پیشنهادهای علی باقری (٣٥,٥٨٢)
بیرنگ شدن کار ؛کنایه از بیرونق شدن و کاسد و ناروا شدن آن : بخاک اندرآ گر جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بیرنگ شد. فردوسی.
بی رنگ ؛ رنگ پریده : ز بیماری شه غمی شد سپاه که بی رنگ دیدند رخسار شاه. فردوسی.
باده رنگ ؛ به رنگ می. سرخ رنگ همچون باده : همه جامه ها کرده پیروزه رنگ دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ. فردوسی.
بیجاده رنگ ؛ به رنگ بیجاده. کهربائی رنگ : چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ شود آسمان همچو پشت پلنگ. فردوسی.
آب و رنگ ؛ اصطلاحی است در نقاشی. رجوع به آب و رنگی شود. - || زیبایی چهره. وجاهت.
لقمه رند ؛ لقمه ربای. لقمه دزد : نفس موشی نیست الا لقمه رند قدر حاجت موش را عقلی دهند . مولوی ( از جهانگیری ) .
ذورند ؛ موضعی است در راه حاجیان بصره ، از آن موضع است ابراهیم بن شبیب. ( منتهی الارب ) .
رنجش آمیز ؛ آمیخته به ملالت و اندوه : رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و برگشت و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت. ( گلستان ) .
رنجوروار ؛ مانند رنجور. مثل و شبیه رنجور : مگو تندرست است رنجوردار که می پیچد از غصه رنجوروار. ( بوستان ) .
رنج نَفْس ؛ آسیب دیدن وجود. آزار شخص : دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [ کلیله ] رنج نفس شیر. ( کلیله و دمنه ) . || ماندگی.
رنج آمدن از کسی به کسی ؛ آزار رسیدن. صدمه و آسیب وارد شدن : ز چیزی که یابی فرستی به گنج چو خواهی که از ما نیایدت رنج. فردوسی.
رنج بر خاطر نهادن . رجوع به ترکیب بعد شود : بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی. . . بپای شد. ( تاریخ بیهقی ) .
به رنج کسی را فرسودن ؛ به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن. به آسیب و اذیت او را درمانده کردن : به رنجش مفرسای و سردش مگوی نگر تا چه آوردی او را بروی ...
شعر به رنج ؛ شعر متکلف : بجز خریطه شطرنج و نرد و شعر به رنج ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی. سوزنی.
کوتاه شدن رنج ؛ بسر آمدن محنت و مشقت. پایان یافتن تعب و سختی. کم شدن عنا و زحمت : چو بشنید از او این سخن شهره زن بدو گفت کوتاه شد رنج من. فردوسی.
به رنج آمدن ؛دچار صدمه و آزار بودن. گرفتار آسیب و اذیت شدن : نه از دشمنی آمدستم به رنج که از چاره دورم بمردی و گنج. فردوسی.
رنج بر خویشتن یا خویش نهادن . رجوع به ترکیب قبل شود : این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ) . خواجه بزرگ رنجی بزرگ بیرون ...
رنج برداشتن ؛ تحمل مشقت و سختی کردن. رنج بر تن نهادن. رنج بر خویش نهادن. و رجوع به دو ترکیب اخیر شود : ز بهر گوان رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی. ...
رنج کسی را بر باد دادن ؛ حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن : مده رنج و کردار قیصر به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی.
تن را به رنج درآوردن ؛ تحمل مشقت و سختی کردن. محنت و تعب بر خود رواداشتن : به رنج اندرآری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست. فردوسی.
- در رنج افتادن ؛ گرفتارمشقت و تعب شدن. رجوع به ترکیب �به رنج افتادن � شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. ( تاریخ ...
دل به رنج چیزی نهادن ؛ به مشقت و تعب آن راضی شدن. به سختی و محنت آن رضا دادن. عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن : به رنج گرسنگی. . . دل بباید نهاد. ( ...
رنج بر تن نهادن ؛ خود را گرفتار مشقت و تعب کردن. محنت و سختی بر خود هموار کردن : ز بهر کسان رنج بر تن نهی ز کم دانشی باشد و ابلهی. فردوسی.
بی رنج ؛ بی زحمت. بی مشقت. بدون سختی و تعب و محنت : موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت. ( قصص الانبیاء ) . گفت زیرا کز این سرای سپنج هیچ ر ...
