پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٠٦)
سوسن جبلی ؛ شامل راسن و ایرسا است. ( فهرست مخزن الادویه ) .
سوسن چینی ؛ گونه ای سوسن که دارای ساقه های سبز و تند و گلهای لاجوردی است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سوسن اصفر ؛ سوسن زرد. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سوسن الوان ؛ گونه ای سوسن که دارای گلهای درشت و رنگارنگ است. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سوسن ابیض ؛ سوسن آزاد. سوسن سفید. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سوسن احمر ؛ گلایول. ( فرهنگ فارسی معین ) . دلبوث است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . سیف الغراب. دورحوله. سنخار. ماخاریون.
سوسن ازرق ؛ پیلغوش. سوسن آسمانگونی.
از سوزن برون شدن ؛ از سفت سوزن گذشتن. بسهولت تمام برآمدن.
سودای صفرایی ؛ باشد که نوعی از صفرا بسوزد وسطبر شود و سیاه آنرا سودای صفرایی گویند. سیاه باشد و روشن قرمز و ترش و مگس گرد آن نگردد و زمین را بجوشد و ...
سودای کج پختن ؛ خیال کج. قصد باطل : حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است سودای کج مپز که نباشد مجال تو. حافظ.
سودا بر هم خوردن ؛ بهم خوردن معامله است. ( از آنندراج ) : متاع دل بهر کس داده بودم بازمیگیرم پریشان طره ای دیدم که برهم خورد سودایم. ابوطالب کلیم ( ...
سودا بر هم زدن ؛ کنایه از معامله بهم زدن. ( آنندراج ) : رحم کن سودای ما بیچارگان برهم مزن میتوان آخر بجانی بر سر یک مو گذشت. طالب آملی ( از آنندراج ...
سودا بریدن ؛ کنایه از معامله را بهم زدن : ما را ز نفع و سود تو سودابریده است سودا بریده است و چه زیبا بریده است. ملا قاسم مشهدی ( از آنندراج ) .
سودالاکباد ؛ دشمنان. ( ناظم الاطباء ) .
سودالبطون ؛ لاغر. ( ناظم الاطباء ) .
سودای ترکانه کردن ؛ کنایه از معامله بی تکلف کردن. ( آنندراج ) .
سوخته مغز ؛ مغز فاسدشده : جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز که غره کرد مر او را بخویشتن شیطان. فرخی.
ایام السود ؛ روزگار بدبختی و نامساعدی ومنحوس. ( ناظم الاطباء ) .
سوخته طالع ؛ بدبخت. بداقبال. بی ستاره.
سوخته طلب ؛ طلب لاوصول یا صعب الوصول.
سوخته کسی بودن ؛ سخت دوستار او بودن : حره ختلی عمتش که خود سوخته او بود. ( تاریخ بیهقی ) .
سوخته خرمن ؛ آنکه هستی از دست داده : بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم کای سوخته خرمن گو آخر ز چه غمگینی. سعدی. عیبش مکنید هوشمندان گر سوخته خرمنی بزا ...
سوخته چیزی بودن ؛ فریفته ، اسیر، عاشق ، واله ، شیدای او بودن : سینه خاقانی است سوخته عشق او او بجفا میدهد سوختگان را بباد. خاقانی. اندر دل سنگ اگرن ...
سوخته دامان ؛ دامان آتش گرفته : چرخ را هر سحر از دود نفس همچو شب سوخته دامان چه کنم. خاقانی.
- سوخته تنباکو ؛ تنباکوی کشیده شده.
سوخته جان ؛ مصیبت دیده. ستمدیده : ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی. خاقانی.
دل سوخته ؛ درددیده. رنج کشیده. عاشق : خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود. سعدی. گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان تا ثنائ ...
گنج سوخته ؛ نام گنج پنجم از جمله هشت گنج خسروپرویز که گنج افراسیاب ، گنج بادآورد، گنج خضرا، دیبه خسروی ، گنج سوخته ، گنج شادآورد، گنج عروس و گنج بار ...
سوخته تریاک ؛ تفاله تریاک کشیده شده.
تخم سوخته ؛ تخم فاسدشده. دانه بی اثر بیفایده : نومید نیستیم ز احسان نوبهار هرچند تخم سوخته در خاک کرده ایم. صائب. جماعتی که نخوردند آب زنده دلی چو ...
جگرسوخته ؛ محنت دیده. مصیبت رسیده : خام پندار سوخته جگران در هوس پختن وصال توایم. خاقانی. مادر آمد چو سوخته جگری وز میان گم شده چنان پسری. نظامی. ...
واسوختن ؛ بیزار شدن از معشوق. ( غیاث ) . || در تداول کودکان ، باختن در بازی. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سوختن ورقی ؛ باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
روز را سوختن ؛ وقت گذراندن. اوقات تلف کردن : و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118 ) .
سوختن دل بر کسی ؛ متألم گردیدن برای رنج والم ، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. ( یادداشت بخط دهخدا ) .
دل سوختن ؛ آزردن. ناراحت کردن : بخون برادر چو بندی کمر چو سوزی دل پیر گشته پدر. فردوسی.
سوختن ستاره ؛ آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب ...
دماغ سوختن ؛ بور شدن. خجل شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
سوختگی نفس ؛ تنگی دم که در حبس دم و دویدن پیدا آید. ( غیاث ) . || عیبی از عیوب زمرد است. ( جواهرنامه ) .
سوخت حمام . سوخت نانوائی. سوخت اجاق.
سوخت را بود کردن ؛ قاعده ای بوده است دولتی که مستوفیان و عاملین رعایت میکردند. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
سوء مزاج ؛ مرضی. بیماری. ( غیاث ) . بدی مزاج. در نزد پزشکان مرضی است ویژه که مخصوص اعضاء مفرده میباشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . اسباب زکام و نزل ...
سوء هضم ؛ ناگوارد. ( یادداشت بخط مؤلف ) . نگواردن. در نزد پزشکان عبارت است از اینکه غذا چنانکه باید و شاید بطور کامل هضم نشود. ( یادداشت بخط مؤلف ) ...
سوء قصد؛ سوء قصد نسبت بکسی کردن ، قصد جان وی کردن.
سوء قضا ؛ بدی سرنوشت.
سوء کلام ؛ حرف بد و سخن باطل : چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی.
سوء شهرت ؛ بدنامی.
سوء طریق ؛ بدی راه و بدراهی. ( غیاث ) .
سوء سریرت ؛ بدطینتی. بدی طینت.
سوء سلمان ؛ قسمی است که بچراغ افروخته یاد کنند.