پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٩٠)
- زهر عادتی ؛ زهری که خوردن آن معتاد شده باشد. ( آنندراج ) : بر من چه رحمت است ز جور زیادتی آب حیات من شده این زهر عادتی. آصف خان ( از آنندراج ) .
زهر زیر نگین ؛ زهری که برای روز بد زیر نگین مهیا دارند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : امید جان شیرین داشتم از لعل سیرآبش ندانستم که از خط زهر در زیر ...
زهر سبز ؛ زاج سبز. ( ناظم الاطباء ) .
زهرسنج ؛ معروف. ( آنندراج ) : سیه مار کز کفچه شد زهرسنج زر پخته هم بخشد از دیگ گنج. میرخسرو ( از آنندراج ) .
زهرخور کردن کسی را ؛ به او زهر دادن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زهرداده ؛ به زهر آغشته : حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو که طوق عشق چو قمری خط امان من است. صائب ( از آنندراج ) .
زهر زدن بر چیزی چون تیغ و جز آن ؛ کنایه از زهر مالیدن. ( آنندراج ) : نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده. صائب ( از آنند ...
زهرخورده ؛ که زهر خورده باشد.
زهر به دندان مالیده ؛ یعنی بدزبان و بیهده گو است. ( آنندراج ) .
زهر پیکان ؛ کنایه از جراحت و زخم مهلک پیکان است : ورا دادگر جای نیکان دهاد بداندیش را زهر پیکان دهاد. فردوسی.
افتادن زهدان ؛ سقوط رحم. ( ناظم الاطباء ) .
زهدانک ؛ رحم خرد. بچه دان کوچک : رخسارکتان گونه دینار گرفته زهدانکتان بچه بسیار گرفته. منوچهری.
زهد خشک ؛ عبارتست از آنکه صورت زهدش منجر به احوال معنوی نباشد و برخی گفته اند زهدی که بی عشق و محبت باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) .
پشت زهار ؛ پایین تر شکم که مثانه در آنجا واقع است. ( ناظم الاطباء ) .
موی زهار ؛ موهای گرداگرد شرمگاه. ( ناظم الاطباء ) . موهایی که روی زهار روید.
بی زه ؛ بی بر و عقیم و بی بار. ( ناظم الاطباء ) .
زه کفش ؛ رده ای از نخ یا ابریشم و مانند آن بدور کفش ، میان تخت و رویه که از بیرون چون زینتی دیده شود. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زه پیراهن ؛ یقه ( یخه ) . طوقه یقه. جیب. زیق. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : حلقه کمند گشت زه پیراهنت چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه . ناصرخسرو ( یا ...
زه جیب ؛زه پیراهن. زه گریبان : ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید از زه جیبش فلک در گردنش افکند فخ. انوری. رجوع به ترکیبهای زه پیراهن و زه گریبان ...
زه دامن ؛ ریشه و حاشیه و نوار و سجاف آن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه شلوار ؛ بند ازار : فارغ ز بد و نیک گشادم زه شلوار وندر کفلش دست رهی چون کمر آمد. سوزنی.
زه یکتایی ؛ نوعی از زه و آن رشته ای است ابریشمین که با تارهای زر و سیم تابیده به گرد آستین یا گریبان دوزند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زه چشم ؛ حاشیه و کناره چشم. ( فرهنگ فارسی معین ) : زه چشم حیا کسی که برید رگ جان بقاش اجل ببرد. خاقانی.
زه ناخن ؛ گوشت که پیرامون ناخن است. اُطْره. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زه بینی ؛ وترالانف و هو حجاب مابین المنخرین. غضروفی که میان دو منخر است. ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زه را به گوش آوردن ؛ در آخرین لحظه تیراندازی قرار گرفتن : چو دید اردبیلی نمدپاره پوش کمان در زه آورد و زه را به گوش. سعدی ( بوستان ) . ترا یاوری کر ...
گاوزور ؛ بسیارزور. که زور گاو دارد. نیرومند.
یوم الزور ؛ روزی است مر بکررا بر تمیم لانهم اخذوا بعیرین فعقلوهما و قالوا هذان زورانا لن نفر حتی یفرا. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ...
زورورزی کردن ؛ به کارهای زورخواه مشغول شدن : زورورزی مکن باز رعاف میشوی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زور و زر ؛ توانایی و ثروت و دارایی. ( فرهنگ فارسی معین ) : جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان. خاقانی. برگرف ...
شیرزور ؛ دارنده نیروی شیر. پرتوان. قدرتمند.
زورِ گُردی ؛ نیروی پهلوانی. کوشش کامل. قوت تمام : به گردان چنین گفت کای سروران سواران ایران و جنگ آوران. . . همی زور گردی به جای آورید جهان را ز مرد ...
زور شدن به کسی ؛ به زور فائق آمدن بر کسی. بر او بزور غلبه کردن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . - || ظلم شدن به او. ( یادداشت ایضاً ) .
زوردیده ؛ تعدی و ستم دیده : از آن زوردیده تن زورمند بفرمود تا برگرفتند بند. نظامی.
زورزورکی ؛ به تکلف و تصنع. با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت. گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود. ( از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ) .
بزور گرفتن ؛ به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن. ( ناظم الاطباء ) .
صبح زود ؛ وقت نماز و کمی پس از آن. سر آفتاب. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
عظم زوج ؛ عظم صدغین. ( یادداشت ایضاً ) .
زوبین زن ؛ زوبین زننده. که زوبین زند : مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترک ...
زوبین فکن ؛ زوبین افکن : ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز. فرخی.
زوبین ور ؛ زوبین افکن. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) . سوار نیزه دار، در نظام . ( از فهرست ولف ) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوس ...
زوال شک ؛ دفع شک و رفع شبهه. ( ناظم الاطباء ) .
زوبین افکن ؛ که زوبین اندازد : مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود.
زوال دولت ؛ نکبت و ذلت. ( از ناظم الاطباء ) .
آیه 76 سوره کهف: قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِی ۖ قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا ترجمه : قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ ع ...
آیه 75 سوره کهف: قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ترجمه : قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ [خضر دوباره] گفت:آیا به تو نگفتم ...
به زنی دادن ؛ به همسری دادن. به ازدواج واداشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
به زنی کردن ؛ به ازدواج درآوردن. به عقد خود درآوردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زنهار بردن ؛ زینهار کردن. شکوه کردن. شکایت کردن : روزی از دوست برده ام زنهار چند از آن روز کردم استغفار نکند دوست زینهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاط ...
زنهارآمده ، به زنهار آمده ؛ امان یافته. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را ...