پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥١٤)
زلف بستن ؛ کنایه از نمودن معشوق است خود را به عاشق و دل او را بکمند خود آوردن. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( از ناظم الاطباء ) ( از فره ...
زلف تابدار ؛ گیسوی پیچیده و مجعد. ( ناظم الاطباء ) .
زلف بر رخ کشیدن ؛ زلف شکستن. کنایه از زلف خم کردن و حلقه شدن. ( آنندراج ) .
زلف برشکستن ؛ کنایه از تاب دادن و افشاندن و خم کردن موی : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست ، زنده شد جانش. خاقانی ( از آنندراج ) . ر ...
زلف بر قفا شکستن و زلف بر کمر بستن ؛ معروف. ( آنندراج ) . زلف برشکستن : زره زلف بر قفا شکنی آه بر جان آشنا شکنی. خاقانی ( از آنندراج ) . رجوع به زل ...
زلف بخون کسی کشیدن ؛ به خیال قتل کردن وی. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب قبل شود.
زلف بر رخ شکستن ؛ زلف بر شکستن : دست حسنش باز بر رخ ، زلف پیچانی شکست سنبلستانی در آغوش گلستانی شکست. طالب آملی ( از آنندراج ) . .
زلف بچه ؛ قسمتی از موی سر که زنان چون حلقه بر صدغ می نهادند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زلف بخاری ؛ منسوب به زیبارویان بخارا : شادی زبتان خیزد و در پیش بتان دار با جعد سمرقندی و با زلف بخاری. فرخی. بر دو بناگوش خود ز شاخه جدا کرد یک ز ...
زلف بخون کسی شکستن ؛ زلف بخون کسی کشیدن. به خیال قتل کردن وی. ( از آنندراج ) : گفتمش زلف بخون که شکستی گفتا حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس. خ ...
زلف از عارض کشیدن ؛ زلف به انگشت کشیدن. ( آنندراج ) . روی را از زیر موی بیرون آوردن. روی را نمایاندن : سخن ز صورت چین می گذشت در مجلس کشید زلف ز عارض ...
زلزله افتادن ؛ زلزله فتادن. زلزله درافتادن. لرزان و جنبان شدن. جنبش و لرزه افتادن در چیزی : زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن کُه رهبُر. فرخی. ...
زلزله داشتن ؛ لرزان بودن. با طپش بودن : هر خشت ز سر منزل امید به جایی است از بس که زمین دل ما زلزله دارد. طبعی سیستانی ( از آنندراج ) .
زلزله صور ؛ کنایه از برانگیختگی دنیا وپیدایش روز قیامت است که با دمیده شدن صور اسرافیل مردگان از خاک برآیند و آماده قیامت گردند : جهدی بکن چو زلزله ص ...
زلزله گرفتن ؛ گرفتار آشوب و ویرانی شدن : آنکه را خیمه به صحرای قناعت زده اند گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست. سعدی.
زلزال افکندن ؛ لرزه افکندن. لرزاندن. سخت جنباندن. حرکت شدید دادن : حسام او به جهان اندر افکند فریاد نهیب او به زمین اندر افکند زلزال. فرخی. بگاه حم ...
زلزال فنا ؛ لرزه نیستی : زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را تو سد همه رخنه زلزال فنائی. خاقانی.
زلال زندگی ؛ زلال بقا. آب بقا. ( از آنندراج ) : نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد زلال زندگی را زیر پای تاک می ریزد. صائب ( از آنندراج ) .
زلال بقا ؛ زلال زندگی. آب بقا. ( آنندراج ) : هرگز خضر به تشنه زلال بقا نداد مس برامیدواری این کیمیا متاب. نظیری ( از آنندراج ) .
زفر زبرین ؛ فک اعلی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از حاشیه برهان چ معین ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
زفر زیرین ؛ فک اسفل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زب ...
زفت یابس ؛ مومیایی. ( فرهنگ فارسی معین ) . زفت یابس ، زفت رطب. . . است که بخودی خود خشک شود یا به طبخ خشک کنند. . . و تجفیف او زیاده از رطب. . . ( از ...
زفت جبلی ؛ زفت یابس است. ( تحفه حکیم مؤمن ) .
زفت رطب ؛ صمغ خمیری شکل حاصل از گیاهان مختلف. ( فرهنگ فارسی معین ) . رطوبت سائله از درخت صنوبر بی بار که قسم نر است و رطوبت باردار آن که غیر درخت چلغ ...
