پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
مفرق الجمعیات ؛ لقب عزرائیل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . ورجوع به ترکیب قبل شود.
مفرق الجماعات یا مفرق بین الجماعات ؛ لقب عزرائیل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : هادم اللذات و المفرق بین الجماعات. ( سندبادنامه عربی ص 388، یادداشت ...
مستثنای مفرغ ؛ ( اصطلاح نحو ) در اصطلاح نحویان آن است که مستثنی منه در کلام مذکور نباشد و فقط مستثنی ذکر شده باشد، مانند: ماجائنی الا زید؛ ای ماجائنی ...
مفرق الطریق ؛ سر دوراهی. آنجا که از راه ، راهی دیگر جدا شود : به جایی رسید که او را غدیر خم گویند و آن مفرق الطریق بود که مردم از آن جایگاه پراکنده ش ...
مونث مفرط
ششدر گشادن ؛ کنایه از کار بسته رارو براه کردن. حل کار مشکل کردن : تا گشاده ششدر سی مهره ماه صیام غلغلی زین هفت رقعه باستان انگیخته. خاقانی. عزم او ...
ششدر گشادن بر کسی ؛ کنایه از رهانیدن وی از گرفتاری سخت و توانفرسا : چو دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح برمن این ششدر ایام مگر بگشایید. خاقانی.
در، یا به ششدر حرمان افتادن ؛ به مضیقه و تنگنایی سخت دچار شدن. ( امثال و حکم دهخدا ) : لاجرم افتاده با مقامرگردون مهره امید من به ششدر حرمان. رفیعال ...
در، یا به ششدر حرمان افتادن ؛ به مضیقه و تنگنایی سخت دچار شدن. ( امثال و حکم دهخدا ) : لاجرم افتاده با مقامرگردون مهره امید من به ششدر حرمان. رفیعال ...
در ششدر دیدن کسی را ؛ خجلت زده و حیران دیدن وی را : دهر از فزعش به پنج هنگام در ششدر امتحان ببینم. خاقانی.
در ششدر عجز بودن ؛سخت عاجز و ناتوان و گرفتار گردیدن : همه در ششدر عجزند ترا داو به هفت حربه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است. انوری.
به ششدر فروماندن ؛ درششدر افتادن. به مشکل و معضلی دچار شدن. ( امثال و حکم دهخدا ) : نقش از طاسک زر چون همه شش می آید از چه معنی است فرومانده به ششدر ...
در ششدر افتادن ؛ به مشکل و معضلی دچارشدن. ( امثال و حکم دهخدا ) : حریف حادثه یعنی که خصم او اینک فتاده مهره جان در به ششدر ذقنش. رفیع الدین لنبانی. ...
اندر یا درششدر ماندن یا بودن ؛ سخت درماندن و گرفتار شدن : وی دشمن تو بمانده اندر ششدر زیر قدمت باد سر هفت اختر. مسعودسعد. در ششدری و مهره بکف مانده ...
بسته ششدر آمدن ؛ سخت گرفتار شدن : من که در یک دو نه سه چار یکی بسته ششدر آمدم دریاب. خاقانی. رجوع به ترکیب در ششدر افتادن شود.
- بند بودن در ششدر فراق کسی ؛ کنایه از متحیر و سرگردان و سخت گرفتار شدن در اثر دوری وی : خاقانیم بجان بند در ششدر فراقت مهره کجا نهم که گشاده دری ندا ...
ششدر کردن ؛ قرار دادن یک یا چند مهره حریف در خانه خود بصورتی که با شش جفت مهره خود راه بیرون جستن را بر وی بسته باشند. ( از یادداشت مؤلف ) . رجوع به ...
از ششدر خلاص دادن کسی را ؛ رهانیدن او از گرفتاری و ناراحتی : مهره از باز پس بگردانند زین پسین ششدرت خلاص دهند. خاقانی.
اندر یا درششدر ماندن یا بودن ؛ سخت درماندن و گرفتار شدن : وی دشمن تو بمانده اندر ششدر زیر قدمت باد سر هفت اختر. مسعودسعد. در ششدری و مهره بکف مانده ...
ششدر تنگ ؛ کنایه از دنیا و عالم است. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب ششدر فنا شود.
ششدر فنا ؛ کنایه از ششدر تنگ است که دنیای فانی باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ) : بی مهر چاریار درین پنج روز عمر نتوان خلاص یافت ازین ششدر فنا. خاقانی ...
