پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
ملأ الاعلی ؛ گروه فرشتگان در عالم علوی ، چه ملأ به معنی گروه مردم اشراف و اعلی به معنی برتر، صیغه اسم تفضیل. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ملأ اعلی. و رج ...
سکان ملأ اعلی ؛ فرشتگان و ارواح طیبه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )
ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل ؛ علم آموختن سهل باشد، فراگرفتن فرهنگ و ادب اصل و عمده است. ( امثال و حکم ص 1731 ) .
بر ملا شدن ؛ آشکار شدن. فاش شدن. - به ملا ؛ آشکارا. به عیان. علنی. علناً : فرض یزدان رابگذارد هرکس که کند خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا. مسعودسع ...
برملا افتادن ( اوفتادن ) ؛ فاش و ظاهر شدن. ( آنندراج ) . عام شدن و آشکارا گشتن. ( ناظم الاطباء ) : مگو آنچه گر برملا اوفتد سخنگو از آن در بلا اوفتد. ...
برملا افتادن ( اوفتادن ) ؛ فاش و ظاهر شدن. ( آنندراج ) . عام شدن و آشکارا گشتن. ( ناظم الاطباء ) : مگو آنچه گر برملا اوفتد سخنگو از آن در بلا اوفتد. ...
برملا افتادن ( اوفتادن ) ؛ فاش و ظاهر شدن. ( آنندراج ) . عام شدن و آشکارا گشتن. ( ناظم الاطباء ) : مگو آنچه گر برملا اوفتد سخنگو از آن در بلا اوفتد. ...
- ملا کردن ؛ پر کردن : قدحها ملا کن به من ده که من خود ز قوت آبشان برملا می گریزم. خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 289 ) .
ملا شدن ؛ پر شدن : دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم ز ایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم. ناصرخسرو. روحانیان مثلث عطری بساختند وز عطرها مسدس عالم شده مل ...
مل کلفت ؛ گردن کلفت. ( فرهنگ نظام ) .
مل کشیدن ؛ باده خوردن. میگساری کردن : هوازی جهان پهلوان را بدید که در سایه گل همی مل کشید. اسدی.
سِرِّ ( راز ) مگو ؛ رازی که باید در پنهان داشتن آن منتهای کوشش را بجای آورد. سری که افشای آن خطرناک است. گاه نیز به طعن و تمسخر به حرف بی اهمیت یا را ...
سِرِّ ( راز ) مگو ؛ رازی که باید در پنهان داشتن آن منتهای کوشش را بجای آورد. سری که افشای آن خطرناک است. گاه نیز به طعن و تمسخر به حرف بی اهمیت یا را ...
دم الضفدع ؛ خون مگل. ( ریاض الادویه ) .
مگس چراغ ؛ پروانه. چراغواره. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
مگس انگبین ؛ زنبور عسل. نحل. کبت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . مگس عسل . مگس شهد : چون مگس انگبین و کرم پیله که به دیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیز ...
آیه 91 سوره کهف :کَذَٰلِکَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبْرًا ترجمه : کَذَٰلِکَ [آرى] این چنین بود [سرگذشت ذوالقرنین با آن اقوام] وَقَدْ أَحَطْن ...
- شکافته گوش ؛ اخرق. اخرب. گوسفند یا حیوان و انسانی که گوش او را شکافته باشند. ( یادداشت مؤلف ) : بحیرة؛ شتر شکافته گوش. ( یادداشت مؤلف ) . شرقاء؛ ...
شکافته لب ؛ لب شکری. که لب او چاک داشته باشد. ( یادداشت مؤلف ) : افلح ؛ شکافته لب زیرین. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) . و رجوع به افلح و اعلم شود.
شکافته شدن ؛ دریده شدن. ابتزال. تشرم. شکاف برداشتن. شکافته گردیدن. ( یادداشت مؤلف ) . تفتق. ( تاج المصادر بیهقی ) . تشقق. ( المصادر زوزنی ) ( دهار ) ...
شکافته شده ؛ دریده شده. شکاف داده شده : شفیظ؛ چوب شکافته شده. ( منتهی الارب )
شکافته گردیدن ؛ شکاف یافتن. دریده شدن. شکافته شدن. ( یادداشت مؤلف ) . انخرام. انفیاء. تخرم : تهتک ؛ دریده و شکافته گردیدن پرده. تخرم ؛ شکافته گردیدن ...
شکافته پوست ؛ پوست بازکرده. که پوست باز کند: بادام شکافته پوست. ( یادداشت دهخدا ) .
