پیشنهاد‌های علی باقری (٣٧,٥٠٠)

بازدید
٢٤,٠١٢
تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زوبین ور ؛ زوبین افکن. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) . سوار نیزه دار، در نظام . ( از فهرست ولف ) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوس ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زوال شک ؛ دفع شک و رفع شبهه. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زوبین افکن ؛ که زوبین اندازد : مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زوال دولت ؛ نکبت و ذلت. ( از ناظم الاطباء ) .

پیشنهاد
٠

آیه 76 سوره کهف: قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِی ۖ قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا ترجمه : قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ ع ...

پیشنهاد
٠

آیه 75 سوره کهف: قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ترجمه : قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ [خضر دوباره] گفت:آیا به تو نگفتم ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

به زنی دادن ؛ به همسری دادن. به ازدواج واداشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

به زنی کردن ؛ به ازدواج درآوردن. به عقد خود درآوردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنهار بردن ؛ زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن : روزی از دوست برده ام زنهار چند از آن روز کردم استغفار نکند دوست زینهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاط ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنهارآمده ، به زنهار آمده ؛ امان یافته. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را ...

پیشنهاد
٠

زنهار بجای آوردن ؛ وفای عهد کردن. عهد و پیمان را بکار بستن : یزدگرد. . . مردی بزرگ و با سیاست. . . ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او ...

پیشنهاد
٠

زنهار آمدن ، به زنهار آمدن ؛ به امان آمدن. تسلیم شدن. طلب پناهندگی کردن : به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) . که زن ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

سخن زننده ؛ سخن درشت. ناسزا. دشنام. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگار معدنی ؛ زاج سبز. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) . توتیای سبز. ( الفاظ الادویه ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگار گرفتن ؛ طبع. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) . زنگ زدن. کدر شدن : از سهم تو زنگار گرفت آینه چرخ کز آینه مملکه زنگار زدایی. خاقانی. از نم اشک چ ...

پیشنهاد
٠

از زنگار زدودن ؛ پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش : ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا. فردوسی. سپاس باد آن خدای را که از ما ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر : گر مرا آیینه خاطر شود زنگارگیر زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی. سوزنی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگارزد ؛ زنگارزده : شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم. خاقانی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگار آهن ؛ زنجار الحدید. زعفران الحدید . ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگاربسته ؛ زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. ( آنندراج ) . زنگ زده و زنگ خورده. ( ناظم الاطباء ) : ای سوزنی چون ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگارخورد ؛ زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. ( از ناظم الاطباء ) . زنگاربسته. ( از آنندراج ) : همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجیر ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگ شتر ؛ زنگی که بر گردن شتر آویزند. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگ رومیزی ؛ زنگی که روی میز گذارند یا نصب کنند و آن برای فراخواندن خدمتگزار بکار رود. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگ الکتریکی ( برقی ) ؛ زنگی که با برق کار می کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگ دیواری ؛ زنگی که بر دیوارنصب کنند. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنگ هوا ؛ تاریکی. ( ناظم الاطباء ) .

پیشنهاد
٠

زنگ از دل بردن ؛ غم و اندوه از دل زدودن : نوازان نوازنده در چنگ ، چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ ، زنگ. اسدی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنده رود ؛ رود منکر. رود عظیم. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . هر رود بزرگ. ( ناظم الاطباء ) . بمعنی لفظی رود بزرگ است ، زیرا زنده بمعنی کلان آمده. ( ا ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندگی کردن ؛ ادامه حیات. زیستن. بسر بردن حیات. و به مجاز رفتار : در حکمرانی چنان زندگی کن که وقتی نباشد جفا و خجالت نبری. ( مجالس سعدی ص 23 ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندگی نهانی ؛ حیات خفی . ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندگی بخش ؛ محیی. مقابل ممیت. مقابل میراننده. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . آنکه جان بخشد. حیات بخش. حیات انگیز. بخشنده زندگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندگانی کردن ؛ تعیش. عیش : یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. ( گلستان ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
١

زندگانی دادن ؛ عمر دادن. ( ناظم الاطباء ) : گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران کامرانی دهد. فردوسی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندگانی دویم ؛ تعیش در آخرت. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندگانی کردن ؛ عمر کردن. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.

پیشنهاد
٠

زندگانی و مرگ ؛ حیات و ممات. بود و نبود. ( فرهنگ فارسی معین ) : نه زو بار باید که ماند نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ. فردوسی.

پیشنهاد
٠

زندگانی یافتن ؛ جان یافتن. ( آنندراج ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زَندَستا ؛ زَندَستان کتاب زند. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به زند و اوستا شود.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زند مجوس ؛ تفسیر کتاب دینی زردشتیان : دیر این نامه را چو زند مجوس جلوه زان داده ام به هفت عروس. نظامی.

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زند و است ؛ زند واوستا : چو راه فریدون شود نادرست نباید به گیتی همی زند و است. فردوسی. جهاندار یک شب سر و تن بشست بشد دور با دفتر زند و است. فردوس ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زَنداَستا ؛ مخفف زند و اوستا است. ( حاشیه برهان چ معین ) . نام کتاب زردشت باشد که به اعتقاد او آسمانی است و آن را �زند وستا� هم خوانند. ( برهان ) ( آ ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زَنداَوِستا ؛ در زندوستا بیاید. ( آنندراج ) . لقب کتاب شت زردشت ، نخستین فصل از این کتاب. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زند اعلی ؛ استخوان دیگر ساعد که از زند اسفل کوچکتر است و امتداد انتهای آن به انگشت بزرگ یا ابهام منتهی می گردد. ( از لاروس ) . استخوانی است دراز که د ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زندآور ؛ بمعنی حلال است که نقیض حرام باشد. ( برهان ) . یعنی آنچه در زند آمد. کنایه از حلال است ضد حرام. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . حلال را گویند و آ ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- زند فیل ؛ فیل بزرگ. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زنخدان گشادن ؛ کنایه از نمایش دادن حسن و جمال. ( از فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از حسن نمودن. ( آنندراج ) : بدان آیین که خوبان را بود دست زنخدان می گش ...

تاریخ
١ ماه پیش
پیشنهاد
٠

زند پیل ؛ پیل عظیم. معرب است. ( منتهی الارب ) . مأخوذ از فارسی ، فیل بزرگ و عظیم الجثه. ( ناظم الاطباء ) . مأخوذ از فارسی ژنده پیل ؛ فیل بزرگ. ( یا ...

پیشنهاد
٠

زنخدان بر زانو ماندن ؛ در حالت و غم و اندیشه باقی بودن : به یمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان. ناصرخسرو.

پیشنهاد
٠

زنخدان به جیب فرو بردن ؛ کنایه از تفکر کردن. مراقبه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . کنایه از مراقبه کردن و چیزی را چشم داشتن. ( آنندراج ) : زنخدان فروبر ...

پیشنهاد
٠

آیه 74 سوره کهف: فَانْطَلَقَا حَتَّیٰ إِذَا لَقِیَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْ ...