پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٧٥)
زین بر فرس بستن ؛ زین نهادن بر ستور سواری را : بستم به دوال خوش لگامی زین بر فرس سبک خرامی. واله هروی ( از آنندراج ) .
زین بر گاو نهادن ؛ کنایه از روان شدن و رفتن باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) : شب ماه خرمن می ک ...
زین بر پشت مرکب بستن ؛ استوار کردن زین بر پشت ستور سواری : نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک اگر وقار تو بر پشت او نبندد زین. جمال الدین سلمان ( از آنن ...
زین بر پشت مرکب گذاشتن ؛ زین بر پشت مرکب نهادن. ( آنندراج ) .
زین بر بارگی تنگ کردن ؛ استوار کردن زین برپشت ستور، اجرا کردن مهمی را : چو عزمش زین کند بر بارگی تنگ. جامی ( از آنندراج ) .
زین بر پشت دولت نهادن ؛ کنایه ازانقیاد دولت و اقبال است : روز اول کو سواری کرد در میدان علم روزگار از بهر او بر پشت دولت زین نهاد. امیرمعزی ( از آنن ...
بزین بودن ؛ سوار بودن. در حرکت بودن. بر اسب و جز آن سوار بودن : شب و روز بودی دو بهره بزین ز راه بزرگی نه از راه کین. فردوسی.
با کسی زیستن ؛ تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
زیستن با کسی ؛ بسر بردن با او. تعیش کردن با او : بدو گفت کین دختران که اند که با تو بدین شادمانی زیند. فردوسی.
علم های زیرین ؛ مقابل علم های برین یعنی علویات. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : آغاز علم برین کرده شود و بتدریج به علمهای زیرین شده آید بخلاف آنکه رسم ...
زیره کرمانی ؛ کمون الکرمانی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . زیره کرمان. زیره منسوب به کرمان : نکند با سفها مرد سخن ضایع نان جو را که دهد زیره کرمانی. ...
زیره کوهی ؛ حبی درشت تر از زیره کرمانی با بوی و عطری جز بوی و عطر زیره کرمانی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زیره کرمانی و زیره شود.
زیره صحرائی ؛ اسم فارسی کمون بری است. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
زیره کرمان ؛ بمعنی زیره سیاه و کرمان شهریست متصل به پارس. شاید که در دیگر بلاد ایران زیره سیاه از کرمان می رفته باشد و در هندوستان از کشمیر آرند. ( غ ...
- زیره سبز ؛ کرابیه. کراویه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . اسم فارسی کمون نبطی است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به کارآموزی داروسازی ص 203 و گیاه شناس ...
زیره زرچوبه ؛ زیره زرچوبه را گفتن یا پرسیدن همه آن را. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . در تداول کنایه از جزئیات موضوعی. نظیر از سیر تا پیاز.
زیره رومی ؛ تخمی است که آنرا کراویا و زینان ونانخواه گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) . قرنباد. ( فرهنگ فارسی معین ) . اسم فارسی افتیمون و کراویا را نیز ...
زیرک نهاد ؛ که سرشت او بر عقل و فراست استوار باشد : دلش زان شبان اندکی برگشاد که زیبامنش بود و زیرک نهاد. نظامی.
زیرک فریب ؛ که زیرک را فریب دهد. عاقل فریب : چه بودی کز این خواب زیرک فریب شکیبا شدی دیده ناشکیب. نظامی. حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر از این ابله ...
زیرک مرد ؛ مرد زیرک : بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد. مؤید ( از المعجم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیرک منش ؛ خردمند و صاحب فراست. که اندیشه و خوی و طبع زیرکانه داشته باشد : از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس. نظامی.
زیرک شدن ؛ حذاقه. لباقه. ( دهار ) . کیاسه. طبانیه. طبن. تبن. لباقه. کیس. ( تاج المصادر بیهقی ) .
زیرک شناس ؛ شناسنده مردمان عاقل و دانا. ( ناظم الاطباء ) . که زیرک را شناسد و تمیز دهد : از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس. نظا ...
زیرک دل ؛ که دلی هشیار دارد. بیداردل : ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد زین میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد. مولوی.
تموچین که لقب چنگیز هست به معنی آهن سخت ساخت چین یا همان فولاد است. در این ترکیب تمو مخفف یا تغییر یافته تمور یا دَمیر ترکی هست و چین هم در این ترکی ...
زیر داشتن ؛ نهان داشتن. مخفی کردن : یکی نغز پولاد زنجیر داشت نهان داشت از جادو و زیر داشت. فردوسی ( از جهانگیری ) .
زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن ؛ فریب کسی ظاهر ساخته عجائبات مشاهده نمودن. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
زیر و رو ؛ پائین و بالا. گونه و رنگ : دنیا هزار جور زیر و رو دارد.
زیر و بالاگفتن ؛ دشنامهای هرزه گفتن. دشنامهای زشت دادن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . نامربوط و بی معنی گفتن. سخنان لاطائل گفتن. ( ناظم الاطباء ) : ز ...
زیر و بالا ؛ تحت و فوق. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از آن است که دو پسر امرد با یکدیگر مباشرت کنند. ( برهان ) ...
زیر و بالاگفتن ؛ دشنامهای هرزه گفتن. دشنامهای زشت دادن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . نامربوط و بی معنی گفتن. سخنان لاطائل گفتن. ( ناظم الاطباء ) : ز ...
زیر و از بر شدن ؛ زیر و زبر شدن : بسا خانه ها کان به پرواز ایشان شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر. ناصرخسرو ( دیوان ص 167 ) .
زیر و بالا ؛ تحت و فوق. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . - || کنایه از آن است که دو پسر امرد با یکدیگر مباشرت کنند. ( برهان ) ...
زیرنویس ؛ نوشتن در زیر سطرها، چنانکه معنی قرآن یا دعائی را. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیر و از بر شدن ؛ زیر و زبر شدن : بسا خانه ها کان به پرواز ایشان شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر. ناصرخسرو ( دیوان ص 167 ) .
زیر نگین داشتن ؛ زیر نگین کردن. زیر نگین گرفتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. ( آنندراج ) . - || در تصرف و اختیار داشتن : عقد گوهر چون صدف در آستین د ...
زیر نگین کردن ؛ زیر نگین داشتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. ( از آنندراج ) : بردی فراوان رنج دل دیدی فراوان رنج تن از رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر ...
زیر نگین گرفتن ؛ زیر نگین کردن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. ( از آنندراج ) : چشمت گرفته زیر نگین روزگار را مانند حاتم است ترا نامدار چشم. ملامفید ( ...
زیر نگین آوردن ( درآوردن ) ؛ در اختیارو تصرف خود درآوردن. مطیع و منقاد خویش گردانیدن : ز توران بیامد به ایران زمین جهانی درآورد زیر نگین. فردوسی.
زیر نگین آوردن ( درآوردن ) ؛ در اختیارو تصرف خود درآوردن. مطیع و منقاد خویش گردانیدن : ز توران بیامد به ایران زمین جهانی درآورد زیر نگین. فردوسی.
زیرنای ؛ بن شو. حصیده. آنچه از کشت که بر زمین نزدیک است و داس بدان رسیدن نتواند. قسمت سفلای ساق گندم و جو و ارزن و ذرت و مانند آن که پس از درودن بر ز ...
زیرنای ؛ بن شو. حصیده. آنچه از کشت که بر زمین نزدیک است و داس بدان رسیدن نتواند. قسمت سفلای ساق گندم و جو و ارزن و ذرت و مانند آن که پس از درودن بر ز ...
زیرنشین عَلَم ِ کسی یا چیزی بودن ؛ پیرو و دنباله رو و تحت الشعاع او بودن : زهد نظامی که طرازی خوش است زیرنشین عَلَم زرکش است. نظامی. زیرنشین عَلَمت ...
زیر ماندن ؛ مغلوب شدن با تن یا با گفتاریا عملی دیگر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیر ناف ؛ شِعْره ، که روئیدنگاه زهار است. ( از منتهی الارب ) . رجوع به زهار شود.
زیرنافی ؛ هدیه ای که به قابله دهند بریدن ناف نوزاد را. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زیر لوای کسی شدن ؛ پیروی او کردن : احمدلوای خویش علی را سپرده بود من زیر آن بزرگ و مبارک لوا شدم. ناصرخسرو.
زیرگوشی ؛ آهسته. بطور نجوی تنگ گوش گفتن موضوعی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . - || بالش خرد. نازبالش. بالشتو. بالشتک. مصدغه. مخده. بالش که بر متکا ...
زیرگوشی ؛ آهسته. بطور نجوی تنگ گوش گفتن موضوعی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . - || بالش خرد. نازبالش. بالشتو. بالشتک. مصدغه. مخده. بالش که بر متکا ...
زیر گوش کسی بودن ؛ سخت نزدیک او بودن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .