پیشنهاد‌های علی باقری (٣٥,٥٨٢)

بازدید
٢١,٠٦٥
تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص درگرفتن ؛ آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن. برقص آمدن : چه عجب گر موافقت را صبح رقص درگیرد از نوای صبوح. خاقانی.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص روانی ؛ از انواع رقص است. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص پهلو ؛ کنایه از راحت و استراحت کردن است. ( از برهان ) ( از آنندراج ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص پیرای ؛ آنچه مایه پیرایش و رونق رقص شود. که سبب دست افشانی و پای فشانی گردد : بود تا از دف او رقص پیرای سبک خیزی کند کوهی گرانپای. طغرا ( از آنن ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص چارپاره ؛ نوعی از رقص است. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( از مجموعه مترادفات ص 179 ) : چهار فصل به می داد عیش را دادن به است در نظر از رقص چارپ ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص حالت ؛ ظاهراً رقص سماع. رقص درویشان : ببین در عبادت که پیرند و سست که در رقص حالت جوانند و چست. سعدی ( بوستان ) .

پیشنهاد
٠

رقص افکندن در کسی ؛ با رقص نشاط و حال پدیدآوردن. در رقص و حالت آوردن کسی را : بلبل طوبی که نوازد بلند رقص درادریس و مسیحا فکند. امیرخسرو دهلوی ( از ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص بسمل ؛ کنایه از دست و پا زدن مذبوح. ( آنندراج ) .

پیشنهاد
٠

رقص بیاد مستان دادن ؛ ظاهراً مثلی است از عالم سرودبه مستان یاد دادن. ( آنندراج ) : سرشک می کند امشب به چشم گریان رقص که داده است ندانم به یاد مستان ر ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

خوشرقصی کردن ؛ بمنظور جلب دوستی کسی اشکال تراشی در کار دیگری کردن. خودشیرینی کردن. برای خوش آیند کسی کاری انجام دادن. خوش خدمتی کردن.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

در رقص آمدن ؛ رقصیدن. آغاز به رقص کردن. رقص آغازیدن : در رقص آید چو دل به فریاد آید وز فریادش عهد ازل یاد آید. خاقانی. جسم خاک از عشق برافلاک شد کو ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص اصول ؛ نوعی از رقص که به هندی رقص باره تال نامند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . حرکات موزون هماهنگ با موسیقی. رجوع به اصول شود.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...

پیشنهاد
٠

به رقص درآمدن یا رقص اندر آمدن ؛ به رقص آمدن. آغاز به رقص کردن : اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. شنیدم ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

به رقص یا در رقص آوردن ؛ رقصانیدن. ( از یادداشت مؤلف ) : بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر. نظامی. جایی که سرو بوستان با پا ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقص درختان ؛ کنایه از جنبیدن شاخ و برگ درختان به روز باد لیکن متعارف رقص صنوبر است. ( آنندراج ) : بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را برآ از خرقه سا ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

به رقص آمدن ؛ در رقص آمدن. به رقص آغازیدن : پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص بر سماع بلبلان عشق جان افشانده اند. خاقانی. آدمی زاده اگر در ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقةالعیش ؛ فراخی و نعمت زندگی. ( اقرب الموارد ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقت قلب ؛ نرم دلی و اشفاق. ( ناظم الاطباء ) . نازک دلی. نازکی دل. ( یادداشت دهخدا ) .

پیشنهاد
٠

از رقبه اطاعت خارج شدن ؛ از پیرامون اطاعت و از حیطه تصرف بیرون شدن. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

در رقبه اطاعت ؛ یعنی در حیطه تصرف. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رقاص بازی ؛ در تداول عامه رقاصی کردن و مسخره بازی و در مورد کارهای ناسودمند و غیر منطقی و دور از روش سلیم گویند: رقاص بازی در آورده است.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفیق ره یا راه ؛ همراه. همسفر. همراه سفر. یار سفر. ( یادداشت مؤلف ) : خدای را مددی ای رفیق راه که من به کوی میکده دیگر علم برافرازم. حافظ. با صبا ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفیق شفیق ؛ یار مهربان و خیرخواه. ( ناظم الاطباء ) : مقام ایمن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق. حافظ. اگر رفیق شفیقی درست پیمان ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفیق نیمه راه ؛ دوستی که شرایط دوستی را به پایان نبرد. یار ناموافق. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفیق پرست ؛ که بدوستان و رفیقان علاقه و دلبستگی شدید داشته باشد. رفیق باز. ( از یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفوناپذیر ؛ که پذیرای رفو نباشد. غیر قابل رفو. مقابل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفوناپذیری ؛ نپذیرفتن رفو. غیر قابل رفو بودن. مقابل رفوپذیری. ( از یادداشت دهخدا ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفوپذیر ؛ پذیرای رفو. قابل رفو. ( یادداشت مؤلف ) . که قابل رفو و اصلاح باشد.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفو پذیرفتن ؛ قابل رفو بودن. قبول رفو و پیوند : ز فرط کهنگی بگذشته از آنک پذیرد یک سرسوزن رفویی. یغمای جندقی.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفوپذیری ؛ صفت رفوپذیر. عمل رفوپذیر. ( از یادداشت دهخدا ) .

پیشنهاد
٠

رفوبردار نبودن ؛ قابل رفو نبودن از شدت رفتگی و دریدگی. ( یادداشت مؤلف ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

بارفعت ؛ رفیع. بلندپایه : چون قدر تو نیست چرخ بارفعت چون طبع تو نیست بحر بی پهنا. مسعودسعد.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفعت جوی ؛ برتری طلب. افزون طلب. برتری جوی. که برتری و والایی بجوید : مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی نه در خور نسب و نه سزای مقدار است. خاقانی.

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفعت قدر ؛ بلندپایگی. بلندی مقام و رتبه. ( فرهنگ فارسی معین ) : خطبه به نام رفعت قدرش همی کند دراوج برج جوزا بر منبر آفتاب. خاقانی. رجوع به ترکیب ر ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفعت منزلت ؛ رفعت قدر. ( فرهنگ فارسی معین ) : جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردمان دل در پشتوان پوسیده بسته. ( کلیله ودمنه ) . فایده تقرب ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع شر کردن ؛ دور کردن شر و بدی و برطرف کردن فتنه و آشوب. ( ناظم الاطباء ) . - || رستن از منازعه و مناقشه و آزاد گشتن از آن. ( ناظم الاطباء ) . - ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع شر ؛ رهایی و آزادی از بدی. ( ناظم الاطباء ) .

پیشنهاد
٠

رفع و رجوع کردن ؛ حل کردن قضیه. فیصل دادن : گردش روزگار همیشه این قبیل گرفتاریها را رفع و رجوع می کند. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع مزاحمت ؛ برطرف کردن مزاحمت دیگران. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع گفتگو کردن ؛ قطع نزاع و جدال نمودن. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع نقاب کردن ؛ برداشتن پرده و رو باز کردن. ( از ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع گردیدن ؛ مرتفع شدن. برطرف شدن. ( یادداشت دهخدا ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع شدن ؛ بر طرف شدن. بر طرف گردیدن. رفع گردیدن. از میان رفتن. ( از یادداشت مؤلف ) : اگر بدسگالان این بقصد کرده اند. . . دشوارتر رفع شود. ( کلیله و ...

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

- رفع تکلیف ؛ سرسری و با بی میلی انجام دادن کاری را. اسقاط تکلیف. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع ابهام ؛ برطرف کردن ابهام مسأله ای. حل مشکل. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع تشنگی ؛ از میان بردن تشنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

دفع و رفع کردن ؛ حرکت دادن و به یک طرف بردن. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ هفته پیش
پیشنهاد
٠

رفع یافتن ؛ ارتقا و بلندی یافتن. بالا رفتن : منتظران آمال به احراز مال و جمع خیول و جمال رفع یافتند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ) .