تن از رنج آزاد کردن ؛ خود را از مشقت و تعب آزادساختن. خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن : سکندر دل از مردمان شاد کرد ز رنج بیابان تن آزاد کرد. فردو ...
به رنج بودن ؛ در صدمه و آسیب بودن. مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. معذب بودن : نباید که باشد کسی زین به رنج بده هرچه خواهند و بگشای گنج. فردوسی.
به رنج بودن ؛ در صدمه و آسیب بودن. مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. معذب بودن : نباید که باشد کسی زین به رنج بده هرچه خواهند و بگشای گنج. فردوسی. و آن ...
به رنج در بودن . رجوع به ترکیب قبل شود : توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است. ( گلستان ) .
به رنج ماندن ؛ گرفتار سختی و مشقت شدن. به محنت و تعب مبتلا شدن : سزاوار شاهی سپاه است و گنج چو بی گنج باشی بمانی به رنج. فردوسی.
به رنج افتادن ؛ گرفتار مشقت و محنت شدن. به سختی و تعب مبتلا شدن : گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم ، پس در آن راه به رنج و تشنگی اف ...
رمی جمرة ؛ از مناسک حج است در نزول مِنی ̍، و آن انداختن سنگ در جمره عقبه است. جمره در لغت کومه و تلی از سنگ ریزه را گویند و درمنی سه جمره است و یکی ا ...
رمه دور برسیدن ؛ کار از کار گذشتن. دیر شدن وقت کاری. کار از چاره گذشتن : خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک اس ...
رمه رمه ؛ گله گله. دسته دسته : رمه رمه بز و بزغاله کبود و سیاه به مرغزار فرودین تو بپرورده. سوزنی.
از جای رمیدن ؛ پریدن از بیم و ترس. ( ناظم الاطباء ذیل رمیدن ) : رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مر خیمه ها را بپای. ( گرشاسب نامه ) .
دل رمیدن از ؛ نفرت کردن از چیزی. بیزار شدن از چیزی : مرا که سال به هفتادوشش رسید رمید دلم ز شله صابوته و ز هره تاز. قریعالدهر.
سد رمق کردن ؛ مانع فراق جان از بدن شدن. جلو مفارقت روح را گرفتن : و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 296 ) .
از رمق افتادن ؛ تاب و توان از دست دادن. کوفته و مانده شدن. مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم.
رمق ماندن ؛ هنوز زنده بودن. هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن : از من رمقی به سعی ساقی مانده ست وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست. ( منسوب به خیام ) ...
طیب اﷲ رمسه ؛ خدا خاک ویرا پاکیزه گرداند. دعائی است از برای اموات.
کلید رمز یا مفتاح رمز ؛ علائم و اعداد و کلمات یا تصاویر و اشکال قراردادی معهود میان دو یا چند کس که بدان بر نوشته یا مطلبی که خواهند از دیگران پوشیده ...
مفتاح رمز ؛ کلید رمز.
برمز ؛ بمعما. بگونه ای که از دیگران پوشیده ماند. بیان کردن مقصود با سخنی و گفتاری یا نوشته ای که جز بر آن کس یا کسان که معهود است مخفی ماند : حکیمی ب ...
تلگراف رمز ؛ تلگرافی که فرستنده با علائم و اعداد قراردادی مخابره کند و گیرنده به کمک کلید رمز آن را کشف سازد و به معنای مطلوب که بر دیگران پوشیده مان ...
رمدکشیده ؛ چشم به دردآمده. ( آنندراج ) : خواهد اگر بیاد هم آغوشی تنت چشم رمدکشیده کشد در بر آفتاب. حسین ثنائی ( از آنندراج ) .
رمح اَظْمی ̍ ؛ نیزه گندم گون. ( مهذب الاسماء ) . نیزه اسمر. ( از اقرب الموارد ) .
رمح ثَلِب ؛ نیزه رخنه درآورده. ( مهذب الاسماء ) . نیزه شکاف برداشته. ( از اقرب الموارد ) .
به رگ غیرت کسی برخوردن ؛ سخنی یا عملی بر او ناگوار آمدن.
رگ رگ ؛ شاخه شاخه. رشته رشته : رگ رگ است این آب شیرین و آب شور در خلایق می رود تا نفخ صور. مولوی.
رگ کردن ؛ رج کردن. ردیف کردن. پهلوی هم قرار دادن.
رگ زر ؛ سام. سامه. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) .