پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شکار زدن ؛ زدن نخجیر با تیر. شکار کردن.
شکار ستدن ؛ شکار گرفتن. بیرون آوردن صید از دست دیگری : روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری.
- دل کسی شکار دیگری شدن ؛ رام و مطیع و فرمانبر وی گردیدن. بدو دل دادن : خداوند پیروز یار تو باد دل زیردستان شکار تو باد. فردوسی. یوز و باز سخن نکته ...
- شکارجویان ؛ در حال جستجوی شکار : آراسته کرد و رفت پویان چون شیر سیه شکارجویان. نظامی.
- شکارجویان ؛ در حال جستجوی شکار : آراسته کرد و رفت پویان چون شیر سیه شکارجویان. نظامی.
شکار خویش کردن کسی را ؛ بازیچه و مطیع خود ساختن : شکار خویش کردت چرخ و نامد به دستت جز پشیمانی شکاری. ناصرخسرو.
میر شکار ؛ شکارچی باشی. رئیس شکاربانان در دستگاههای سلاطین گذشته. و رجوع به ترکیب شکارچی باشی در زیر ماده شکارچی شود.
عزم شکار کردن ؛ رفتن برای شکار و نخجیر کردن. ( ناظم الاطباء ) .
شیر شکار ؛ شیر شکاری. شیر شکارگر. شیر که صید کند جانوری دیگر را : چو بشنیدازو پهلو نامدار به میدان درآمد چو شیر شکار. فردوسی. چو هومان و چو بارمان ...
شکار قمرغه ؛ شکار جرگه. صف جرگه. ( آنندراج ) . صید نخجیر با گرفتن دست همدیگر و تنگ نمودن دایره : ندارد کسی یاد در روزگار بر او شد قمرغه بدینسان شکار. ...
شکار قیل ؛ آنرا گویند که همه جانوران شکاری را یکبارگی برای گرفتن صید سر دهند. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
جای شکار ؛ شکارگاه. نخجیرگاه. محل شکار و صید : همان شهر و دو آب خوشگوارش بنای خسرو و جای شکارش. نظامی.
شکارپذیر ؛ پذیرای شکار شدن. قابل شکار شدن. که تواند که صید شود : که اگر در اجل بود تأخیر وین شکاری بود شکارپذیر. نظامی.
شکار جرگه ؛ شکار قمرغه. صف جرگه. نوعی از شکار که مردم بسیاری دست یکدیگر گرفته و نخجیر را احاطه نمایند، و در عرف هند هته جوری گویند. ( از آنندراج ) . ...
شک و ریب ؛ از اتباع : کلید گنج سعادت قبول اهل دل است مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند. حافظ.
به شکار رفتن ؛ برای صید حیوانات رفتن : مثال داد تا. . . حشم بازگشتند که ایشان را مثال نبود به شکار رفتن. ( تاریخ بیهقی ) . بشکار شیر رفتی تا ختن. ( ت ...
شک افتادن ؛شک و تردید پیش آمدن : به میخوارگی تا نیفتد شکی کدویش بود جزء لاینفکی. ملاطغرا ( از آنندراج ) .
شک داشتن ؛ مردد بودن. در شک بودن. دودل بودن : در این هیچ شک ندارم و ریب ندارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315 ) . یکی اندر یکی را او ندارد هیچ یک یک شک ...
در شک انداختن ؛به شک انداختن. دچار شک و دودلی ساختن. ( یادداشت دهخدا ) .
شک آوردن ؛ تردید کردن. شک کردن. دودلی نمودن :. . . پیروی کنم و سر نزنم و اخلاص ورزم و شک نیارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ) .
بی شک ؛ بدون تردید. بدون شک. بطور قطع و یقین. یقیناً : حور بهشتی گرش ببیند بی شک حفره زند تا زمین بیارد آهون. رودکی. هر کس به شبی صد ره عمرش نه همی ...
در شک افتادن ؛ استرابة. ( یادداشت دهخدا ) .
به شک افتادن ؛ ارتیاب. تردید نمودن. ( یادداشت دهخدا ) .
به شک شدن ؛ امتراء. ( مهذب الاسماء ) .
به شک انداختن ؛ دچار تردید و دودلی کردن.
بنوالشقیقة ؛ اخوان نعمان بن منذر. ( ناظم الاطباء ) .