ششدر شدن ؛ در بازی نرد گرفتار شدن در خانه حریف بصورتی که شش جفت مهره راه بیرون آمدن را بربسته باشد. ( یادداشت مؤلف ) . - || کنایه است از مغلوب شدن ...
حجره ششدر ؛ کنایه از دنیاست : هرچه بدو خازن فردوس داد جمله درین حجره ششدر نهاد. نظامی ( مخزن الاسرار ص 73 ) .
شش نتیجه خوب ؛ شش ضرب نتیجه خوب. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از برهان ) . رجوع به ترکیب �شش ضرب نتیجه خوب � در ذیل مدخل �شش ضرب � شود.
شش هزار ؛ ستة آلاف. ( یادداشت مؤلف ) .
شش هزارساله ؛ آنکه یا آنچه شش هزار سال زمان یا تاریخ دارد: تاریخ شش هزارساله.
ششگان ؛ عدد توزیعی. شش تا.
شش گان شش گان ؛ سداس. ( یادداشت مؤلف ) .
شش گریبان ؛ مراد جهات ششگانه است : جهت را شش گریبان در سر افکند زمین را چار گوهر در بر افکند. نظامی.
شش روی ؛ شش جهت. شش وجه : وآن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم با چارخصلتان به یکی خانه اندرند. ناصرخسرو.
- شش کرانگی ؛ حالت و چگونگی شش کرانه. ( یادداشت دهخدا ) .
شش کرانه ؛ مسدس. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به مدخل شش پهلو و شش ضلعی شود.
شش حد ؛ شش جهت. شش طرف. شش سو. جهات سته : ز تو یک تیغ هندی بر گرفتن ز شش حد جهان لشکر گرفتن. نظامی. رجوع به مدخل شش جهت شود.
شش حرف ؛ ظاهراً کلمه ای که شش حرف داشته باشد : بربست به نام خویش شش حرف گرد کمر زمانه شش طرف. نظامی. رجوع به مدخل شش حرفی شود.
شش روز کون ؛ شش گاه خلقت عالم. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به مدخل شش روز شود.
شش اندام ؛ سر و تنه و دو دست و دو پای. ( یادداشت مؤلف ) : مر همه را شاه شش اندام سر. سوزنی.
شش پایه ؛ که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد : بساطی گوهرین در وی بگستر بیار آن کرسی شش پایه زر. نظامی.
شش تیغه ؛ نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. ( یادداشت دهخدا ) .
شش اسبه ؛ که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه شش اسبه. ( یادداشت دهخدا ) .
شش اشکوبه ؛ شش طبقه. ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه : ساختمان شش اشکوبه. ( یادداشت مؤلف ) .
دو شش ؛ دوازده : چو شد سال آن نامور بر دو شش دلاور گوی گشت خورشیدفش. فردوسی. - || ( اصطلاح نرد ) در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طا ...
شسته گفتگو ؛ گفتگوی صاف و بلاغت آمیز. ( آنندراج ) . مکالمه صاف و بی غش. ( ناظم الاطباء ) .
شسته مغز از خرد ؛ که عقل و خرد از وی دور شده باشد : بدو گفت کای شسته مغز از خرد به پرگوهران این کی اندر خورد. فردوسی.
- شسته و روفته ؛ شسته و رفته. شسته رفته. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب �شسته رفته � و �شسته و رفته � شود.
شسته و رُفته ؛ در تداول عامیانه ، پاک و پاکیزه. ( از فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به ترکیب شسته رفته شود.
شسته رفته ؛ شسته و رفته. پاک و پاکیزه. ( یادداشت دهخدا ) .
شسته رفتگی ؛ پاک و پاکیزگی : بدین شسته رفتگی. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به ترکیب �شسته و رفته � و �شسته رفته � شود.
شسته شدن ؛ پاک شدن. ( ناظم الاطباء ) .
شسته کرباس ؛ ظاهراً کرباسی که برای آب رفتن پیش از دوختن آن را می شویند : شسته کرباس که پرداخته درمی پیچند کاغذی دان که ز قرطاس بپیچد طومار. نظام قار ...
شسته دست ؛ دست شسته. دست پاک شده : دست از طمع بشویم پاک آنگهی آن شسته دست بر سرکیوان کنم . ناصرخسرو.