شکافته سم ؛ که سم آن شکاف داشته باشد: ستور شکافته سم ؛ چون گاو و گوسفند. ( یادداشت مؤلف ) . زنگله دار.
- موی شکافتن ؛ به درازا شق کردن موی را. - || کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری : پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی پسرآنجا که سخن گوید بفشاند ز ...
شکافتن سخن از سخن ( حدیث از حدیث ) ؛ مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. ( یادداشت مؤلف ) . آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدی ...
شکافتن سخن از سخن ( حدیث از حدیث ) ؛ مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. ( یادداشت مؤلف ) . آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدی ...
شکافتن بیع ؛ اقاله. ( یادداشت مؤلف ) . فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع.
شکافتن قلم ؛ سر آن را به درازا شق کردن : چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. ( قصص الانبیاء ص 4 ) .
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن. ( یادداشت دهخدا ) .
از هم شکافتن ؛ از هم دریدن. برشکافتن. دریدن : به ثقل و طاق و فضل ِ قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. ( ...
خنجر دل شکاف ؛ تیز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
خفتان شکاف ؛ که زره را بدرد : سنان سر خشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی.
دل شکاف ؛ شکافنده دل. که دل را بدرد : بزد هر دو را نیزه دل شکاف بدرّیدشان از گلو تا به ناف. اسدی ( از جهانگیری ) .
شکاف کوه ؛ سلع [ س َ / س ِ ]. ( منتهی الارب ) . فالق. لَهِب. لِهب. قُعبة. شقب [ ش َ / ش ِ ]. شعب [ ش َ / ش ِ ]. ( منتهی الارب ) : مغارة؛ شکاف در کوه. ...
آهن شکاف ؛ که آهن را بشکافد و سوراخ کند : سپاهی بهم کرد چون کوه قاف همه سنگ فرسای و آهن شکاف. نظامی.
پهلوشکاف ؛ که پهلوی کسی یا حیوانی را بدرد : به مقراضه ٔتیر پهلوشکاف بسی آهو افکند با نافه ناف. نظامی. چو فردا علم برکشد بر مصاف خورد شربت تیغ پهلوش ...
شکاف قلم ؛ شق. فاق. فرق. جلفة. فتحه. ( از یادداشت دهخدا ) .
شکاف خوردن ؛ ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. ( یادداشت دهخدا ) .
شکاف افتادن ؛ رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن : در لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می بارد از این کهنه لحاف. ؟
مرغ شکاری ؛ جارحه. مرغان شکاری ؛ جوارح. مرغی که شکار کند اعم از باز و جزآن. ( یادداشت مؤلف ) : نیز در بیشه و در دشت همانا نبود باز را از پی مرغان شک ...
شیر شکاری ؛ شیر که به شکار پردازد : نیَم چندان شگرف اندر سواری که آرم پای با شیر شکاری. نظامی.
شکاری انگیز ؛ شکارانگیز. شکاری انگیزان. کسان که صیدها را از اطراف به مرکز آرند تا شاه و بزرگی شکار کند. ( از یادداشت مؤلف ) . شکارگردان. آهوگردان. و ...
سگ شکاری ؛ تازی. ثمثم. کلب صید. کلب معلَّم : کلاب صید؛ سگان شکاری. ( یادداشت مؤلف ) . سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی. ( ناظم الاطباء ) .
جانور شکاری ؛ شکره. جارحه. ( یادداشت دهخدا ) .
باز شکاری ؛ باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را : که ملکت شکاری است کو را نگیرد نه شیر درنده نه باز شکاری. دقیقی. همه ساله خندان لب جوی ...
شکارچی باشی ؛ میرشکار. رئیس و گرداننده امور مربوطبه شکار و سرپرست شکارچیان در دستگاههای سلطنتی. رجوع به میرشکار شود.
- فریدون شکار ؛ لایق شدن برای فریدون پادشاه باستانی ایران : چون به شکار آمد در مرغزار آهوکی دید فریدون شکار. نظامی.
مردم شکار ؛ تعاقب کننده و گرفتارکننده مردم. ( ناظم الاطباء ) . صیدکننده مردم. گیرنده زندگانی مردم ، چنانکه مرگ.
شکار کسی بودن ؛مطیع و رام وی بودن. مسخّر و در اختیار و در قبضه تصرف او بودن. تسلیم وی بودن : به پنجم به کاری که کار تو نیست نَیازی بدان کاو شکار تو ن ...