدن. عاجز شدن. به تنگ آمدن. زله شدن. بجان آمدن.
زله آوردن ؛ عاجز کردن. به تنگ آوردن. به ستوه آوردن.
زله. [ زِل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) در تداول ، بمعنی ستوه و عجز می آید. زله شدن ؛ زله آمدن. عاجز شدن. در تنگنا قرار گرفتن. به تنگ آمدن. ستوه شدن.
زله ربای ؛ زله کش. رباینده ریزه های خوان. برگیرنده پس مانده طعامی از خوان : انس و پریش چون ملک ، زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. ...
زله کش ؛ برگیرنده پس مانده طعامی از خوان. زله ربای. رباینده ریزه های خوان : با خویشتن آورده بهر مائده ای بر کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان. سوزنی.
زله بستن ؛ عمل زله برگرفتن از خوان : ز خواب سردر منزل تواند زله ها بستن سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد. صائب ( از آنندراج ) .
زله بند ؛ کسی که طعام پس مانده یک وقت را به وقت دیگر نگاهدارد. ( غیاث ) ( از آنندراج ) : که زله بند نباشند مردم اوباش . ؟ ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ...
زله خوار ؛ زله خور. ریزه خوار. آنکه پس مانده طعامی را از خوان برگیرد : زله خوار تیغ و مور خوان اوست وحش و طیر و انس و جان در شرق و غرب. خاقانی. ما ...
زلق الکلیة ؛ ذیابیطس است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . دیابیطوس. ( ناظم الاطباء ) . صاحب ذخیره خوارزمشاهی گوید: بیماری دولاب یعنی دیابیطس را زلق الا ...
زله برداشتن ؛ ریزه طعام برداشتن. پس مانده ٔطعامی را جمع کردن و بردن : مائده از آسمان شد عائده چونکه گفت انزل علینا مائده باز گستاخان ادب بگذاشتند چون ...
زلق الامعاء ؛ بیماریی است مر معده یا روده ها را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . ملاست معده. درنگ نکردن طعام در امعاء و آن نقصان یا بط ...
زلف و چتر ؛ آرایشی که زنان تازه عروس از گیسوهای خود بر پیشانی و شقیقه های خود نماید. ( ناظم الاطباء ) . پیراستن موهای پیشین سر به شکل نیم دائره بر رو ...
زلف و خال ؛ گیسو و خال. ( فرهنگ فارسی معین ) . معروف است. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
زلف کشیدن ؛ دست در زلف معشوق زدن. او را بسوی خود کشیدن : تا بود در تو ساکنی بر جای زلف کش گاز گیرو بوسه ربای. نظامی.
زلف گاه ؛ جای روییدن زلف و آنرا به تازی صدع گویند. ( آنندراج ) . آنجای که زلف می روید از آن. ( ناظم الاطباء ) .
زلف گسستن ؛ از هم جدا شدن. ( آنندراج ) : زلف دلبند تو یارب بگسلاد زآنکه صد دل زیر هر خم بگسلد. حسن دهلوی ( از آنندراج ) .
زلف گلخن ؛ کنایه از شعله آتش : بدستی زلف گلخن تاب داده بدستی شعله را سرخاب داده. حکیم زلالی ( از آنندراج ) .
زلف عقار ؛ پرهای عقار و آن طائری است که پرهایش پیچ در پیچ و شکن برشکن باشد، مانند زلف و از آن جیقه سازند و اسکندر بیک منشی در عالم آرای عباسی آورده : ...
زلف عنبرین ؛ گیسوی معطر و به رنگ عنبر. ( ناظم الاطباء ) .
زلفک ؛ زلف کوتاه. ج ، زلفکان. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : از گیسوی او نسیم مشک آید وز زلفک او نسیم نسترون. رودکی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . ای ...
زلف صبا ؛ استعاره مقرری است در کلام فصحا بسیار واقع شده. ( آنندراج ) . کنایه از باد صبا است به جهت مشابهت در لطافت زلف خوبان و ملازم بودن باگل و ارغو ...
زلف عروس ؛ نام گلی است شبیه به زلف مجعد که در کشمیر گل کند. ( آنندراج ) : دل از زلف عروسش در کمند است ز جوش لاله اش آتش بلند است. داراب بیگ جویا ( ا ...
زلف عروسان ؛ تاج خروس. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) .
زلف ساختن ؛ کنایه از آرایش دادن زلف را. ( آنندراج ) : زلف می ساختی و موی به مویش می گفت حیف و صد حیف که شایسته زنارشدم. باقر کاشی ( از آنندراج ) .
زلف شکستن ؛ زلف شوراندن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب بعد و زلف بر شکستن شود.
زلف شوراندن ؛ کنایه از زلف خم کردن. ( آنندراج ) : بشوران زلف و آشوبی بمغز نوبهار افکن بکش بند نقاب و آتشی در لاله زار افکن. طالب آملی ( از آنندراج ) ...
زلف زمین ؛ کنایه از شب است که به عربی لیل خوانند. ( برهان ) . شب. لیل. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از شب. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . شب. ( شرفنامه ...
زلف سا ؛ در صفات عارض. ( آنندراج ) . رخسار فرسوده شده از زلف. ( ناظم الاطباء ) .
زلف دار ؛ از عالم خالدار. ( آنندراج ) . کله ای که دارای زلف باشد. ( ناظم الاطباء ) . دارنده زلف : چو رخساره اش زود شد زلف دار نباشد چرا خال او از شرا ...
زلف در پس گوش نهادن ؛ معروف. ( آنندراج ) : بر سر دوش فکنده ز کشی جعد بخم در پس گوش نهاده بخوشی زلف دوتا. عبدالواسع جبلی ( از آنندراج ) .
زلف چنگ ؛ بجای گیسوی چنگ. ( آنندراج ) . تارهای چنگ که سازی است کهن : ما به ناخن تار و پود جسم از هم کنده ایم خواه تار سُبحه گردان خواه زلف چنگ ساز. ...
زلف چین ساختن ؛ کنایه از آرایش دادن زلف را و چین دار کردن آنرا. ( آنندراج ) : به عزم صید، چین سازدچو زلف صیدبندش را رم آهو به استقبال می آید کمندش را ...
زلف خطا ؛ بمعنی خطا. گناه و تقصیر باشد. ( برهان ) . به اضافت تشبیهی همان خطا و گناه وتقصیر باشد. ( آنندراج ) . یعنی گناه. ( شرفنامه منیری ) . خطا. گن ...
زلف پریشان ؛ گیسوی پریشان و آشفته. ( ناظم الاطباء ) .