پیشنهادهای علی باقری (٣٧,٤٩٠)
زمین سای ؛ چیزی که تا بزمین برسد از جهت بلندی چون زلف زمین سای. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان ز دل روی زمین شد ...
زمین تاب ؛ آنچه زمین گرم کند، چون : ریگ زمین تاب. ( آنندراج ) . تابنده و گرم کننده. ( ناظم الاطباء ) : چنان ریگ گرمش زمین تاب بود که نعل تکاور در او ...
زمین خراشیدن ؛ حالتی است که در وقت خجالت رو میدهد. ( آنندراج ) : مه نو، به ناخن زمین می خراشد ز شرم دو ابروی همچون هلالش. صائب ( از آنندراج ) .
زمین پست ؛ زمین گود. غار. غائط. طأطاء. غور. تلعه. طعطع. مأوة. زهق. رجوع به مترادفات این کلمه شود.
زمین بی گیاه ؛ جُرْز. فِل. اَجرَد. جَردَة. عراد. ارض مهصاء. مَعق. ارض معطاء. سُبرور. ( منتهی الارب ) . زمین بی نبات ، جَرَد. اَجرَد. رجوع به همین متر ...
زمین اندا ؛ کاهگل سازنده. کاهگل مال : روی خاک آلوده من چون کاه بر دیوار حبس ازرخم کهگل کند اشک زمین اندای من. خاقانی.
زمین به دندان گرفتن ؛ اظهار عجز و فروتنی. ( آنندراج ) . اظهار عجز و فروتنی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . اظهار ضعف و عجز و ناتوانی و فروتنی کردن. ( نا ...
زمین بسر کشیدن ؛ در آنندراج و بهار عجم این کلمه بدون معنی رها شده و بیتی از فرخی شاهد آن آمده که کنایه از نهایت تواضع و فروتنی کردن است : بساط دولت ا ...
زمین از دور بوسیدن ؛ کنایه از نهایت ادب. ( آنندراج ) .
زمین از زیر پای کشیدن ؛ کنایه از آن است که دیوانگان را به بازی بازی بترسانند. ( برهان ) . دیوانگان را به بازی بازی ترساندن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به ...
پشت کسی را به زمین آوردن ؛ شکست دادن او و تسلیم کردن او.
پشت کسی به زمین آمدن ؛ شکست خوردن او.
زمستانگه ؛ زمستانگاه : چوهلاکو به مراغه به زمستانگه شد برد تقدیر ازل نوبت عمرش آخر. ( از جامع التواریخ رشیدی ) .
زمستانگاه ؛ محل اقامت زمستانی. قشلاق. ( فرهنگ فارسی معین ) . گرمسیر. زمستانگه : به حوالی. . . که زمستانگاه آنجا بود. ( جامع التواریخ رشیدی ) .
زمستانخانه ؛ خانه زمستانی. خانه ای که مخصوص زمستان ساخته باشند. تا بخانه : امیر را در این زمستانخانه ، خالی با منصور یافتم و آغاجی بر در خانه. ( تاری ...
زمستانخانه ؛ خانه زمستانی. خانه ای که مخصوص زمستان ساخته باشند. تا بخانه : امیر را در این زمستانخانه ، خالی با منصور یافتم و آغاجی بر در خانه. ( تاری ...
زمزمه ناک ؛ آنکه زمزمه می کند و سرود می گوید. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به زمزم و معنی بعد شود. || کلماتی که مغان در محل ستایش و مناجات به باری تعالی ...
زمزمه پرداز ؛ زمزمه پیرای. زمزمه سنج. سرودگوی. ( ناظم الاطباء ) .
زمزمه سنج ؛ زمزمه ناک. از عالم سخن سنج و طربناک. ( آنندراج ) : دور از تو بس که زمزمه سنج مصیبتم از موج گریه شد گل بحری غبارما. شفیع اثر ( از آنندراج ...
- زمره به زمره ؛ طایفه به طایفه. ( ناظم الاطباء ) .
زمردنگار ؛ مرصع شده با زمرد. ( ناظم الاطباء ) : یکی تاج زرین زمردنگار برآسوده از لؤلوی شاهوار. نظامی.
