پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٢٨)
دل به خدا سپرد : به خدا توکل کردن.
سبزی خرد کردن ؛ ریزه ریزه کردن سبزی. خرد کردن سبزی. - || خودشیرینی کردن ؛ تملق گفتن. چاپلوسی نمودن. خوش آمدگوئی کردن.
سبزی پاک کن ؛ آنکه سبزی پاک کند. آنکه علفهای فضول را از خوب جدا کند. آنکه سبزیها را شستشو دهد. - || متملق. چاپلوس : من سبزی پاک کن نخواستم ؛ متملق ...
سبزی پاک کردن ؛ جدا کردن علف های هرزه و بد از سبزی خوردنی وگرفتن قسمتهای گندیده.
سبزی پاک کردن ؛ جدا کردن علف های هرزه و بد از سبزی خوردنی وگرفتن قسمتهای گندیده. - || تملق گفتن. چاپلوسی کردن. خوش آمد گفتن. - || سبزی کسی را پاک ...
آیه 84 سوره کهف: إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا ترجمه : إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ به یقین ما د ...
حرا یک واژه عبری است و از زبان عبری وارد زبان عربی شده است و معنی آن می شود مطلق کوه הר ( هره ) که با ه دو چشم نوشته می شود . ولی در زبان عربی با ه ج ...
مشک ساییدن ؛ سحق. کوفتن : فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی.
سر ساییدن بر کیوان ( آسمان ) ؛ کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن : یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم ...
سر ساییدن بر کیوان ( آسمان ) ؛ کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن : یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان یکی راسر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم ...
غالیه ساییدن ؛ کوفتن. سحق : باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه ای بسای از آن طره مشکبوی او. سعدی ( طیبات ) .
دست بر دست ساییدن ؛ تأسف خوردن : بحسرت من بسایم دست بر دست که چیزی نیستم جز باد در دست. ( ویس و رامین ) .
- بسامان کردن ؛ ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن : عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسایی. ایا شهی که جها ...
بسامان تر ؛ نیکوتر. بهتر : چو برکندی از چنگ دشمن دیار رعیت بسامان تر از وی بدار. سعدی ( بوستان ) . کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تراز غ ...
بسامان شدن ؛ سر و سامان یافتن : معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا. مولوی. - || نظم و ترتیب یافتن ( امور ) : بزا ...
گند سالار ؛ فرمانده گند، واحد بزرگی از سپاه. ( ایضاً ص 237 ) .
واستریوشان سالار ؛ مدیرکل خراج. رئیس مالیات ارضی.
پشتیگ بان سالار ؛ فرمانده نگهبانان سلطنتی.
دیه سالار ؛ رئیس روستاگ.
پایگان سالار ؛ فرمانده پیاده نظام. ( ایضاًص 417 ) .
اندریمان سالار ؛ حاجب بزرگ و رئیس تشریفات.
سالار نوبت ؛ رئیس پاسداران.
سروسالار ؛ مرد بزرگ و محتشم.
مادی سالار ؛ رئیس میرابها به اصفهان در دوره صفویه.
سالار ستارگان ؛ آفتاب.
رزم سالار ؛ فرمانده جنگ.
سابقه سالار ؛ ایزد تعالی.
خوان سالار ؛ رئیس آشپزخانه و کل مطبخ.
جهان سالار ؛ شاه جهان.
دیرسال ؛ کهن : بفرمود کان آتش دیرسال بکشتند و کردند یکسر زُکال. نظامی. ز نیرنگ این پرده دیرسال خیالی شدم چون نبازم خیال. نظامی.
بچه سال ؛ کم سن.
دفتر سال ؛ تقویم. ( التفهیم ص 273 ) . دفتر سنه. ( گاه شماری تقی زاده ص 110 ) .
ساکت کردن ؛ آرام کردن.
ساک به معنی کیسه و وسیله حمل وسایل مسافرت در زبان فارسی از واژه فرانسوی با واژه ساکشین به معنی کشیدن و مکیدن همریشه می باشد . چون ساک ها معمولا دارای ...
سجاده برون فکندن ؛ برون رفتن. خارج گشتن. انتقال یافتن. منتقل شدن : سجاده برون فکند ازین دیر زیرا که ندید در سرش خیر. نظامی. چون مانده شداز عذاب اند ...
سجاده محرابی ؛ جانمازی که بصورت محراب بافند. ( آنندراج ) .
سجاده بر ( در ) روی آب افکندن ؛ : تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آورم. ( کلیله و دمنه ) . چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند. ...
سجاده بر ( در ) روی آب افکندن ؛ : تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آورم. ( کلیله و دمنه ) . چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند. ...
دست زیر زنخدان ستون شدن ؛ آدمی را در حالت حیرت و تعجب دست زیر زنخ ستون میشود. ( از آنندراج ) : باران اشک خانه مردم خراب کرد دستم هنوز زیر زنخدان ستون ...
بازستدن ؛ بازگرفتن. پس گرفتن : ز خسرو زیان باز باید ستد اگر چه زیانست صد بار صد. فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صل ...
جان ستدن ؛ میراندن : از جمال تو وقت جان ستدن ملک الموت شرمناک شده. خاقانی. یک گهر نَدْهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ. خاقانی.
تاوان ستدن ؛ تاوان خواهی کردن : و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ ، اسپ را نگه دارند. ( نوروزنامه ) .
ستبرران ؛ آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
ستبرساق ؛دارای ساق ضخیم و کلفت.
ستبرساق ؛دارای ساق ضخیم و کلفت.
ستبرباف ؛ بافنده ثوب و جامه ضخیم و سطبر.
ستبرباف ؛ بافنده ثوب و جامه ضخیم و سطبر.
ستبرپوست ؛ پوست کلفت.
ستبرران ؛ آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
ستبراندام ؛ درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد.