پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
نماز شکسته ؛ نماز قصر. صلوة قصر. نماز کاروانی. نماز سفر. نماز مسافر. مقابل تمام. ( یادداشت دهخدا ) .
شکسته گشتن آرزو ؛ انجاز. برآورده شدن. برآمدن. ( یادداشت مؤلف ) : شد کعبه زوار درش زآنکه برآن در گشت آرزوی سینه زوار شکسته. سوزنی.
شکسته داشتن نَفَس در کام ؛ شکستن نَفَس در دهان. حبس نفس در سینه : زآن بیم که از نفس بمیرد در کام نفس شکسته دارم. خاقانی.
شکسته و بسته ؛ شکسته بسته. پریشان : غلامان سرایی نیز دررسیدند شکسته و بسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497 ) . و رجوع به ماده شکسته بسته شود.
زبان شکسته و بسته ؛ زبان که قادر به ادای صحیح کلمات و مقاصد نباشد. زبان نارسا. بیان نامفهوم : من خود اندیشه ناک پیوسته زین زبان شکسته و بسته. نظامی. ...
شکسته در قطار انداختن ؛ مراد اشتر پای شکسته را داخل قطار اشتران کردن است. ( یادداشت مؤلف ) . - || با ایجاد ضعفی در امری مانع سرعت پیشرفت آن شدن. ( ...
پشت شکسته ؛ پشت خردشده. پشت کسی انکسار پیدا کرده. - || کنایه از حالت پریشان و آشفته : از پشت شکسته وفا به بازوی زمان کمان ندیده ست. خاقانی.
شکار شکسته ؛ فریسه. ( زمخشری ) .
آیه 92 سوره کهف. ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ترجمه : ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا [ذوالقرنین] دوباره از اسباب و امکانات و ابزار کاری که ( در اختیارش گذاشته بودی ...
شکسته سر ؛مأموم. آنکه سر شکسته دارد. مشجوج. ( یادداشت مؤلف ) . اشج. ( تاج المصادر بیهقی ) : اسلاع ؛ شکسته سر گردیدن. ( منتهی الارب ) : قلم بخت من ش ...
شکسته پشت ؛ آنکه پشت وی شکسته باشد. - || کنایه از خوار و مخزول. ( از یادداشت مؤلف ) . مخزول. اخزل. ( منتهی الارب ) . پریشان حال و آشفته. بریخ. ( ی ...
شکسته دندان ؛ افرم. ( یادداشت مؤلف ) : افرم ؛ مرد شکسته دندان. اهتم ؛مرد شکسته دندان پیشین. ( منتهی الارب ) .
شکسته اندام ؛ که عضوی از اعضای وی شکسته باشد: ناقة کسیر؛ ناقه شکسته اندام. ( منتهی الارب )
شکسته بستن ؛ تجبیر. جبر. اجتبار. ( منتهی الارب ) . استخوان شکستگی یافته را با چوب و جز آن بستن جبر را. ( یادداشت مؤلف ) : جبر؛ شکسته را دربستن. ( تا ...
شکسته بینی ؛ رتیم. ( یادداشت دهخدا ) .
شکسته استخوان ؛ استخوان شکسته. استخوان که از جایش دررفته و یا آسیب دیده باشد.
شکسته کمان ؛ که کمان وی شکسته باشد : به تو هرکه یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره روان. فردوسی
شکسته گردیدن ؛ شکسته شدن. انکسار. تکسر. ( یادداشت مؤلف ) : تجزع ، شکسته گردیدن عصا. تیهور؛ آنچه شکسته گردد از ریگ توده. ( منتهی الارب ) .
کشتی شکسته ؛ آنکه کشتی اش شکسته باشد. کنایه از درمانده و نومید به سبب از دست رفتن وسیله نجات : کاروان زده و کشتی شکسته و مرد زیان رسیده را تفقدی نمای ...
شکسته جامی ؛ جام شکسته داشتن : سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی.
شکسته بیخ ؛ که بیخ و بن وی شکسته باشد : من شاخ وفاو مردمی را کی چون تو شکسته بیخ و نردم. خاقانی.
شکسته جام ؛ که جام وی شکسته باشد. که جام خود را شکسته باشد. کنایه از کسی که به قصد توبه جام می بشکند : محتسب گویی به ماه روزه جام می شکست کآن شکسته ج ...
ورشکستگی به تقصیر ؛ ورشکستگی که از روی عدم سوء نیت از قبیل زیاده روی در خرج باشد. ( از فرهنگ حقوقی ) .
