پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
ملح اندرانی ؛ به فارسی نمک سنگ بلوری نامند و او بهترین اقسام است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) . نمک سفید. ( الفاظ الادویه ) . و رجوع به ترکیب نمک اندرانی ...
ملح بحری ؛ از اقسام ملح مائی است و تا آب به آن رسد حل می شود و اکثر آن سیاه و در افعال قریب به ملح اسود است. ( از تحفه حکیم مؤمن ) ( از مخزن الادویه ...
ملح الغرب ؛ بوره ای است که از درخت غرب به عمل آرند و در افعال قوی تر از بوره ارمنی است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . نمک درخت غرب. ( الفاظ الادویه ) . ملحی ...
ملح القلی ؛ نمکی است که قلی را در آب حل کرده صاف او را به آتش منعقدکنند. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
ملح المر ؛ نمک تلخ است مابین سیاهی و سفیدی و مایل به زردی. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
ملح الطرطیر ؛ درد شوری که از شراب در چلیک ماند . ( دزی ) .
ملح العاده ، ملح العامه ؛ نمک معمولی . ( از دزی ج 2 ص 610 ) .
ملح العجین ؛ نمک طعام است و الوان مختلفه می باشد و اکثر او سفید و بعضی مایل به سرخی و بعضی مایل به سیاهی و بعضی مایل به زردی و بهترین او سفید صاف است ...
ملح الصین ؛ ثلج الصین. زهره اسیوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به اسیوس شود.
ملح الطبرزد ؛ نمک معدنی جبلی است و بهترین او سفید مسمی به اندرانی. ( تحفه حکیم مؤمن ) . نمک سنگ. ( الفاظ الادویه ) . نمکی سخت و ناصاف. ( یادداشت به ...
ملح الصاغة؛ گویند �تنکار� است. ( مفردات ابن البیطار جزء رابع ص 166 ) . و رجوع به ترکیب بعد شود.
ملح الصناعة، ملح الصاغة ؛ تنکار است. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( الفاظالادویه ) . رجوع به تنکار شود.
ملح اسود ؛ از اقسام ملح العجین است و او سیاه بی نفطیه است و در افعال مانند ملح نفطی. ( از تحفه حکیم مؤمن ) .
ملجم گردانیدن ؛ لگام زدن. افسار زدن. مقید کردن : در موارد و مصادر به لجام خرد ملجم گرداند. ( جهانگشای جوینی ) .
ملجای نوح ؛ کنایه از کوه جودی است که کشتی نوح علیه السلام آنجا فرود آمد. ( برهان ) ( آنندراج ) . کوه جودی. ( ناظم الاطباء ) .
ملجای خواقین ؛ پشت و پناه پادشاهان. ( ناظم الاطباء ) .
ادویه ٔملتهبه ؛ داروهایی که التهاب و تورم و تهیج در اعضا پدید آورد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
تونو در زبان فرانسه یعنی بشکه
مفهوم آیه : [ذوالقرنین دوباره از اسباب و امکانات و ابزار کاری که در اختیارش گذاشته بودیم بهره برد و با پشتکار و جدیت به طرف شمال تغییر مسیر داد و حرک ...
- شکایت پیشه ؛ شکایت گستر. شکایت مند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . گله مند. شاکی : آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان دایه بیزار است از طفلی که پستا ...
شکایت آلود ؛ شاکی. گله مند : بگذشت پدر شکایت آلود من نیز گذشته گیر هم زود. نظامی.
شکایت آوردن پیش کسی ؛ درددل کردن پیش او. اظهار گله و شکوه کردن بدو : شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. ( گلستان ) .
باشکه ؛ باشکوه. باهیبت. بامهابت. بااحتشام. ( یادداشت مؤلف ) : پادشاهی که باشکه باشد حزم او چون بلند که باشد. عنصری.
سیب شکی ؛ سیب که در ولایت شکی بدست می آمد : ساده زنخی چو سیب شکی سوزانتر از آنکه ریگ مکی. نظامی.
شکوه نوشتن ؛ شکایت نوشتن. تظلم کردن : شنیدم که در حبس چندی بماند نه شکوه نوشت و نه فریاد خواند. سعدی ( بوستان ) .
شکوه زدن ؛ ناله زدن. نالیدن. شکایت کردن : قصه گوید راست بر گوشَت ْ سرایم این نوا شکوه از کج خلقی دوران زنم از بی زری. فوقی یزدی ( از آنندراج ) .
