پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٠٦)
شارب گرفتن ؛ ساده کردن بروت. احفاء. ( تاج المصادر بیهقی ) . نیک بریدن بروت. ( منتهی الارب ذیل ح ف و ) .
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن : خور به شادی روزگار نوبهار می گساراندر تکوک شاهوار. رودکی. یکی خوردبر پاد ...
بشادی ؛ بخرمی. بانشاط. باشادمانی. بخوشی. بمبارکی : امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ) . بگشای بشادی و فرخی ای جان ج ...
ناشادمان ؛ ضد شادمان.
شاد مرد ؛ مرد با نشاط و شادمان : درخت گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان. فردوسی.
شادباد گفتن ؛ سرّ: سَرّه ؛ شادبادگفت او را. ( منتهی الارب ) .
روحت شاد، روحش شاد ؛ دعایی است مرده را.
شادا ؛ از شاد الف کثرت بصورت صوت آمده است : حبذا آن شرط و شادا آن جزا آن جزای دلنواز جانفزا. مولوی.
سرشاخ شدن ( با کسی ) ؛ در مقابله و نزاع واقع شدن ( با کسی ) . ( فرهنگ نظام ) . و رجوع به سر شاخ شدن شود.
چارشاخ ؛ چارپاره : اشک دو دیده روی تو کرده چون نار چار شاخ کفیده. مسعودسعد.
پیش شاخ ؛ فرجی و یک قسم جامه پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به پیش شاخ شود.
شاخ شکر ؛ ساقه نیشکر. شاخ نبات : بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان چنین شیرین که کرد این شاخ شکر. ناصرخسرو.
شاخ شمشاد ؛ کنایه از قد و قامت خوش. و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است : فرودآمد از بام کاخ بلند به دست اندرون دست شاخ بلند. فردوسی.
شاخ آتش ؛ پاره ٔچوب افروخته ، گل آتش : شاخ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز. مولوی.
شاخ آتش ؛ پاره ٔچوب افروخته ، گل آتش : شاخ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز. مولوی. و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است : یَجِد له ...
سرشاخ ؛ شاخه رأس درخت. سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید : افزار خانه ام ز پی بام و پوششی هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود. ...
سرشاخ کسی راگرفتن ؛ او را با نشان دادن قوت صوری یا معنوی بجای خویش نشاندن. ( یادداشت مؤلف ) .
با شاخ ؛ شاخه دار و دارای شاخ : درختی است ایدر دو بن گشته جفت که چون آن شگفتی نشاید نهفت یکی ماده و دیگری نر اوی سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی. فردو ...
شفا دهنده : רָפָאֵ رافائیل : רָפָאֵל : شفا دهندۀ خدا اﯾﻦ کلمه در زﺑﺎﻧﻬﺎی اروپایی"راﻓﺎﺋﻞ" ، در زبان های عبری و عربی رافائیل و در ﻣﻨﺎﺑﻊ اﺳﻼمی ﺑﻪ ﺻﻮرت" ...
شفا دهنده : רָפָאֵ رافائیل : רָפָאֵל : شفا دهندۀ خدا اﯾﻦ کلمه در زﺑﺎﻧﻬﺎی اروپایی"راﻓﺎﺋﻞ" ، در زبان های عبری و عربی رافائیل و در ﻣﻨﺎﺑﻊ اﺳﻼمی ﺑﻪ ﺻﻮرت" ...
سینه ( را ) صاف کردن ؛ اخلاط سینه را خارج کردن. - || سرفه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سینه ( را ) صاف کردن ؛ اخلاط سینه را خارج کردن. - || سرفه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سینه به سینه رفتن یا رسیدن ؛ رسیدن علم و آگاهی از نسلی به نسلی و طبقه ای به طبقه ای بزبان و شفاهی بی وساطت کتاب و کتابت. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
- سینه ٔکوه ؛ نزدیک قله کوه. بالای دامنه. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سینه به سینه ؛ نقل بدون واسطه ، بدون نوشته و کتاب. شفاهاً. روبه رو. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سینه به سینه با کسی برخوردن ؛ با او مصادف شدن.
سینه به سینه رفتن یا رسیدن ؛ رسیدن علم و آگاهی از نسلی به نسلی و طبقه ای به طبقه ای بزبان و شفاهی بی وساطت کتاب و کتابت. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سینه انجمن ؛صدر مجلس. ( فرهنگ فارسی معین ) .
- آهوی سیمین ؛ خوب و ظریف. خوشنما. پاکیزه روی : چرا ناید آهوی سیمین من که بر چشم کردمش جای چرا. غضایری.
ساعد سیمین ؛ ساعد ظریف و سپید.
سیمرغ مشرق ؛ کنایه از آفتاب : شبانگاه که سیمرغ مشرق بنشیمن مغرب رسید زن بخانه تحویل کرد. ( سندبادنامه ص 243 ) .
سیمبر شدن ؛ کنایه از جوان شدن. ( برهان ) ( آنندراج ) . رجوع به سیم شود.
سیمرغ آتشین ؛ کنایه از خورشید جهان افروز است و او را سیمرغ آتشین پر هم میگویند. ( برهان ) ( آنندراج ) .
سیمابگون ؛ سیماب رنگ. به رنگ سیماب : آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بنده سیماب دل سیماب شد زین متکا. خاقانی. رجوع به سیمابگون شود. - || در اصطلاح ...
سیماب ریز ؛ در صفات تیغ مستعمل است و کنایه از آن تیغ که ریزش و اضطراب سیماب داشته یا تیغی که گوئیا از سیماب ریخته باشند یا تیغ پولادی که جوهرش مانند ...
سیماب شدن ؛کنایه از بی قرار شدن. ( برهان ) ( آنندراج ) . لرزان شدن. ( غیاث اللغات ) : آستانت گنبد سیمابگون را متکاست بنده سیماب دل سیماب شد زین متکا. ...
سیم بهبهانی ؛ نقره غیرخالص و مغشوش. ( آنندراج ) .
سیماب رنگ ؛ به رنگ سیماب. سیمابگون : دشمنان ملک تو زین خیمه سیماب رنگ همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب. سوزنی.
با سیلی روی ( صورت ) خود را سرخ داشتن ؛ در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن.
با سیلی روی ( صورت ) خود را سرخ داشتن ؛ در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن.
سیل از سر گذشتن ؛ غرقاب شدن. بمجاز، کنایه از کاری تمام شدن و خاتمه پیدا کردن : نصیحت گوی را از ما بگو ای خواجه دم درکش که سیل از سر گذشت آنرا که میتر ...
سیف دالق ؛ شمشیر که در نیام نایستد. ( مهذب الاسماء ) .
سیف الطویل ؛ ساحل دریای بربر. و آنچه از آن متصل است نهایت دور از آب. ( منتهی الارب ) .
سبک سیر ؛ آهسته رفتار. کندرو: چنین است گردیدن روزگار سبک سیر و بدعهد و ناپایدار. سعدی.
سیر عروجی ؛ عکس سیر نزولی است و نشآت انسانی مبداء سیر عروجی است و نهایت این سیر وصول انسان است بنقطه اول که احدیت است. و این سیر را مفید بجانب مطلق و ...
سیر مطلق در مقید ؛ تنزل احدیت را در مراتب کثرات امکانیه از جهت اظهار احکام و اسماء صفات سیر مطلق در مقید و سیر کلی در جزوی میگویند و این سیر ظهوری و ...
سیدالمرسلین ؛ منظور پیغمبر اکرم ( ص ) .