پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٥١٤)
زمردسوده ؛ چرس. بنگ. رجوع به زمردگیاه شود.
- زمردفام ؛ زمردرنگ. زمردگون.
زمردگر ؛ از عالم لعل گر. ( آنندراج ) . سازنده زمرد : شد از لاله در بوته اهتزاز زمردگر خاک یاقوت ساز. ملا طغرا ( از آنندراج ) .
زمردانگیز ؛ درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند : سیر آبی سبزه های نوخیز از لؤلؤی ترزمردانگیز. ...
زمردرنگ ؛ برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ : کوهی از گرد او زمردرنگ بیشه کوه سرو و شاخ خدنگ. نظامی.
زمخت و کلفت گفتن ؛ گفتن سخنان سخت و ناتراشیده. دشنام دادن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زمج الماء ؛ نوعی از مرغان آبی. نورس. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . مرغی است که در مصر آن رانورس گویند و آن سپید است و به اندازه کبوتر و یا بزرگتر از ...
- زمچ بلور ؛ زاج سفید را گویند و به عربی �شب یمانی � خوانند به تشدید بای ابجد. ( برهان ) . زاج سفید. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به زمج بلور شود.
ساعت زمانی . رجوع به ساعت زمانی و زمان شود.
زمانه حال ؛ وقت حاضر و همین حالا. ( ناظم الاطباء ) .
زمانه فرازآمدن ؛ رسیدن اجل. مردن : رخت برگیر از این سرای کهن پیش از آن کآیدت زمانه فراز. سنائی.
زمانه فرازرسیدن کسی را ؛ مردن او. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : گفت : یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. ( مج ...
زمانه اسپری شدن ؛ زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن : مرا گر زمانه شده ست اسپری زمانم ز بخشش فزون نشمری. فردوسی.
زمانه گزند ؛ که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد : همت شیری مردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی.
زمانه سازی ؛ نفاق. ریا. دورنگی. ( ناظم الاطباء ) . ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبُص و چاپلوسی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زمانه سیر ؛ زمان سیر. ( آنندراج ) . سریعالسیر : زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی بعالمیت رساند که اندروفرداست. انوری ( از آنندراج ) .
زمانه خورده ؛ کهن سال. پیر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار. مسعودسعد ( یادداشت ای ...
زمانه داری ؛ زمانه سازی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زمانه سازی شود.
زمانه ساز ؛ کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. ( ناظم الاطباء ) . آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. ( آنندراج ) . ابن الوقت. چاپلوس برای ج ...
بی زمان ؛ بی درنگ : بجایی توان مرد کآید زمان بیاید زمان بی زمان ، یک زمان. فردوسی.
زمانه پناه ؛ پناه مردم از آسیب های روزگار : همت شیرمردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی.
زمان جستن ؛ توقف کردن. درنگ کردن : برفتیم بر سان باد دمان نجستیم بر جنگ ایشان زمان. فردوسی. برفتند با خنده و شادمان بره برنجستند جایی زمان. فردوسی ...
زمان ساختن ؛ توقف کردن. مکث کردن : من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم ، نسازم درنگ و زمان. فردوسی.
زمان کردن ؛ درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. ( تاریخ سیستان ) . ...
زمان یافتن ؛ عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن : گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم کزمعالیش گذربان به خراسان یابم. خاقانی
زمان کسی بسر آمدن ؛ عمر او پایان یافتن. فرارسیدن مرگ : کسی را که آید زمانش بسر ز مردی به گفتار جوید هنر. فردوسی.
زمان کسی را سر آمدن ؛ عمر او بپایان رسیدن : پدر نام ساسانش کرد آن زمان مر او را به زودی سر آمد زمان. فردوسی.
زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او : یکی داستان زد هژبر دمان که چون بر گوزنی سر آید زمان. فردوسی.
زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او : بر آنگونه بردند گردان گمان که خسرو سر آرد بر ایشان زمان. فردوسی. می ترسی کآن زمان درآید کآرن ...
زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن. - امثال : گر زمین و زمان بهم دوزی ندهندت زیاده از روزی. ( از یادداش ...
زمان یافتن ؛ فرصت یافتن. مهلت یافتن : از کف ایام امان کس نیافت از روش دهر زمان کس نیافت. خاقانی. || آسمان. ( ناظم الاطباء ) . و هر گاه که لفظ زمان ...
پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. ( ناظم الاطباء ) .
مهدی آخرزمان ؛ مهدی موعود علیه السلام.
پیغمبر آخرالزمان یا آخرزمان ؛ رسول خاتم ، صلوات اﷲعلیه.
پیغمبر آخرالزمان یا آخرزمان ؛ رسول خاتم ، صلوات اﷲعلیه.
زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت. ( آنندراج ) . ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. ( ناظم الاطباء ) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. ( تار ...
به زمان ؛ در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم ، می روم ، می رفتم. ( فرهنگ فارسی معین ) .
زمان به زمان ؛ زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم : کاروان بس بزرگ خواهد گشت وین پدید آیدش زمان به زمان. فرخی. رجوع به ترکیبهای بعدی ...
زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت : برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست زمان تا زمان زینش برساختی همی گرد گیتیش برتاختی. فردوسی. هر آنگه ...
زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. ( ناظم الاطباء ) .
زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. ( فعل معینی ) صرف شود: رفته است ، رفته بودم ، خواهم رفت. ( فرهنگ فارسی معین ) .
- زمان استقبال ؛ هنگام آینده. ( از ناظم الاطباء )
زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. ( ناظم الاطباء ) .
زمان رسیدن ؛ زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن : زمان من اینک رسد بی گمان رها کن به خواب خوشم یک زمان. نظامی. رجوع به زمانه شود.
کومرش: کومرش نوعی جشن دانشجویی در آلمان . جشن و سور و باشکوه مخصوصی است که دانشجویان یک شهرستان ( landsmannschaft ) دور هم جمع می شوند. و در آن شرکت ...
زمام نهادن ؛ زمام دادن. زمام سپردن. ( آنندراج ) . اختیار دادن. اقتدار کردن : کرد از وجود قافله سوی عدم روان آنگه زمام جمله بدست قضا نهاد. ناصرخسرو ( ...
هو زمام الامر ؛ یعنی وی ملاک و ستون امر است. ( از اقرب الموارد ) . القی فی یده زمام امره ؛ وی را صاحب رای در آن قرارداد تا آنچه بخواهد فرمان دهد. ( ا ...
هو زمام قومه ؛ یعنی او مقدم و صاحب امور آنان است. ( از اقرب الموارد ) .
زمام گرفتن ؛ کنایه از یکسو شدن و اجتناب گرفتن از لذات و شهوات نفسانی. ( آنندراج ) : چهل روز خودرا گرفتم زمام کادیم از چهل روز گردد تمام. نظامی ( از ...