بنوالشقیقة ؛ اخوان نعمان بن منذر. ( ناظم الاطباء ) .
شقه اسلام ؛ کنایه است از علم و پرچم اسلام : به گرد شقه اسلام خیمه ای بزنی که کهربا نتواند ربود پرّه کاه. سعدی.
شقه چتر ؛ قطعه پارچه چتر. پارچه چتر : پیش که صبح بردرد شقه ٔچتر چنبری خیز مگر به برق می برقع صبح بردری. خاقانی.
شقه سبز ؛ کنایه از روپوش خانه کعبه : کعبه مرا رشوه داد شقه سبزش تا که نهم مکّه را ورای صفاهان. خاقانی.
شقه قانعی ؛ به مجاز بمناسبت معنی خیمه و گوشه و کنج : جز آدمیان هر آنچه هستند در شقه قانعی نشستند. نظامی
- شقه بربستن ؛ دامن نوبتی یعنی خیمه بالا زدن : شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست کنار نوبتی را شقه بربست. نظامی. و رجوع به شقه دربستن شود.
شقه دربستن ؛ دامن خیمه بالا زدن. ( از خسرو و شیرین ذیل ص 293 ) : بنه در پیشگاه و شقه دربند پس آنگه شاه را گوکای خداوند. نظامی. و رجوع به شقه بربستن ...
شقه درنوردیدن ؛ کنایه از مسافت دور و دراز پیمودن : عرش را دیده برفروز به نور فرش را شقه درنورد ز دور. نظامی.
شقه کاغذ ؛ قطعه کاغذ. صفحه کاغذ : چو بر شقه کاغذ آمد عبیر شد اندام کاغذ چو مشکین حریر. نظامی.
بر شقه کار بستن ؛ بدنبال آن بستن. نظیر در رشته کشیدن جواهر و شبه ای : کهنسالان این کشور که هستند مرا بر شقه این کار بستند. نظامی.
ذوشقشقة ؛ خطیب. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) . سخت زبان آور و بلندآواز. ( یادداشت دهخدا ) .
کل به معنی همه و کل و یکسر در عربی و عبری یکی است . عبارت عبری "מִכָּל" ( mi - kol ) چنین معنا دارد: "از همه" یا "از هر" מִן / מִ = از ( حرف اضافهٔ ...
کلمه انشا فارسی ریشه عبری و عربی دارد . یعنی ساختن و پدید آوردن چیزی بدون نگاه کردن به نمونه آن یعنی به وجود آوردن از هیچ ، یعنی پدید آوردن یک چیز بد ...
واژه باری ریشه عبری دارد א בְּרֵאשִׁית, בָּרָא אֱלֹהִים א = 1 בְּ : به، در רֵאשִׁית = ابتدا ( تلفظ: reshit ) هم خانواده با واژه رأس عربی به معنی س ...
مکیث کردن ؛ مکث کردن و درنگ نمودن و تأخیر کردن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) .
مکنی عنه ؛ معنایی که از مکنی اراده گردد. در مثال بالا حمق مکنی عنه است. و رجوع به کنایه شود.
مکنی به فلان ؛ صاحب کنیه فلان. ( یادداشت ایضاً ) .
مکنونات ضمیر ؛ آنچه در درون انسان نهفته است. مافی الضمیر : از مکنونات ضمیر در عقدموالات شرحی بواجبی نتوانست دادن. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 72 ) .
مکنون ضمایر ؛ مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند : یگانه عالم در دین پروری ، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. ( منشآت خاقانی چ مح ...
مکنون خاطر ؛ در یاد نهاده. ( ناظم الاطباء ) . آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر.
- لؤلؤ مکنون ؛ در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود : ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی ...
دُرِّ مکنون ؛ مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. ( ناظم الاطباء ) . لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف ، لیکن �مکنون � در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده ...
صلاء مکنف ؛ بریانی فراهم آورده جوانب. ( منتهی الارب ) . بریانی که کناره های آن را فراهم آورده باشند. ( ناظم الاطباء ) .
جمله مکمل ؛ جمله ای است که معمولاً به واسطه یکی از حروف ربط به جمله ناقص پیوندد ومعنی آن را تکمیل کند مانند جمله �گنج برنداری � درمثال زیر: تارنج نبر ...