پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
مزاج منحرف ؛ بیمارشده. مریض گشته. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
منحرف ارکان ؛ چیزی که ارکان آن از استقامت خارج گردیده باشد. آنچه که پایه هایش خمیده و کج شده باشد : ز شرم بیت معمورت طبایع منحرف ارکان ز رشک سقف مرفو ...
منحدر شدن ؛ سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. ( ناظم الاطباء ) .
منحدر کردن ؛ سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. ( ناظم الاطباء ) .
منجم حشوی ؛ آنکه از روی محاسبات نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایع عالم را پیشگویی کند. ( مقدمه التفهیم ص یدویه ) : فاما منجمان حشوی این هرسه ستا ...
منجم احکامی ؛اخترگوی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . منجم حشوی. رجوع به ترکیب بعد شود.
منجر شدن به. . . ؛ کشیدن به. . . کشیده شدن به. . . انجامیدن به. . . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
منج انگبین ؛ نحل. نحله. ثواب. زنبورعسل. مگس عسل. کبت انگبین. عساله : در فریومد. . . منج انگبین باشد و عسلی بغایت کمال ، چنانکه در دیگر نواحی نیشابور ...
منج صفت ؛ مانند زنبورعسل : شیرین نکرده از عسل روزگار کام تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید. ابن یمین ( از جهانگیری ) .
مثل منج آشیان ؛ سوراخ سوراخ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب منج آشیان شود.
منج آشیان ؛ لانه زنبور. کندو. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : قهرت اندر دوده غوغائیان همچنان دودی است در منج آشیان. شرف شفروه ( از یادداشت ایضاً ) . ...
خشخاش منثور ؛ خشخاش بری مصری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- امیر منج ؛ شاه زنبوران. یعسوب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )
منثور بری ؛ شب بوی سلطانی.
منثور لیلی ؛ یکی از اقسام شب بوست. ( فرهنگ فارسی معین ) .
- منثور اصفر ؛ شب بوی زرد.
منثور گردیدن ؛ پراکنده شدن. متفرق گشتن : گر دهد بدخواه او را روشنایی آفتاب در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا. عبدالواسع جبلی ( دیوان چ ذبیح اﷲ صفا ...
شازده : مخفف شاهزاده و به کنایه و در زبان عامیانه آدم تنبل و بیعار . �فرزندان و نوادگان فتحعلی شاه و اولاد آنها از جمله نخستین گروه های ایرانی بوده ...
ملول گشتن ( گردیدن ) ؛ ملول شدن : تو مردم کریمی ، من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر. فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 189 ) . چون که ملالت ...
- ملول شدن ؛ مغموم شدن و دلتنگ گشتن. ( ناظم الاطباء ) . به ستوه آمدن. سیر آمدن. آزرده شدن. تبرم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : چنانکه کسی. . . اگر ...
ملوک طوایفی ؛ ملوک الطوایفی ؛ منسوب به ملوک طوایف ، حکومت خان خانی . حکومت فرمانروایان و امیران مختلف در هر ناحیه از مملکتی با استقلال نسبی. رجوع به ...
ملوک نواحی ؛ ملوک اطراف. پادشاهانی که در همسایگی کشور حکومت دارند. پادشاهان کشورهای مجاور : یکی از متعلقان واقف بود و ملک را اعلام کرد که فلان را حبس ...
ملوک اطراف ؛ ملوک نواحی. پادشاهان همسایه. سلاطین همجوار : به روزگار پرویز چون که پیامبر ما را. . . امر آمد از سوی آسمان که سوی ملوک اطراف را کس فرست ...
ملوث گردانیدن ؛ ملوث کردن : جمال صیانت به خال خیانت ملوث گردانیدی. ( سندبادنامه ص 70 ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
مست وملنگ ؛ مست طافح. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . سرخوش. بانشاط. ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ) . || بیهوش و مست الهی را گویند. ( برهان ) ( نا ...
ملمعنقش ؛ رنگارنگ. پر نقش و نگار : صدره ها دیدمت ملمعنقش جبه ها دیدمت مهلل کار. مسعودسعد.
رجل ملم مِعَم ؛ مردی که کارهای مردم اصلاح کند و نیکی او به همگان رسد. ( از اقرب الموارد ) .
