پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٧٥)
احدی من سبع ؛ یعنی کار سخت و دشوار، تشبیهاً باحدی اللیالی السبعة التی ارسل فیها الربح عاد او یسبعسنی یوسف شدة. ( منتهی الارب ) . به امر عظیم شدید گوی ...
سبطالعظام ؛ در گفته امروءالقیس : فجائت به سبطالعظام کانما، بمعنی معتدل قامت و مستوی قوام است. ( از اقرب الموارد ) .
غلام سبطالجسم ؛ بمعنی نیکوقامت لطیف. ( از اقرب الموارد ) . سبطالجسم ؛ نیکوقامت. ( منتهی الارب ) .
سبزه تون ؛ سبزه که کنار گلخن یا میان پلیدهای تون حمام روید و آغشه بپلیدی و کثافت بود : لفظ کآید بی دل و جان بر زبان همچو سبزه تون بود ای دوستان هم ز ...
سبز تشت ؛ کنایه از آسمان. ( آنندراج ) : زاده خاطر بیار کز دل شب زاد صبح کرد درین سبزتشت خانه زرین غراب. خاقانی.
سبز جای ؛ جای سبز : بسان بهشتی یکی سبز جای ندید اندرو مردم و چارپای. فردوسی. یکی باغ خوش بودش اندر سرای چو آن اندر آمد بدان سبز جای. فردوسی.
سبز دریا ؛ دریای سبز، و متقدمان رنگ آب دریا و آسمان را که آبی بود سبز میشمردند : در آن سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز. فردوسی.
سبزان ؛ معشوقان سبزرنگ. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
سبزان چمن ؛ کنایه از درختان. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
سبز بودن : از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و بار آورد پُده. رودکی.
سبزبوم ؛ آنچه متن آن سبز باشد : هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار. فرخی.
خط سبز ؛ سبزه نورسته بر گرد صورت. موی تازه رسته بر چهره. ریشی که تازه بر آمده باشد : سعدی خط سبز دوست دارد پیرامن خد ارغوانی. سعدی ( طیبات ) . ای ن ...
سر کسی سبز بودن ؛ کنایه ازسلامت و شاد بودن : بدان تا تو پیروزباشی و شاد سرت سبز بادا دلت پر ز داد. فردوسی. سرت سبز باد و دلت شادمان تن پاک دور از ب ...
سرسبزی ؛ شادابی و تر و تازه بودن : جهان سبز دید از بسی کشت و رود بسرسبزی آمد بدانجا فرود. خاقانی.
سبحانه و تعالی ؛ پاک و منزه خدای بزرگ : مجموع روزگار خود برضای حق سبحانه و تعالی گذرانیده. ( تاریخ قم ص 7 ) . حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا. . . ...
سباقا البازی ؛ دو پای بند باز که از چرم و جز آن باشد. ( منتهی الارب ) . قیداه ُ من سیر او غیره. ( اقرب الموارد ) .
اهل سباحت ؛ دانا و کارآزموده در شناوری. ( ناظم الاطباء ) .
سبابه گزا ؛ متعجب و حیران. ( ناظم الاطباء ) .
الْمَدِینَةِ : به معنی شهر و آبادی . از ریشه مدن، در لغت عرب در معانی زیر آمده است: شهر ، تمدن ، مرفه شدن ، در ناز و نعمت غرق شدن ، آبادی . بعضی گفته ...
یَتِیمَیْنِ : به معنی دو یتیم. از ریشه یتم، در لغت عرب در معانی زیر آمده است: بی پدر شدن کودک ، از دست دادن پدر ، کوتاه شدن ، سست شدن , تاخیر کردن . ...
تسمیة الشیء بما یؤول الیه، نامگذاری چیزی به حالت و کیفیت آینده آن؛ از اقسام مجاز لغوی است. از اینکه بچه در آینده جوان خواهد شد به جای بچه به او جوان ...
غلام از ریشه غلم، در لغت عرب در معانی زیر آمده است: نوجوان ، نو خط ، پسر بچه ، برده ، غلام ، بنده ، خدمتکار . جوانی که تازه سبیل در آورده ( المنجد ) ...
