پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٧٥)
بی سامان کردن ؛ آشفته کردن. پراکنده ساختن : گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد. معزی.
بسامان کردن ؛ ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن : عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسایی. ایا شهی که جهان ...
سرسام یعنی بیماری سر که همان سر درد است سرسام آور : یعنی آنچه دردسر ساز باشد . آنچه موجب درد سر شود
ده ساله ؛ آنکه سالش بده رسیده باشد : که ده ساله کودک چنین کارکرد به افغان سیه رزم و پیکار کرد. فردوسی. پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است. سعدی. ...
سال آزمای ؛ سال دار. سال دیده.
ساکن رگ ؛ ورید. عِرق ساکن.
ساکن شدن درد ؛ تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد.
ساکن بودن ؛ متوطن بودن.
اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.
ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
ساکت ماندن ؛ خاموش شدن.
ساکت شدن غضب ؛ فرونشستن خشم.
ساکت گردیدن ؛خاموش و بی صدا شدن.
آیه 80 سوره کهف: وَأَمَّا الْغُلَامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَنْ یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا ترجمه : وَأَمَّا الْغُلَامُ ف ...
سنگ در ساغر زدن ؛ طرد کردن. بدور افکندن : سنگ در ساغرنیک و بد ایام زنند وز کف سنگدلان نصفی و ساغرگیرند. مجیر بیلقانی.
می در ساغر انداختن ؛ ساغر پر از می کردن : بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. بیا ساقی که بیخ غم ...
سنگ بر ساغر افکندن ؛ ساغر شکستن : ور فلک شربت غرور دهد سنگ بر ساغر فلک فکنید. خاقانی.
ساغر دریانشان ؛ ساغر بزرگ : کو ساقی دریاکشان ، کو ساغر دریانشان کز عکس آن گوهرفشان ، بینی صدف سان صبح را. خاقانی.
ساغر کشتی نشان ؛ ساغر بزرگ : چون نهنگان از پی دریاکشی ساغر کشتی نشان درخواستند. خاقانی.
خط ساغر ؛ خطی که از شراب در پیاله پدیدار است. هریک از هفت خط جام. رجوع به هفت خط در برهان قاطع و لغت نامه شود : روز و شب آزاددل از بندبند مصحفم سال و ...
کتیبه ساسانی ؛ کتیبه بزبان پهلوی ساسانی. سنگ نبشته بازمانده از دوره ٔساسانی.
ابوساسان ؛ کنیة کسری انوشروان ملک الفرس و هو اعجمی و قال بعضهم انما هو انوساسان بالنون. ( تاج العروس ) ( شرح قاموس ) : هذا ابوساسان قد اشجاکم ماذا لق ...
بیت ساسان ؛ خاندان ساسانی.
گوهر ساسان ؛ نژاد ساسانی : خلق همه ز آب و خاک و آتش و بادند وین ملک از آفتاب گوهر ساسان. رودکی ( از تاریخ سیستان ص 320 ) .
صحرای گبی به معنای "بیابان" است و نامی است که در زبان مغولی برای بیابان های بزرگ استفاده می شود. این بیابان در شمال چین و جنوب مغولستان قرار دارد و پ ...
نیرنگ و ساز ؛ بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود.
نیرنگ و ساز ؛ بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود. - همساز ؛ هماهنگ : خورشید بادف زر همساز زهره شده این درگرفته خروش ، آن برگرفته نوا. مجیر بیل ...
ساز و آئین ؛ رسم و راه. راه و روش. ساز و رسم. آئین و ساز : عماری به پشت هیونان ببست چنانچون بود ساز و آئین ببست. فردوسی.
ساز و بنگاه ؛ سازوبنه. اسباب وادوات : و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
ساز و آرایش ؛ ساز و ساخت. ساز و پیرایه.
ساز گرفتن کاری یا جائی را ؛ ساخته شدن برای آن. آغاز کردن بدان. آهنگ آن کردن. بدان روی آوردن. بدان اقدام کردن : به تخت آمد از جایگاه نماز سپاهش به رفت ...
ساز دیگر گرفتن ؛ شیوه دیگر در پیش گرفتن. تصمیم دیگر گرفتن. آهنگ بکاری دیگر کردن. ساز دیگر نهادن : چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره ای ساخت نو، ا ...
ساز برداشتن ؛ کنایه است از ساز افکندن ، ناموزون کردن : برو از پرده من ساز بردار به آهنگ دگر آواز بردار اگر بر پرده من کج کنی ساز شوم بر عاشقی دیگر کن ...
- بی ساز و سامان ؛ ناآماده و غیرمستعد و نامهیا. ( ناظم الاطباء ) . - || بی فایده. ( ناظم الاطباء ) .
ره و ساز ؛ رسم و راه. ساز و رسم. ساز و آئین : بیاموز او را ره و ساز رزم همان شادکامی و آئین بزم. فردوسی. نهاد و نشست وره و ساز او بدان و مرا بررسان ...
ساز آوردن کاری را ؛ ساخته شدن برای آن. اقدام بدان کردن. آهنگ آن کارکردن : سپه سازی و ساز جنگ آوری که اکنون دگرگونه شدداوری. فردوسی. اگر بزم اگر ساز ...
بند و ساز ؛ نیرنگ و ساز. حیله ، رجوع به ساز شود.
بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود : چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه آن کارهای ما که به آئین و ساز بود. لامعی.
بساز آوردن دل را ؛ استمالت آن. دلجوئی کردن : دل پهلو، پسر به ساز آورد ساز مهرش همه فراز آورد. عنصری.
بساز بودن ؛ ساخته بودن. بسامان بودن.
بساز داشتن ؛ بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن : ای پسر جور مکن کارک ما داربساز به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز. قریع ( فرهنگ اسدی ص 18 ...
بساز شدن کاری ؛ ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن : چو شد کار خاقان ز قیصر بساز به لشکر گه خویش برگشت باز. نظامی.
برگ و ساز ؛ آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
بساز آمدن ؛ بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن : مغنی مدار از غنا دست باز که این کار بی ساز ناید بساز. نظامی.
باساز ؛ بسامان. بساز. ساخته : همه کار ما سخت باساز بود به آوردگه گشتن آغاز بود. فردوسی.
از ساز افکندن ؛ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن : اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز. خواجو ( ...
از ساز شدن ؛ ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن : به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا. مجیر ب ...
ساز جنگ ، ساز و آرایش جنگ ، ساز رزم ؛ تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت : همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ. فردوسی. که زی درگه آیند با ...
گوهرین ساز ؛ یراق گوهرین : همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام. نظامی.