- ملل متحد ؛ عنوانی ناشی از سرفصل منشورملل متحد که در سانفرانسیسکو به امضا رسیده ( 25 ژوئن 1945 م. ) برای بوجود آوردن سازمان جهانی ، معروف به سازمان ...
مِلَل و نِحَل ؛ به معنی دینها و مذهبها چه نحل جمعِنحله است که به معنی مذهب سوای اسلام باشد. ( غیاث ) : علم تواریخ مرکب است از علم ادیان و علم ابدان ا ...
احسن الملل ؛بهترین ملتها. بهترین دینها. کنایه از دین مبین اسلام : قفل اسطوره ارسطو را بر در احسن الملل منهید. خاقانی.
�در زمان فتحعلی شاه سکه های رایج در دست مردم بیشتر سکه های مسی بود که چون زود سیاه می شد به آن پول سیاه می گفتند . � ( طلوعی ، محمود ( 1377 ) هفت پا ...
- شلتوک کوبی ؛ کوبیدن برنج با پوست و برآوردن از پوست. ( یادداشت مؤلف ) . - || کارخانه ای که در آن شالی کوبند. ( یادداشت مؤلف ) .
شلتاق کردن ؛ اجحاف کردن. زورگویی : اگرز طرف به تنبان دلم نهد شاید ز بس که ترک نگاهش به من کند شلتاق. ملا فوقی یزدی ( از آنندراج ) . ز ناله ٔدل مظلو ...
باباشلتوک ؛ این لفظ که در هجو دماغی واقع شده ، لفظی است موضوع که از راه ریشخند گفته میشود. ( از آنندراج ) .
شلتوک کاری ؛ زراعت برنج. ( ناظم الاطباء ) .
شلتاقات ؛ ج ِ شلتاق : و تمام طوائف انسانی را از تکالیف دیوان معاف دانسته به اخراجات و شلتاقات کسی را نیازارند. ( حبیب السیر ) .
شلپ شلپ بوسیدن ؛ پشت سر هم و با صدا بوسیدن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
شلان شلان رفتن ؛ لنگان لنگان رفتن. ( یادداشت دهخدا ) .
شلپ شلپ کردن ؛ فروافکندن چیزها پیاپی در آب و پراکندن به اطراف یا زدن کف دست بر آب و پراکندن آب به هر سو.
شلال عقب سر کسی افتادن ؛ ظاهراً به معنی بسرعت کسی را تعقیب کردن است. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
شلال وار کاری را کردن ؛ در کار برش داشتن و بسرعت و چالاکی آنرا انجام دادن و این دو استعمال اخیربا معنی اصلی شلال کاملاً مناسبت دارد. شاید بخیه را نیز ...
شلان شلان ؛ تعبیری است نظیر لنگ لنگان و لنگان لنگان ، صفت یا قید است برای راه رفتنی که به زحمت و با لنگیدن صورت گیرد. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
شلال دوزی ؛ بخیه دوزی. دوختن جامه را با بخیه های گشاد. ( یادداشت دهخدا ) .
شلاقی رفتن ؛ به سرعت تمام رفتن. تند و تیز حرکت کردن. بسرعت. چاپاری : شلاقی خود را به رفقا رسانید. ( فرهنگ فارسی معین ) . بسرعت و بعجله کاری را به انج ...
شلاق زدن ؛ ضربه زدن. ضربت زدن : زمانه بین که به سرپنجه ستم همه دم به بیخ گوش نشاطم همی زند شلاق. ملا فوقی یزدی ( از آنندراج ) . اگر استرش بانگ چلاق ...
شلاق خوردن ؛ ضربه دیدن. ضرب خوردن : سرسختی و شلاق خور وکله دراز چون میخ برون خیمه جای تو خوش است. میر یحیی شیرازی.
- شلاق درآوردن ؛ گدایی کردن وسؤال نمودن. ( ناظم الاطباء ) . - || سخت رویی کردن در سؤال. || خریطه کوچک. ( ناظم الاطباء ) .
شل شلی ؛ قید یا صفت است برای آدمهای بیحال و لخت و تنبل و کسانی که حرکت و فعالیت آنها کم است. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
شل و سفت کردن بندی یا تنگی را ؛ سست و سفت بستن آن. ( یادداشت مؤلف ) . گاه محکم و زمانی سست کردن آن.
شل و سفت کردن بندی یا تنگی را ؛ سست و سفت بستن آن. ( یادداشت مؤلف ) . گاه محکم و زمانی سست کردن آن.