پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
ملتزم رکاب ؛ کسی که در رکاب بزرگی حرکت کند. آنکه همراه بزرگ یا فرمانروایی باشد.
- ملتزم کردن ؛ مجبور کردن.
ملتزم گشتن ؛ ملتزم شدن. پذیرفتن : پادشاه. . . دین حنفی را متقلد و ملتزم گشته. . . ( تاریخ غازان ص 96 ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
ملتزم شدن ؛ متعهد شدن. ( ناظم الاطباء ) . برعهده گرفتن. پذیرفتن. به گردن گرفتن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : قرضی که از ره کرمت ملتزم شده ست هنگام ...
ملتحم شدن جراحت ؛ درست شدن آن. پیوسته شدن آن. سر استوار کردن آن. سر به هم آوردن ریش. ملتئم شدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملتئم کردن ؛ به هم پیوستن. به هم پیوند دادن. جوش دادن : به اقتضای مقادیر ملتئم کردند نه هیچ جزو به نقصان نه هیچ جزو فزون. جمال الدین عبدالرزاق.
ملتئم شدن خستگی یا ریشی ؛ خوب شدن آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
خبزالملة ؛ نان کماج. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . نان پخته شده در ملة و گویند: �اطعمنا خبز ملة� و نگویند: �اطعمنا ملة�، زیرا ملة خاکستر گرم است و ابوعبید گ ...
ذوملة ؛ به ستوه آمده. ( ناظم الاطباء ) .
رجل ذوملة ؛ مرد باملال. ( از اقرب الموارد ) .
ملت بیضا ؛ شریعت اسلام. ( ناظم الاطباء ) .
مجوسی ملت ؛آنکه بر دین مجوس است : مجوسی ملتی هندوستانی چو زردشت آمده در زندخوانی. نظامی.
ملت اسلام ؛ شریعت اسلام. ( ناظم الاطباء ) .
ملبس شدن ؛ پوشیدن. در بر کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملبس کردن ؛ پوشانیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملبس به فلان لباس گردیدن ؛ فلان لباس در بر کردن.
در ملا ؛ به آشکارا. آشکارا. علنی : یکرویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. مسعودسعد. چون به شاهین قضا انصاف سنجی گاه حکم ج ...
ملا رفتن ؛ مکتب رفتن و سبق خواندن. ( ناظم الاطباء ) .
بر ملا افتادن ؛ آشکارا شدن. علنی شدن. فاش شدن : رازم از پرده بر ملاافتاد چند شاید به صبر پنهان داشت. سعدی. مگو آنچه گر بر ملا اوفتد سخنگو از آن درب ...
باملایمت ؛ بانرمی و باآهستگی و با درنگ و آرام.
ملایمت کردن ؛ انسانیت و مردمی کردن و مهربانی نمودن و شیرین زبانی و نرمی کردن.
- هوای ملایم ؛ هوایی نه گرم و نه سرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
آب ملایم ؛ آب نیم گرم. آبی که نه سرد و نه گرم بلکه میانه است. آب فاتر.
آتش ملایم ؛ نار لینه. نار رقیقه. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ) .
توتون ملایم ؛ مقابل توتون تند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
ملایم شدن ؛ نرم خو شدن. خوشخو شدن. صلح جو شدن. آرام شدن : زمانه بوته خار از درشت خویی تست اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است. صائب. چون شود دشمن ملای ...
ملایم گو ؛ آنکه سخنان شیرین و نرم گوید : کند تأثیر در دل چون ملایم گو بود واعظ به نرمی جا کند در سنگ آب آهسته آهسته. گلی شادی ( از آنندراج ) .
- ملایم طبع بودن یا نبودن ؛ با طبع ساختن یا نساختن. سازگار بودن با طبع یا نبودن.
- ملایم طبع بودن یا نبودن ؛ با طبع ساختن یا نساختن. سازگار بودن با طبع یا نبودن.
بی ملام ؛ بدون نکوهش. بدون سرزنش. آنچه نکوهش و سرزنش را سزاوار نباشد : دل در ستایش هنرش هست بی ملال جان در پرستش خردش هست بی ملام. امیرمعزی ( دیوان ...
