پیشنهادهای علی باقری (٣٥,٥٨٢)
رقص درگرفتن ؛ آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن. برقص آمدن : چه عجب گر موافقت را صبح رقص درگیرد از نوای صبوح. خاقانی.
رقص روانی ؛ از انواع رقص است. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) .
رقص پهلو ؛ کنایه از راحت و استراحت کردن است. ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
رقص پیرای ؛ آنچه مایه پیرایش و رونق رقص شود. که سبب دست افشانی و پای فشانی گردد : بود تا از دف او رقص پیرای سبک خیزی کند کوهی گرانپای. طغرا ( از آنن ...
رقص چارپاره ؛ نوعی از رقص است. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) : چهار فصل به می داد عیش را دادن به است در نظر از رقص چارپ ...
رقص حالت ؛ ظاهراً رقص سماع. رقص درویشان : ببین در عبادت که پیرند و سست که در رقص حالت جوانند و چست. سعدی ( بوستان ) .
رقص افکندن در کسی ؛ با رقص نشاط و حال پدیدآوردن. در رقص و حالت آوردن کسی را : بلبل طوبی که نوازد بلند رقص درادریس و مسیحا فکند. امیرخسرو دهلوی ( از ...
رقص بسمل ؛ کنایه از دست و پا زدن مذبوح. ( آنندراج ) .
رقص بیاد مستان دادن ؛ ظاهراً مثلی است از عالم سرودبه مستان یاد دادن. ( آنندراج ) : سرشک می کند امشب به چشم گریان رقص که داده است ندانم به یاد مستان ر ...
خوشرقصی کردن ؛ بمنظور جلب دوستی کسی اشکال تراشی در کار دیگری کردن. خودشیرینی کردن. برای خوش آیند کسی کاری انجام دادن. خوش خدمتی کردن.
در رقص آمدن ؛ رقصیدن. آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن : در رقص آید چو دل به فریاد آید وز فریادش عهد ازل یاد آید. خاقانی. جسم خاک از عشق برافلاک شد کو ...
رقص اصول ؛ نوعی از رقص که به هندی رقص باره تال نامند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . حرکات موزون هماهنگ با موسیقی. رجوع به اصول شود.
به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...
به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...
به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...
به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...
رقص درختان ؛ کنایه از جنبیدن شاخ و برگ درختان به روز باد لیکن متعارف رقص صنوبر است. ( آنندراج ) : بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را برآ از خرقه سا ...
به رقص آمدن ؛ در رقص آمدن. به رقص آغازیدن : پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص بر سماع بلبلان عشق جان افشانده اند. خاقانی. آدمی زاده اگر در ...
رقةالعیش ؛ فراخی و نعمت زندگی. ( اقرب الموارد ) .
رقت قلب ؛ نرم دلی و اشفاق. ( ناظم الاطباء ) . نازک دلی. نازکی دل. ( یادداشت دهخدا ) .
از رقبه اطاعت خارج شدن ؛ از پیرامون اطاعت و از حیطه تصرف بیرون شدن. ( ناظم الاطباء ) .
در رقبه اطاعت ؛ یعنی در حیطه تصرف. ( ناظم الاطباء ) .
رقاص بازی ؛ در تداول عامه رقاصی کردن و مسخره بازی و در مورد کارهای ناسودمند و غیر منطقی و دور از روش سلیم گویند: رقاص بازی در آورده است.
رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ. با صبا ...
رفیق شفیق ؛ یار مهربان و خیرخواه. ( ناظم الاطباء ) : مقام ایمن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق. حافظ. اگر رفیق شفیقی درست پیمان ...
رفیق نیمه راه ؛ دوستی که شرایط دوستی را به پایان نبرد. یار ناموافق. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفیق پرست ؛ که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. ( از یادداشت مؤلف ) .
رفوناپذیر ؛ که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو. مقابل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوناپذیری ؛ نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوپذیر ؛ پذیرای رفو. قابل رفو. ( یادداشت مؤلف ) . که قابل رفو و اصلاح باشد.
رفو پذیرفتن ؛ قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند : ز فرط کهنگی بگذشته از آنک پذیرد یک سرسوزن رفویی. یغمای جندقی.
رفوپذیری ؛ صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .
رفوبردار نبودن ؛ قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. ( یادداشت مؤلف ) .
بارفعت ؛ رفیع. بلندپایه : چون قدر تو نیست چرخ بارفعت چون طبع تو نیست بحر بی پهنا. مسعودسعد.
رفعت جوی ؛ برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید : مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی نه در خور نسب و نه سزای مقدار است. خاقانی.
رفعت قدر ؛ بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. ( فرهنگ فارسی معین ) : خطبه به نام رفعت قدرش همی کند دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب. خاقانی. رجوع به ترکیب ر ...
رفعت منزلت ؛ رفعت قدر. ( فرهنگ فارسی معین ) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. ( کلیله ودمنه ) . فایده تقرب ...
رفع شر کردن ؛ دور کردن شر و بدی و برطرف کردن فتنه و آشوب. ( ناظم الاطباء ) . - || رستن از منازعه و مناقشه و آزاد گشتن از آن. ( ناظم الاطباء ) . - ...
رفع شر ؛ رهایی و آزادی از بدی. ( ناظم الاطباء ) .
رفع و رجوع کردن ؛ حل کردن قضیه. فیصل دادن : گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاریها را رفع و رجوع می کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع مزاحمت ؛ برطرف کردن مزاحمت دیگران. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع گفتگو کردن ؛ قطع نزاع و جدال نمودن. ( ناظم الاطباء ) .
رفع نقاب کردن ؛ برداشتن پرده و رو باز کردن. ( از ناظم الاطباء ) .
رفع گردیدن ؛ مرتفع شدن. برطرف شدن. ( یادداشت دهخدا ) .
رفع شدن ؛ بر طرف شدن. بر طرف گردیدن. رفع گردیدن. از میان رفتن. ( از یادداشت مؤلف ) : اگر بدسگالان این بقصد کرده اند. . . دشوارتر رفع شود. ( کلیله و ...
- رفع تکلیف ؛ سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را. اسقاط تکلیف. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع ابهام ؛ برطرف کردن ابهام مسأله ای. حل مشکل. ( فرهنگ فارسی معین ) .
رفع تشنگی ؛ از میان بردن تشنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
دفع و رفع کردن ؛ حرکت دادن و به یک طرف بردن. ( ناظم الاطباء ) .
رفع یافتن ؛ ارتقا و بلندی یافتن. بالا رفتن : منتظران آمال به احراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ) .