پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
شل و شلاته ؛ جامه ای که چشمه های آن گشاده تر و از آن رو جامه بی دوام باشد: ثوب صفیق ؛ [ جامه ای ] که تار و پود آن فاصله بسیار و نامطلوب دارد. ( یاددا ...
شل و شیویل ؛ شل مشلی. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . رجوع به ماده شل مشلی شود. - || گاه بمعنی صفت برای چیزهایی نظیر لباس زیر و رو یا کمربند و نظایر آن اس ...
شل کن سفت کن درآوردن ؛ در اصطلاح عوام ، دست به کاری زدن و سپس دست کشیدن از آن. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || قبول امری و سپس رد آن. ( فرهنگ فارسی معی ...
شل کن سفت کن درآوردن ؛ در اصطلاح عوام ، دست به کاری زدن و سپس دست کشیدن از آن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سر کیسه را شل کردن ؛ بازکردن سر کیسه پول و آن کنایه از ولخرجی کردن است. خرج زیاد کردن. زیاده روی کردن در خرج. ( یادداشت مؤلف ) .
شل دادن ؛ سختگیری نکردن. شل گرفتن. جدی تعقیب نکردن کاری را موقتاً: اگر من شل داده بودم فلان کار را میکردند. ( یادداشت مؤلف ) . - || سست کردن ، چنا ...
شل آمدن در کاری ؛ کوتاه آمدن در آن کار. عدم پافشاری در آن. ( یادداشت مؤلف ) . در کاری کوتاه آمدن و دنبال آنرا قرص و محکم نگرفتن یا از تعقیب آن دست ب ...
شل و پل کردن ؛ کسی را به ضرب کتک ناقص کردن. بسختی کسی را کتک زدن و او را ناقص و ناکار کردن و مصدوم کردن. ظاهراً لفظ پل ( به فتح اول ) از توابع شل و ب ...
شل هندی ؛ نیزه کوچک که گاه دو پره و سه پره ساخته باشند. ( یادداشت مؤلف ) : نکند کار تیر آیازی شل هندی و نیزه تازی. ابوالفرج رونی. نیلوفر و سوسن دم ...
شل و پت ؛ شل و پل. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . رجوع به ترکیب شل و پل کردن شود.
شل دست ؛ فالج در دستها. ( ناظم الاطباء ) . اَشَل . ( تاج المصادر بیهقی ) .
شل شلی ؛ صفت پایی که لنگد. شلان شلان. لنگان لنگان. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) . رجوع به ترکیب شلان شلان در ذیل شلان شود.
شگون نهادن ؛ فال گرفتن. تفأل : فال زدم که از هوس کشته شوم به یک نفس هم ز لب تو این سخن به که شگون نهد کسی. بابافغانی ( از آنندراج ) .
بدشگونی کردن ؛ فال بد زدن. تطیر. ( یادداشت دهخدا ) .
شگون کردن ؛ به فال نیک داشتن : یک نوبرم ز نخل مراد تو آرزوست تلخی بگو که تا به قیامت شگون کنم. باقر کاشی ( از آنندراج ) . آسیبی از خمار نیابد تمام ...
شگون گرفتن ؛ فال گرفتن. تفأل کردن : بگرفته ام شگون طپشی تازه در دل است شاید که آب رفته بیاید به جوی ما. واله هروی ( از آنندراج ) .
شگون گیر ؛ آنکه به شگون کار کند. ( آنندراج ) : درگذشتن نتواند نگه از کشته او تا تسلی ندهد چشم شگون گیر مرا. ظهوری ( از آنندراج ) .
شگون بد یا خوب زدن ؛ فال بد یا خوب زدن. ( یادداشت مؤلف ) .
شگون زدن ؛ فال زدن. ( یادداشت دهخدا ) .
شگون بد یا خوب زدن ؛ فال بد یا خوب زدن. ( یادداشت دهخدا ) .
شگون بد ؛ تطیر. طیره. تشأم. ( از یادداشت دهخدا ) .
نشگفت ؛ جای عجب نیست. جای شگفت نیست. شگفتی ندارد : نا نوردیم و خوار وین نشگفت که بن خار نیست ورد نورد. کسائی. به رخ بر همی جوشد آن زلف نشگفت ازیرا ...
ای شگفت ؛ یا للعجب. عجبا. شگفتا. ای عجب. چه بسیار عجیب. ( یادداشت مؤلف ) : آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت ! همچنان چون شیشه سیمین نگون آویخته. فر ...
شگفت کاری ؛ کارهای طرفه و عجیب انجام دادن : چون دید شه آن شگفت کاری کز مردمی است رستگاری. نظامی.
شگفت نمودن ؛ تعجب کردن. دچار شگفتی و حیرت شدن : کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. ( کلیله و دمنه ) .
شگفت نمودن ؛ تعجب کردن. دچار شگفتی و حیرت شدن : کسری و حاضران شگفتی نمودند عظیم. ( کلیله و دمنه ) .
به شگفت آورنده ؛ رائع. ( یادداشت دهخدا ) . ایجادکننده تعجب.
در شگفت افتادن ؛ حیران شدن. دچار شگفتی و تعجب گشتن : از مشاهدت این حال در شگفتی عظیم افتادم. ( کلیله و دمنه ) .
شگرف گفتار ؛ خوش سخن. خوش گفتار : خوبرویی شگرف گفتاری که به صورت فرشته آیین است. عطار.
به شگفت آوردن ؛ اعجاب. تعجیب. روع. ابهار. ( یادداشت مؤلف ) . ازهاف. ( منتهی الارب ) . تعجب در کسی ایجاد کردن. موجب تعجب کسی شدن.
شگرف سر ؛ بزرگ سر. که سر کلان دارد. ( یادداشت مؤلف ) : ملتزم ؛ مرد شگرف سر. ( منتهی الارب ) .
- شگرف مایه ؛ پرمایه. کلان مایه : جودی چنان رفیع ارکان عمان چنان شگرف مایه. فرالاوی.
شگرف گردیدن ؛ نیکو گشتن. درست شدن : ز کوه گران تا به دریای ژرف به آهستگی کار گردد شگرف. نظامی.
شگرف کاری ؛ عمل شگرف کار. کارهای مهم و عجیب : در لافگه شگرف کاری بنمای بضاعتی که داری. نظامی.
شکوهیدن کسی را ؛ احترام کردن او را. ( یادداشت مؤلف ) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. ( ویس و رامین ) .
شکوفه افتادن کسی را ؛ هراشیدن. قی کردن. استفراغ کردن. ( یادداشت مؤلف ) .
شکوفه مس ؛ زهرةالنحاس که کف مس نیز گویند. ( ناظم الاطباء ) . ترجمه زهرةالنحاس است و آنرا کف مس نیز گویند وآن چیزی است که چون مس را بگدازند و در گودی ...
مثل شکوفه ؛ سخت سپید. سخت پاکیزه : رخت شسته ام مثل شکوفه. ( از یادداشت مؤلف ) . - || شکفته و خندان.
شکوفه وش ؛ شکوفه گون. شکوفه وار. چون شکوفه : هر شب که پرشکوفه شود روی آسمان در چشم من شکوفه وش آید خیال یار. خاقانی.
شکوفه سنگ ؛ چیزی است که در کوهها بر روی سنگ پیدا میشود و گلسنگ نیز گویند و به تازی زهرالحجر، و در دفع سیلان خون نافع است. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ...
شکوفه فشان ؛ شکوفه بار. شکوفه ریز : این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی. خاقانی. شاخ شکوفه فشان سنقرکانندخرد هر نفسی بال ...
شکوفه دادن ؛ بازشدن گل درختان : درخت دانش من شاخ کرد و میوه نمود شکوفه داد و کنون اندرآمده ست به بار. ناصرخسرو. - || کنایه از نور و روشنی دادن. ( ...
شکوفه دهان ؛ که دهانی خندان چون شکوفه دارد: در موضع شقاة هر خوش پسری. . . شکوفه دهانی. . . کمر بر میان بسته. ( تاریخ جهانگشای جوینی ) .
کوفه ریز ؛ که شکوفه از آن بریزد. که شکوفه خود را بریزد : از شاخ شکوفه ریز گویی کرده ست فلک ستاره باران. خاقانی.
پرشکوفه ؛ که پر از شکوفه باشد. که از شکوفه پر باشد : پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من. خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 32 ...
شکوفه بار ؛ شکوفه ریز. که شکوفه از آن ببارد و بریزد.
شکوفه برآوردن ؛شکوفه کردن. شکوفه باز کردن. ( یادداشت مؤلف ) . تقطین. ( منتهی الارب ) . ازهار. ( منتهی الارب ) ( دهار ) : اطلاع ؛شکوفه برآوردن درخت. ...
بشکوفه ؛ شکوفه دار. فصل شکوفه. کنایه ازاول بهار : به هنگام بشکوفه گلستان بیاورد لشکر ز زابلستان. فردوسی. وگر بازگردی به زابلستان به هنگام بشکوفه گل ...
ملک فربه کردن ؛ کنایه از زیاد کردن ملک. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ازناظم الاطباء ) . || بزرگی. ( منتهی الارب ) . بزرگی و فر و عظمت. ( ناظم الاطباء ) . ...
در ملک ؛ در اختیار. در تصرف : جز ضیعتی که به گوزگانان دارد. . . هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358 ) .