کارشکمی ؛ کار بی مطالعه و عمل. نسنجیده. دیمی. الکی.
پیوند شکمی ؛ قسمی پیوند درخت که در آن شاخه را از سر شکافند و پاره ای از درخت دیگر در میان شکاف نهند و استوار بندند. ( یادداشت مؤلف ) .
سطح شکمی ؛ آن بخش از بدن که جانور بر روی آن حرکت میکند: چون حرکت جانور همیشه بر روی یکی از دو سطح بدن انجام میگیرد، آن سطح را سطح شکمی و طرف مخالف را ...
عهدشکن ؛ آنکه پیمان خود را نقض کند : اگر آن عهدشکن بر سر میثاق آید جان رفته ست که با قالب مشتاق آید. سعدی. رجوع به ماده عهدشکن در جای خود شود.
گردن شکن ؛ شکننده گردن : ز پولاد تر سخت گردن شکن برون ریخته مغزها در دهن. نظامی.
سرشکن کردن ؛ خرجی یا زیانی را سرانه قسمت کردن. توزیع. رجوع به سرشکن شود.
طاقت شکن ؛ بی طاقت کننده. عاجزنماینده. ( ناظم الاطباء ) . طاقت فرسا.
بادشکن ؛کاسرالریاح. ( ناظم الاطباء ) .
پرشکن ؛ پر از شکست و ناکامی. آزرده. سخت شکسته : ز پیغام او دلش شد پرشکن پراندیشه شدمغزش از خویشتن. سوزنی. پراکنده گشت آن بزرگ انجمن همه رخ پرآژنگ و ...
شکن درآمدن بر کسی ؛ شکست وارد شدن بر او : چو پیروز شد قارن رزم زن به جهن دلاور درآمد شکن. فردوسی. بدان سان بیاویخت با پیلتن تو گفتی به رستم درآمد ش ...
شکن دیدن ؛ شکست دیدن. شکست یافتن : شما چارده یار و ایشان سه تن مبادا که بینیدهرگز شکن. فردوسی. به مردی ستوده به هر انجمن گه رزم هرگز ندیدی شکن. فر ...
شکن آمدن از کسی یا چیزی بر کسی ؛ شکست رسیدن از وی به آن کس : ز هیتال و گردان آن انجمن که آمد زخاقان بر ایشان شکن. فردوسی. یکی را چو تنها بگیرد دو ت ...
شکن آمدن از کسی یا چیزی بر کسی ؛ شکست رسیدن از وی به آن کس : ز هیتال و گردان آن انجمن که آمد زخاقان بر ایشان شکن. فردوسی. یکی را چو تنها بگیرد دو ت ...
شکن آمدن بر کسی ؛ شکست یافتن. شکسته شدن. مغلوب شدن وی : کنون گستهم شد به جنگ دو تن نبایدکه آید بر او بر شکن. فردوسی. بدین گونه تا بر که آید شکن شدن ...
شکن آب ؛ موجهای خفیف. چین روی آب از اثر باد و جز آن. ( یادداشت دهخدا ) .
شکن افکندن ؛ چین انداختن. موجهای کوچک پدید آوردن : عدل تو دست بادببندد براستی گر دست باد بر رخ آب افکند شکن. رضی الدین بابا.
شکن گرفتن ؛ موج آوردن. موج برداشتن. خیزاب برداشتن : تا بادها وزان شد بر روی آبها وآن آبها گرفت شکنها و تابها. منوچهری.
زلف پرشکن ؛ گیسوی پرچین و سخت مجعد : ازسیم چاه کندی و دامی همی نهی بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن. فرخی. درست گشت همانا شکستگی منش که نیک ز آن بشکسته ...
شکن بر شکن ؛ پرشکن. که شکن بسیار دارد. چین چین. گره گره. که چین روی چین و شکن روی شکن دارد: دو رخسار چون لاله اندر چمن سر جعد زلفش شکن بر شکن. فردوس ...
پرشکن ؛ پر از جعد و شکنج. سخت مجعد : ز سر تا به بن زلف او پرگره ز پا تا به سر جعد او پرشکن. فرخی. چون زلف خوبان بیخ او پرگره چون جعد خوبان شاخ او پ ...