ورشکستگی به تقلب ؛ ورشکستگی که مقرون به سوء نیت و کلاهبرداری باشد. مقابل ورشکستگی به تقصیر. ( فرهنگ حقوقی ) .
دل شکستگی ؛ حزن و اندوه. ( از ناظم الاطباء ) .
بادلشکستگی ؛ با آزردگی. با ناامیدی.
شکستن پرده ؛ ( اصطلاح موسیقی ) تغییر پرده موسیقی برای تحویل زمینه ای به زمینه دیگر. ( فرهنگ فارسی معین ) .
برشکستن بهم ؛ بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن : برآنسان دو لشکر بهم برشکست که گرد سپه بر هوا ابر بست. فردوسی. سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند ...
برشکستن عنان ؛ برتافتن آن.
عنان برشکستن ؛ عنان برتافتن : مپندار گر وی عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراک دست. سعدی. آنرا که تو تازیانه در سر شکنی به زآنکه ببینی و عنان برشکن ...
برشکستن مجلس ؛ کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. ( آنندراج ) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری ( آنندر ...
برشکستن زلف ؛ بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. ( یادداشت مؤلف ) .
برشکستن ؛ اعراض کردن : ز کون و مکان برشکن تا نبینی که جمله تویی آنچه فی الجمله آنی. نزاری ( از فرهنگ جهانگیری ) .
شکستن قلب کسی ؛ شکستن دل وی را. دل آزرده و رنجیده خاطر ساختن وی را : مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند ترا چه شد که همه قلب دوستان شکنی. سعدی. و رجوع ب ...
شکستن کسی را؛ قهر کردن بدو. آزردن وی. ( یادداشت دهخدا ) .
شکستن خاطر کسی ، خاطر کسی را شکستن ؛ آزرده خاطر ساختن وی را با گفتار یا کرداری آزارنده. ( یادداشت دهخدا ) : رسمی عجب گذاشت در آیین صفدری آن صف شکن که ...
شکستن عطش ( تشنگی ) ؛ نشاندن تشنگی. فرونشاندن تشنگی را. آب خوردن کمی. اطفاء تشنگی. ( یادداشت مؤلف ) : سیراب لعل اوست که جان و دل مرا زو تشنگی به خور ...
شکستن عطش ( تشنگی ) ؛ نشاندن تشنگی. فرونشاندن تشنگی را. آب خوردن کمی. اطفاء تشنگی. ( یادداشت مؤلف ) : سیراب لعل اوست که جان و دل مرا زو تشنگی به خور ...
شکستن قوّت چیزی ؛ کم اثر ساختن آن. کاستن نیرو و تأثیر آن : روغن بلسان بگیرند و با اندکی افیون قوت آن بشکنند واندرکشند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
شکستن حرارت ؛ دفع کردن گرما. ( فرهنگ فارسی معین ) . شکستن گرما. و رجوع به همین ترکیبات شود.
- شکستن خمار ؛ دفع کردن خمار بوسیله نوشیدن مجدد شراب و غیره. ( فرهنگ فارسی معین ) . علاج و شفا و رفع آن. ( یادداشت مؤلف ) : خون دل من است شرابی که ج ...
شکستن روزه ؛ باطل کردن با افطار در غیر وقت مقرر. ( یادداشت دهخدا ) .
شکستن مال ، مال شکستن ؛ کم آمدن. از بین رفتن. حیف و میل شدن. کسر شدن : امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال گفتم بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هرچ ...
شکستن حدت چیزی ؛ بی تأثیر کردن آن. ( یادداشت دهخدا ) .
شکستن نرخ ؛ ارزان کردن آن. پایین آوردن قیمت آن : چو من نرخ کسان را بشکنم باز کسی نرخ مرا هم بشکند باز. نظامی.
بازار کسی ( چیزی ) را شکستن ، شکستن بازار کسی ( چیزی ) ؛ خریداران او را به متاع خود جلب کردن. ( یادداشت مؤلف ) . او را از ارزش و اعتبار انداختن. بی ...
بازار کسی ( چیزی ) را شکستن ، شکستن بازار کسی ( چیزی ) ؛ خریداران او را به متاع خود جلب کردن. ( یادداشت مؤلف ) . او را از ارزش و اعتبار انداختن. بی ...
- || بی بها و بی ارج شدن. از قدر و قیمت افتادن : لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلو را. سعدی. و رجوع به ترکیب شکستن قدر شو ...
شکستن کار ؛ بی قدر شدن. از رونق افتادن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
صف سلام شکستن ؛ متفرق شدن اهل سلام پس از برگزاری مراسم آن. ( یادداشت مؤلف ) .