زمردوار؛ زمردگون. زمردرنگ. مانند زمرد : چون بر این سبزه زمردوار باغ انجم فشاند برگ بهار. نظامی.
زمردنشان ؛ مرصع به زمرد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . زمردنگار. رجوع به همین ترکیب شود.
زمردگون ؛ زمردرنگ. زمردفام : کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی.
زمردگیاه ؛ بنگ. ( فرهنگ رشیدی ) . زمردگیا. بنگ که ترجمه قنب است ( آنندراج ) . کنب هندی و شاهدانه. ( ناظم الاطباء ) . شاهدانه. ( فرهنگ فارسی معین ) : ...
زمردمثال ؛ زمردرنگ. زمردگون : هرچه کنون هست زمردمثال بازنداند خرد از کهر باش. ناصرخسرو ( دیوان ص 225 ) .
زمردسوده ؛ چرس. بنگ. رجوع به زمردگیاه شود.
- زمردفام ؛ زمردرنگ. زمردگون.
زمردگر ؛ از عالم لعل گر. ( آنندراج ) . سازنده زمرد : شد از لاله در بوته اهتزاز زمردگر خاک یاقوت ساز. ملا طغرا ( از آنندراج ) .
زمردانگیز ؛ درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند : سیر آبی سبزه های نوخیز از لؤلؤی ترزمردانگیز. ...
زمردرنگ ؛ برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ : کوهی از گرد او زمردرنگ بیشه کوه سرو و شاخ خدنگ. نظامی.
زمخت و کلفت گفتن ؛ گفتن سخنان سخت و ناتراشیده. دشنام دادن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زمج الماء ؛ نوعی از مرغان آبی. نورس. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . مرغی است که در مصر آن رانورس گویند و آن سپید است و به اندازه کبوتر و یا بزرگتر از ...
- زمچ بلور ؛ زاج سفید را گویند و به عربی �شب یمانی � خوانند به تشدید بای ابجد. ( برهان ) . زاج سفید. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به زمج بلور شود.
ساعت زمانی . رجوع به ساعت زمانی و زمان شود.
زمانه حال ؛ وقت حاضر و همین حالا. ( ناظم الاطباء ) .
زمانه فرازآمدن ؛ رسیدن اجل. مردن : رخت برگیر از این سرای کهن پیش از آن کآیدت زمانه فراز. سنائی.
زمانه فرازرسیدن کسی را ؛ مردن او. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : گفت : یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. ( مج ...
زمانه اسپری شدن ؛ زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن : مرا گر زمانه شده ست اسپری زمانم ز بخشش فزون نشمری. فردوسی.
زمانه گزند ؛ که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد : همت شیری مردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی.
زمانه سازی ؛ نفاق. ریا. دورنگی. ( ناظم الاطباء ) . ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبُص و چاپلوسی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) .
زمانه سیر ؛ زمان سیر. ( آنندراج ) . سریعالسیر : زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی بعالمیت رساند که اندروفرداست. انوری ( از آنندراج ) .
زمانه خورده ؛ کهن سال. پیر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار. مسعودسعد ( یادداشت ای ...
زمانه داری ؛ زمانه سازی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . رجوع به زمانه سازی شود.
زمانه ساز ؛ کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. ( ناظم الاطباء ) . آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. ( آنندراج ) . ابن الوقت. چاپلوس برای ج ...
بی زمان ؛ بی درنگ : بجایی توان مرد کآید زمان بیاید زمان بی زمان ، یک زمان. فردوسی.
زمانه پناه ؛ پناه مردم از آسیب های روزگار : همت شیرمردی هم اورنگ و پند زمانه پناهی زمانه گزند. فردوسی.
زمان جستن ؛ توقف کردن. درنگ کردن : برفتیم بر سان باد دمان نجستیم بر جنگ ایشان زمان. فردوسی. برفتند با خنده و شادمان بره برنجستند جایی زمان. فردوسی ...
زمان ساختن ؛ توقف کردن. مکث کردن : من اینک پس اندر چو باد دمان بیایم ، نسازم درنگ و زمان. فردوسی.
زمان کردن ؛ درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. ( تاریخ سیستان ) . ...