لِغُلَامَیْنِ : به معنی برای دو غلام ( بچه ) ، متعلق به دو غلام . از ریشه غلم، در لغت عرب در معانی زیر آمده است: نوجوان ، نو خط ، پسر بچه ، برده ، غل ...
جِدَارُ: به معنی دیوار. از ریشه جدر، در لغت عرب در معانی زیر آمده است . دیوار ، بنا ، دیوار از لحاظ ارتفاع ، بر آمدگی بر روی بدن به دلیل ضربه و یا زخ ...
آیه 81 سوره کهف: فَأَرَدْنَا أَنْ یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ترجمه : فَأَرَدْنَا پس خواستیم أَنْ یُبْدِلَهُم ...
از سایه به خورشید ( آفتاب ) نگذاشتن ؛ عمر کردن. زندگی کردن : از سایه به خورشید گرت هست امان خورشیدرخی طلب کن وسایه گل. حافظ.
از سایه به خورشید ( آفتاب ) نگذاشتن ؛ عمر کردن. زندگی کردن : از سایه به خورشید گرت هست امان خورشیدرخی طلب کن وسایه گل. حافظ.
سایه بر سر کسی افکندن ؛ عنایت و توجه بکسی کردن : پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن. سعدی ( بوستان ) .
سایه بر سر کسی انداختن ؛ کسی را حمایت کردن.
از سایه خود ( کسی ) ترسیدن ؛ سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن : و من آنچه کردم که از سایه وی بترسیدم و علت ترس از سایه پدر آن بود که. ...
- زیر سایه کسی بودن ( قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش. سعدی.
سایه کسی را با تیر ( شمشیر، خنجر ) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. ( آنندراج ) . سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب ک ...
- زیر سایه کسی بودن ( قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر باب را سایه رفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش. سعدی.
سایه کسی بر سر کسی افتادن ؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن : گرم بر سر افتد ز تو سایه ای سپهرم بود کمترین پایه ای. سعدی.
سایه کسی را با تیر ( شمشیر، خنجر ) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. ( آنندراج ) . سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب ک ...
سایه کسی را با تیر ( شمشیر، خنجر ) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. ( آنندراج ) . سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب ک ...
سایه به سایه کسی رفتن ؛ او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
سایه خود را از سر کسی برداشتن ؛ حمایت خود را از او دریغ داشتن.
سایه شما پاینده ؛ سایه شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
سایه گیر ؛ آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش ؛ سایه گیر از درخت و نحو آن. ( منتهی الارب ) .
سایه ناک ؛ سایه دار:ظلیل ؛ زمین سایه ناک. ( دستور الاخوان ) . روزی سایه ناک.
سایه یزدان ؛نایب اﷲ. ( شرفنامه ) . - || خلیفةاﷲ. ( شرفنامه ) . ظل اﷲ : همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله ولی در سایه تو شاد و تو در سایه یزدان. ...
چون سایه در دنبال کسی بودن ؛ در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن : همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال م ...
سایه رب النعیم ؛ کنایه از خلیفةاﷲ. ( برهان ) ( آنندراج ) ( شرفنامه ) . - || کنایه از پادشاه. ( شرفنامه ) ( برهان ) ( آنندراج ) . السلطان ظل اﷲ. رجو ...
سایه سر ؛ بمجاز بمعنی شوهر است : دوستی تو و فرزندان تو مر مرا نور دل و سایه سر است. ناصرخسرو. زن را سایه سری ضروری است.
از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی.
از سایه خود گریختن ؛ سخت ترسیدن : سایه خویش همی بیند و بگریزد از او گوید این لشکر میر است که آید بقطار. قاآنی.
بی سر و سامان داشتن ؛ پریشان خاطر داشتن. مضطرب و مشوش داشتن : گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من به آه سحرت زلف مشوش دارم. حافظ.
سخن بی سر و سامان ؛ بی سر و ته. تافه. لاطائل : آنست گزیده که خدایش بگزیند بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان. ناصرخسرو.
بی سر و سامان شدن ؛ بی خانمان شدن : ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند. خاقانی.