زفت رومی ؛ مومیایی. ( فرهنگ فارسی معین ) . زفت رومی شامل زفت یابس و زفت بحری است و از مطلق او اکثر زفت بحری مراد است. ( تحفه حکیم مؤمن ) . رجوع به ا ...
زفت السفن ؛ بعضی گویند او زفتی باشد که از دیواره های کشتی تراشند، مانند راتینج مخلوط به موم است. بعضی گفته اند که زفت السفن همان ابوقیما باشد و بعضی ...
زفت بحری ؛ شبیه به قطران سیاه و سیال و از زمین مثل نفت حاصل شود و صنف سیال قیر است و کشتی را به آن استحکام می دهند و داخل مراهم می کنند و بهترین او، ...
زفت بری ؛ زفت جبلی و آن از درخت قضم قریش ترابد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به تحفه حکیم مؤمن و زفت جبلی شود.
زکام زده ؛ زکام آلود. مزکوم. ثطاعی. سرماخورده. چاییده. چایمان کرده. مضؤد. مضؤک. مملؤ. زکام کرده. ( از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترجمه ...
زفت ابیض ؛ زفت که از درخت صنوبر گیرند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
ترجمه : فَانْطَلَقَا خضر و موسی به راه افتادند حَتَّیٰ إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا تا آنکه سوار کشتی شدند خضر کشتی را سوراخ کرد. قَالَ أ ...
زکام آلود ؛ زکام زده. سرماخورده : شاید از مغز زکام آلود را عذری نهند کو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از این. خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 339 ) .
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَنْ شَیْءٍ حَتَّیٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ترجمه : قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی [خضر] گفت:بنابراین ا ...
آیه 68 سوره کهف: وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَیٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ترجمه : وَکَیْفَ تَصْبِرُ و چگونه صبرخواهی کرد؟ عَلَیٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خ ...
قَالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ترجمه : قَالَ إِنَّکَ [خضر] گفت: لَنْ تَسْتَطِیعَ قطعاً تو هرگزنمی توانی مَعِیَ صَبْرًا بر همراهی با من ...
زغال طراحی ؛ زغال مخصوصی است برای طراحی. نقاش پیش از آنکه تابلو را رنگ آمیزی کند با زغال ، طرح مختصری می ریزد و سپس شروع به رنگ آمیزی می کند، ولی نقا ...
زغال دوده ؛ زغالی است بی شکل که از سوزاندن تربانتین ، قطران ، نفت و لاستیک در هوای کم بدست می آید دوده پست برای نقاشی به رنگ سیاه و دوده های مرغوب ( ...
زغال سوز ؛ آنکه در جنگل زغال تهیه می کند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زغال سوزی ؛ عمل زغال سوز. انگشت گری. ( یادداشت ایضاً ) .
زغال چوب ؛ زغال نباتی. این زغال را از چوبهایی که در ترکیب آنها صمغ یا رزین به حداقل باشد ( مانند چوب درخت تبریزی و شاه بلوط ) تهیه می کنند. ( فرهنگ ف ...
زغال حیوانی ؛ زغالی که نتیجه ٔسوختن انساج و اندامهای حیوانی ( مانند استخوان و غضروف و غیره ) حاصل شود. این زغال را در تصفیه مواد رنگین بکار برند. ( ف ...
زغال خالص ؛ زغال قند و آن از تکلیس قندبدست می آید. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زغال استخوان ؛ زغال حیوانی. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به همین ترکیب شود.
زعیم القوم ؛ وکیل و کسی که از جانب آنها سخن گوید. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
زعیم الجیش ؛ بزرگ و پیشوای سپاه : دی زعیم الجیش بودی ای لعین واین زمان ناچیز و نامرد و مهین. مولوی.
زشت و زیبا ؛ بدگل و خوشگل. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || ( اصطلاح فن بدیع ) شعری که یک مصراع آن شامل مدح و مصراع دیگرش شامل ذم باشد. ( فرهنگ فارسی مع ...
زره موی ؛ جعدآن. شکن آن. ( یادداشت ایضاً ) . رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 140 شود.
زره آب ؛ موجهای خفیف آن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زره دامن ؛ دامن زره. ( از فهرست ولف ) : پیاده شد آن مرد پرخاشخر زره دامنش را بزد بر کمر. فردوسی. زره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه بر. ...
زره داوودی ؛ زره منسوب به داود، زره عالی. زرهی محکم که تیر و شمشیر در آن کارگر نباشد : خاسته از مرغزار غلغل تیم وعدی درشده آب کبود در زره داوودی. من ...