شکوه آشوب ؛ گله آمیز. شکوه مند. ( آنندراج ) : مطلبی جز شکر غمهای وفادار تو نیست خوانده باشی نامه های شکوه آشوب مرا. میرزا معز فطرت ( از آنندراج ) .
شکوه پردازی ؛ گله. شکایت. گله گزاری. شکایت کردن : ز سالک شکوه پردازی نه شرط راه می باشد که اول منزل یوسف چو زین ره چاه می باشد. سالک قزوینی ( از آنن ...
شکوه سنج ؛ گله و شکایت سنج. شکوه پرداز : شخص نسیان شکوه سنج غفلت احباب نیست تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما. بیدل ( از آنندراج ) .
- فر و شکوه ؛ جاه و جلال. عظمت وبزرگی. حشمت و شوکت : گرانمایه کاری به فرّ و شکوه برفت و شدند آن به آیین گروه. عنصری. در آثار نظامی گنجوی و دیگر شاع ...
بشکوه داشتن ؛ شکوهمند گردانیدن. توقیر. ( یادداشت دهخدا ) .
شکوه آمدن کسی را ( در دل کسی ) ؛ رسیدن ترس و بیم در دل. به وحشت افتادن : شکوه آمد اندر دلش زآن سپاه به چشمش جهان گشت یکسر سیاه. فردوسی. به هر زخمی ...
شکوه آمدن کسی را ( در دل کسی ) ؛ رسیدن ترس و بیم در دل. به وحشت افتادن : شکوه آمد اندر دلش زآن سپاه به چشمش جهان گشت یکسر سیاه. فردوسی. به هر زخمی ...
شکنجه نهادن ؛ به چوب شکنجه بستن : شکنجه بر کعبش نهادند تاودایع و ذخایر و دفاین به دست بازداد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 344 ) .
شکنجه جامه ؛ جندره. ( صحاح الفرس ) . || شکنج. چین. ( یادداشت مؤلف ) . منه : حبک الماء. . . و حبک الدرع و حبک الشعر؛ شکنجه آب است. . . و جوشن و مو. ( ...
شکنجه دیدن ؛ معذب شدن.
شکنجه آب نمک ؛ نوعی از تعذیب که گنهکاران را به خوردن آب نمک میکنند. ( آنندراج ) : از گریه شرح جور تو گر یک به یک کنم صد بحر را شکنجه به آب نمک کنم. ...
در شکنجه کشیدن ؛ به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن : ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. . . در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت. . . ( گلست ...
شکنج دیده ؛ چین خورده : گفت ای ورق شکنج دیده چون دفتر گل ورق دریده. نظامی.
شکنج گیر ؛ چین و شکن گیرنده : پایم چو دو لام خم پذیر است دستم چو دویی شکنج گیر است. نظامی.
شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن. سخت خشمگین شدن : بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابرو ...
شکنج بر ابرو برزدن ؛ گره بر ابرو زدن. سخت خشمگین شدن : بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابرو ...
شکنج به ابرو درآمدن ؛ کنایه از سخت خشمگین و عصبانی شدن است : به ابرو درآمدکمان را شکنج شتابان شده تیر چون مار گنج. نظامی. رجوع به ترکیب شکنج به ابر ...
شکنبه پز ؛ رواث. سیرابی فروش. ( یادداشت دهخدا ) .
شکنبه وا ؛ نوعی غذا که از شکمبه سازند. آش شکمبه. سیرابی : شیخ گفت : اکنون این را به مطبخی باید داد تا شکمبه وایی پزد. ( اسرارالتوحید ص 161 ) .
شکنبه بر سر کسی کردن یا کشیدن ؛ نوعی از تعذیب و سیاست است. ( از آنندراج ) : شکنبه طبل سان بر سر کنندش دو دسته چوبها بر سر زنندش. ابوطالب کلیم ( از آ ...
شکنبه بر سر کسی کردن یا کشیدن ؛ نوعی از تعذیب و سیاست است. ( از آنندراج ) : شکنبه طبل سان بر سر کنندش دو دسته چوبها بر سر زنندش. ابوطالب کلیم ( از آ ...
ملتهب گردیدن ؛ برافروخته شدن. برافروختن : اگر اندک غمی به دل او رسد بپژمرد، به کمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد. ( مرزبان نامه ) .
ملتهب شدن ؛ زبانه زدن. برافروخته شدن. مشتعل گردیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
طفل ملتقط ؛ طفلی که از سر راه بردارند. کودک سر راهی. لقیط.